آرشیف

2014-12-12

نظام الدین ضیایی

شهر بی آشنا

نه آهنگی، نه شعری، نه سکوتی
نه همدردی که بشناسد صدایم
نه درس مهر و حرفی آشنایی
به شهر آشنا بی آشنایم

به کی گویم درین‌جا راز خود را
به مهتابی‌، به کوهی یا به سنگی
و یا برگوش خودخواهان این عصر
و یا بر طفل پاک و ساده رنگی

درین‌جا هیچ جز، ظلم و ستم نیست
نه همفکری که راه نیک پویی
صدا خشک، آرزو و فصل‌ها خشک
و تنها شاعر و بغض گلویی

سرودم ناله‌ی خودجوش گشته
دلم تنگ است در کاشانه‌ی خویش
و دارد آرزوی آن دلی را
که دارد بار غم بر شانه‌ی خویش

بیا ای روح زین زندان سفر کن
و برق زندگی بر دیگران بخش
ندارم دوست نقش تیرگی را
اگر خواهی برای این و آن بخش

دگر ای زندگی آزار کم کن
بیا بشکن طلسم خسته‌گی را
مسایی بیش قلب نازکم را
که دارد دوست او وارسته‌گی

8/2/1391
کابل