آرشیف

2015-6-22

احمد شکیب حمیدی

پــــاهــیــــز

ترا بوی بهار آید وَ من همدرد پاییزم
به سان برگ خشک زرد از شاخه فرو ریزم
درون دشت شب خفته است آرام دل ویران
ز بعد رفتنت عمریست من با خود گلاویزم
بدور خویش می چرخاندم یاد تو هر لحظه
بسان نیش گژدم هر کجا من زهر می ریزم
ز پیچا پیچی زلفت چنان در خویش یپیچم من
که همچون مار زخمی می تپم وز زخم لبریزم
عبور یک نگاه ات شعله ها در جان من افروخت
ز بعد این همه عمر ار توان از خاک برخیزم
بیا که له شده در منجلاب لحظه ها گشتم
شرارم زن تو دیگر بار تا که شور انگیزم
لهیب آتش شرم و گناه آری چنانم سوخت
کزین واسوخته پیکر شمیم عشق می بیزم
شکیبم در عزای باغ سبز آرزوهایم
سرشک یاس و حرمان را بمژگان دل آویزم