آرشیف

2015-6-22

احمد شکیب حمیدی

مخمس بـــــــــــــــــــر غزل حکیم سنایی

این تبسم خود شگفت شعر جاری نیست هست
ناز زنبق؛ نسترن گون لاله واری نیست هست
پرتو خورشید بی مثل سمایی نیست هست
گر تو پنداری ترا لطف خدایی نیست هست
بر سر خوبان عالم پادشاهی نیست هست

ارغنون ساز فلک را نیست چون طناز عشق 
شکوه سر داد از رخت ماه و فلک با ساز عشق
عالم دل عاجز از اوصاف دخت ناز عشق
ور چنان دانی که جان پاکبازان را ز عشق
با جمال خاکپایت آشنایی نیست هست

برخلاف سوز خندد زخم تن گوید مرا
با نمک عشقت پریزاد است و مه آسا دلا
در تماشا میکشاند شور و فریادم ترا
ور تو پنداری که چون برداری از رخ زلف را
از تو قندیل فلک را روشنایی نیست هست

غنچه ها شد پرده در از خنده های دلگشای
بی چراغ و چلچلـه، فانوس یادت را گدای 
در شکرستان لب بین نور بیرنگ همای
ور چنان دانی ترا روز قیامت از خدای
از پی خون چو من عاشق جزایی نیست هست

مسلخ احساس ملموس حقیقت شد مرا
حس بخشش داشتی گر یا ترحم دلبرا
آفتاب بی بدیل عشقی اندر نسل ما
ور تو بسگالی که با این حسن و خوبی مر ترا
خوی بد عهدی و رسم بی وفایی نیست هست

روی مژگان سنانت خواب و رویا واژگون
جاری در شعر و غزل چون مشعل دشت جنون
چشمه ی اشک شکیبم داغ زخـم صد فسون
ور همی دانی که بر خاک سر کویت ز خون
صد هزاران قطره از چشم سنایی نیست هست