آرشیف

2015-6-22

احمد شکیب حمیدی

نیروهای خارجی و آینده ی صلح در افغانستان

برای اینکه به مساله صلح پرداخته شود و بتوان پیشینه و ضرورت حضور نیروهای آمریکایی و ناتو را در افغانستان مورد بررسی قرار داد؛ پیشاپیش نیاز داریم تبار این مفهوم را به عنوان یکی از مفاهیم فلسفیِ تاریخ فلسفه مورد شناسایی قرار دهیم. مفهوم صلح را همانند سایر مفاهیم دیگر نمی توان فارغ از فضای دیالکتیکی و بدون در نظر گرفتن معنای مفهوم جنگ دریافت. از همان آغاز دوران تفکر_ که به اجماع، یونان باستان است_  فلاسفه و اندیشمندان به مسائل سیاسی و اجتماعی، پابه پای مفاهیم متافیزیکی و فیزیکی توجه نشان داده اند. حتی در سده های میانه، که دوره ی اندیشه ورزی ی دینی بوده است، علما و حکما ناچار به سخن گفتن از مسائل سیاسی و اجتماعی بوده اند، چرا که نحوه ی کشور داری و حق متقابل مردم و دیوان سالاران همیشه مورد سوال مردم بوده است؛ در سده های میانه( قرون وسطی) این مسائل با نگاه دینی و از زاویه ی آموزه های دینی تفسیر و تبیین می شده است. پرداختن به اینکه آیا اساسا دین مسیح تا چه اندازه دینی اجتماعی و سیاسی است و احکام آن در مورد تدبیر مدن( سیاست) چقدر قابلیت اجرائی شدن در خود دارد، هدف متن حاضر نیست؛ که البته به نظر نگارنده ی این سطور، دین مسیح در مقابل دین اسلام دینی فردی و شخصی است. اسلام که دین غالب مردم خاورمیانه و کشور ما افغانستان است، مدعی است که  برای تمام مراحل اجتماعی زندگی ی بشر و یا مشخصا زندگی ِ مسلمانان، برنامه دارد. البته این را می توان یکی از ویژگی های دین اسلام دانست در برابر مسیحیت اما باید توجه داشت که تفسیر و تاویل این قوانین قرنها پس از ظهور اسلام، باعث شده است تا تفسیری یکدست و همه گیر وجود نداشته باشد و مذاهب گوناگون تفسیر های مختلفی از این قوانین و یا بطور کلی سنت و شریعت اسلامی ارائه داده اند و این خود دلیلی است بر نا کافی بودن و عدم دقت این قوانین، که به خواننده اجازه می دهد از چهارچوبهای نادقیق متن خارج شوند و هر کس مرز شخصی خود را تا آنجایی که با تفسیر او همخوان است فراخ تر یا تنگ تر در نظر بگیرد. انصاف هم نیست که تاثیر عوامل سیاسی را نادیده بگیریم  و تمام این اصول و مبانی را زیر سوال ببریم، چه این قوانین مربوط به حدود هزار و چهارصد سال پیش است و با گذشت زمان باید از خود پویایی نشان دهند و مطابق با وضع موجود خود را به روز کنند که این امر به عهده ی مفسران علوم اسلامی است و آنها نیز ناچار به حمایت از سیاستهای زمان هستند و یا پایبند به اصول هستند و هیچگونه نرمشی از خود نشان نمی دهند تا دینی مثل اسلام با تمام توجهی که به عقل و اندیشه دارد، در جهان معاصر قوانینی زنده و کاربردی نداشته باشد. برای بازگشت به موضوع اصلی، فضای مورد بررسی را در تاریخ فلسفه، غرب و تاریخ فلسفه ی غربی قرار می دهیم تا از مواجهه با تفسیرهای دینی و شرقی عالم برحذر باشیم؛ که بررسی این مفهوم در شرق عالم نیازمند به تدقیق و تحقیق جامعی در این باره در همین زمینه است.
