آرشیف

2014-11-18

عبدالله فرحمند

ژکان

بلند های پرستو نمای مان را سوختند
پیراهن های مان را دریدند
و در نفس های مان زهر کاشتند
و بر دیوار های مان مهر جهان سوم کوبیدند
و ازان پس برای همیشه
از ینجا برقی نتافت
ازان پس کسی نفس نکشید و چشم نگشود
چشم بسته زاییده شد و چشم بسته مرد
دگر درب ها باز شدن را فراموش کردند
و دست ها نوشتن را
دگر کسی روی پلگان به بالا رفتن نیاندیشید
پایان شدند و به گور های شان رسیدند
دگر کشتزار ها تعفن دادند
و هیولا رویانیدند
دگر جاده های مستقیم منکسر شدند
و هر یک به پرتگاهی رسیدند
دگر دریاها برگشتند
زروی کوه بالا رفتند و از قله خیز گرفتند
و شیطان ها دلو دلو آن را به خانه بردند
دگر همه خوابیدند
دگر ساعت ها عقب ماندند و تقویم ها درنگ کردند
و کسی بیدار نشد
و خدا میدید و کسی بیدار نمی شد
و من می موییدم و میگفتم
من خواهم دید
من رستاخیز را به بدرقه خواهم رفت و آنروز
به شیطان ها خواهم خندید
و به هیولاها خواهم خندید
 

عبدالله فرحمند
کابل      جدی – 1387