آرشیف

2014-12-12

نظام الدین ضیایی

برف

برف آمد وبرف آمد، عشق وصفا به سرریخت
بربام دلم حتا،یک فصل کبوتر ریخت

صحراشده مه پاره ، ازنور قدم هایش
ازشاخه ی امیدم ، تاریکی سرا سر ریخت

هنگامه ی پیک او، درکاخ وجود من 
چون لولوی عمانی ، ازطارم اخضرریخت

درکوچه وپس کوچه ، اوطرح نوین انداخت
یخ بسته تمام شهر ، تا خوشه ی مرمر ریخت

پروین درخشانی ناگه به زمین افتاد
گویی که گلوبندی ، شد پاره وگوهر ریخت

اندردل دشت وکوه ، انوار نمایان شد 
این خرمن خود افروز، تا شعله ی اخترریخت

تا فصل بهار آید ، ازیارخبر ناید
چون برف زمستانی ، تا زانو، تا کمر ریخت

لب خند لبش آسان، دل بُرد ضیایی را
تا قند نیستانی ، چون ذرّه ی شکرریخت

10/10/1392