مفهوم صلح در یونان باستان مثل تمام ادوار دیگر تاریخ در مقابل مفهوم جنگ معنادار می شود. فیلسوفی در جایگاه افلاطون، بیش از آنگه به صلح پرداخته باشد مساله جنگ را مورد نظر قرار می دهد. جمهور و مدینه ی فاضله ی افلاطون برای دست یابی به آرزوی امنیت و صلح بنا می شود، برای رسیدن به فضیلت. تمام دستگاه اخلاقی و اجتماعی افلاطون مبتنی بر پاسداشت جایگاه انسان و کرامت انسانی است. هر چند بسیاری از متفکران نظرات او را در رابطه با موارد بیشماری از جمله زنان و طبقات اجتماعی، مردسالارانه و طبقه محور می دانند.افلاطون با تمام این تفاسیر نیروهای نظامی را یکی از عوامل حفظ امنیت و صلح در برابر ملل دیگر می داند، حتی معتقد است این نیروها با توجه به جایگاه اجتماعی خود و منافعی که در قبال این خدمت به ملت و مردم دریافت می کنند، در زمان مقتضی بایسته است که به نحو احسن از مرزها دفاع کنند و در صورت لزوم به خاک دشمن یورش برده تا نیازهای مردم جامعه را مرتفع سازند. به یقین می توانیم وضعیت نظامیان را در مدینه ی افلاطون با وضعیت موازنه ی قوا در جهان معاصر مقایسه کنیم، چرا که این نیروها خاصیت بازدارندگی دارند و هر چه نیرومندتر باشند، نیروهای مخاصمه گر از حمله و تهاجم خوداری می کنند. به عبارتی می توان این برداشت را از فلسفه افلاطون داشت که او وضعیت جنگ را طبیعی می دانسته و هر کوششی باید در جهت موازنه ی قوا صورت بگیرد؛ زیرا جنگ جزئی از زندگی و طبیعت زیست اجتماعی بشر است. با بررسی این نگاه می توان مدعی شد که برای انسان یونانی، جنگاوری فضیلت محسوب می شده است، حال چه برای دفاع از خود و چه به عنوان مرحله ای از رشد شخصی به سوی فضیلت و کمال، در هر دو صورت تربیت بدنی و به عبارت دیگر جنگاوری جزء فضایل انسان یونانی بوده است. این وضعیت را در غرب می توان تا پیش از ظهور مسیح و فروپاشی امپراطوری روم غربی، در نظر انسان غربی مشاهده کرد. پس از ظهور مسیح و توجه او به آرامش و صلح، و رواج اخلاق فردی و توجه به انسان به مثابه ی  موجودی گناهکار، که کاری جز از پرستش، طلب بخشایش و حرکت در مسیر استکمال نفس جدای از جامعه ندارد، انسان غربی با قبول مسیحیت از مسائل دنیوی و اجتماعی کناره می گیرد و تمام توجه او به رابطه ی شخصی اش با خدا جلب می شود. در همین دوره است که آباء کلیسا و حکمرانان با وجود این طرز تفکر در میان مردم، کنترل قدرت را بدست می گیرند و سعی می کنند که این نگرش را تقویت کنند تا بتوانند بر انسان منفعل از نظر اجتماعی حکم برانند و خود را نمایندگان خدا بر روی  زمین می دانند. زمین تحت تسلط خدای شر یا مجازات گناه نخستین است برای انسان مسیحی. در این دوره از تاریخ تا سده های شانزدهم و هفدهم دیگر خبری از اندیشه و فلسفه نیست و آنچه هست تنها تبیین آراء مسیحیت و تائید آنهاست. در این میان هر چیز که با آراء کلیسا مخالف باشد تکفیر می شود، حتی مباحث علمی نیز باید در تائید جهانشناسی مسیحی و آباء کلیسا باشند. اندیشه های اجتماعی و سیاسی نیز به دلیل فشارهای حکومتی و سیاسی بیشتر مراقبت می شدند تا کسی حرفی مخالف کلیسا و حکومت کلیسایی نزند. 
ماکیاولی نخستین اندیشمند مستقل در حوزه ی سیاست و تدبیر مدن است که اواخر این دوران سیاه در تاریخ اندیشه ی غرب، به کار نوشتن و تحقیق در مسائل سیاسی دست می برد. هر چند نظرات او در تاریخ فلسفه سیاسی امروزه زیاد مورد قبول نیست اما از اهمیت تاریخی آن چیزی کم نمی کند و هر اندیشمند و متفکر منصفی حرکت او را می ستاید چرا که نقطه ی آغازی است برای شکوفایی اندیشه های سیاسی، فارغ از سیطره ی کلیسایی. در طول تاریخ بسیاری از حکمرانان اصول فکری او را سرمشق خود قرار داده اند و شاید امروزه نیز اینگونه باشد.او معتقد به وجود نظم در جامعه است و بدبخت ترین جوامع را جوامع بی نظم می داند.و این نظم و قانونگداری باید تنها به دست یک فرد انجام شود اما این فرد باید عادل و کامل باشد نه اینکه پایه گذار حکومتی استبدادی باشد. اینکه یک تن باید دست به چنین کاری بزند به معنای دیکتاتوری و یا حکومت استبدادی نیست؛ ماکیاولی به مردم جامعه توجه بسیار دارد و اشاره می کند که در جامعه ای که مساوات برقرار است حکومت پادشاهی ممکن نیست و در جامعه ای که مساوات برقرار نیست جمهوری نمی توان تشکیل داد. او نیز مانند افلاطون بر داشتن سپاه ملی تاکید می کند و معتقد به استفاده ی حداکثری از آنها در میدان نبرد است، ولی جنگ از نگاه او تنها برای کسب  عزت و افتخار تکریم می شود و باید توجه داشت که ماکیاولی عقیده دارد در برابر دشواری ها و شرور باید مدارا کرد تا اینکه به زور متوسل شد. یکی از مهمترین نظرات او نظریه ی تغییر وضعیت موجود است؛ کسانی که می خواهند شیوه ی حکومت قدیمی را از میان ببرند و نظام سیاسی آزادی برقرار سازند باید دست کم نمود نظام پیشین را حفظ کنند چرا که هر نوآوری ذهن مردمان را اشفته می سازد. این نظر او گام نخستین است برای تغییر حکومتهای سنتی و مذهبی که می خواهند به سمت دموکراسی و آزادی حرکت کنند. همچنین او از سه طریق بزرگ شدن دولت جمهوری سخن می گوید. نخست اینکه اتحادیه ای از جمهوریها تشکیل شود که هیچکدام بر دیگری مزیتی نداشته باشند، چه از لحاظ نیرو و چه از لحاظ مرتبه. در این روش با اینکه با بکار بستن ان نمی توان کشور را زیاد گسترش داد اما دو مزیت دارد: دولت به آسانی گرفتار جنگ نمی شود دیگر اینکه دولت آنچه را بدست آورده بآسانی حفظ می کند. دو دیگر اینکه دولت متحدانی بیابد و اتحادیه ای تشکیل شود ولی حکومت بر تمامی اتحادیه به دست دولت اصلی باشد و این بهترین روش است که تنها رومیان بکار بستند و بعدها کانت نیز به این نوع از حکومت و سیاست خارجی توجه نشان می دهد. سه دیگر اینکه کشورهای دیگر را بدون اینکه اتحادی بسته شود  تابع خود سازند که بی فایده ترین روش هاست زیرا حکمرانی بر شهرهای دیگر بسیار دشوار است، بخصوص اگر آنها به زندگی آزاد خو گرفته باشند. این کار مستلزم داشتن نیرویی مقتدر و مسلح، و داشتن همپیمانانی نیرومند است و علاوه بر آن باید جمعیت کشور را نیز افزایش داد؛ که ابن همان روش دوم و روش رومیان است.او بروز جنگ را ناشی از دو علت می داند یک بروز تصادف است و دیگری سیاست دولتی که قصد جنگ دارد.جنگ را هر کس به میل خود می تواند آغاز کند اما به میل خود نمی تواند آن را بپایان برد.کشور گشایی مایه ی عظمت است به شرط آنکه آن کشور نظام سیاسی خوبی داشته باشد در غیر این صورت سبب تباهی است.نگاه او به جنگ مثبت است اما تا لحظه ی پیروزی، بیشتر خواستن موجب خطرات جدی بعدی است.از وطن به هر حال باید دفاع کرد چه از راه افتخار امیز چه با وسایل ننگ آور. از آنجا که متن حاضر در رابطه با جنگ و صلح و بررسی نظریات فلاسفه و یا متفکران است به دیگر دیدگاههای ماکیاولی نمی پردازیم، هرچند که بسیار مهم و حتی برای روشن شدن همین بحث نیز کمک شایانی خواهند کرد اما سخن کوتاه می کنیم تا مجال برای دیگر اندیشه ها نیز باز کرده باشیم. به هر رو تفسیر ماکیاولی از جنگ صلحی را رهنمون می شود که نه چندان پایدار است و هر آن، امکان دارد آتش جنگ به بهانه ای شعله ور شود. در این وضعیت طبق سنت افلاطونی همیشه باید موازنه ی قوا حفظ شود تا دشمنان و همسایگان هوس آتش افروزی نداشته باشند. 
پس از ماکیاولی و با توجه به خارج شدن غرب از زیر سیطره ی فکری کلیسای مسیحی چانه زنی ها در رابطه با مسائل سیاسی و اجتماعی بیرون از محدوده ی محدود شریعت مسیحی آغاز می شود. از بزرگترین آنها می توان از هابز و روسو نام برد و سپس به کانت رسید و صلح پایدار کانت را از دیده گذراند. روسو معتقد به بازگشت به وضع طبیعی است و وضع طبیعی بشر نیز ناظر بر اخلاق مداری و تامین مصالح مردم است. او از منتقدان تمدن و غیر طبیعی بودن زندگی اجتماعی است. او پیش از هر چیز ازادی را وجه ممیز انسان از موجودات وحشی می داند و برای او چیزی به نام اخلاق معنا ندارد زیرا هنوز وارد مناسبات اجتماعی نشده است. سپس او از انتقال همین انسان از حالت طبیعی به حالت اجتماعی سخن می گوید و در این میان به قرار داد اجتماعی و اراده ی کلی اشاره می کند و این دو مفهوم جز مفاهیم اصلی تاثیر گذار بر ادبیات سیاسی غرب هستند.توجه روسو در پیامد مالکیت خصوصی و جامعه، شکل گیری حکومت و پیدایش قانون را امری ضروری می داند. اما حکومت از ابتدا استبدادی نیست بلکه قدرت استبدادی حد نهایی حکومت است زیرا او حکمت را با بدن مقایسه می کند و اینکه هر جکومتی تحت بهترین شرایط ناچار از مرگ و نابودی است و استبداد را نیز فساد در حکومت است مانند بدن هنگامی که مریض می شود.وضع طبیعی که روسو برای انسان قرار می دهدبر خلاف وضع طبیعی هابز قرار دارد که در آن انسان گرگ انسان است؛ وضعیت طبیعی نزد روسو در حالت ترحم و شفقت قرار دارد. روسو بر نقش مردم در قانونگذاری تاکید فراوان دارد و انسان را بطبع کمال گرا می داند و در چنین وضعی است که انسان به شکوفایی می رسد. پس باز هم طبق سنت سیاست از اخلاق نشات می گیرد و اخلاق مقدم بر جامعه سیاسی است اما در جامعه است که حیات اخلاقی انسان شکل می گیرد و قبل از ان در وضع طبیعی و رندگی انفرادی او هیچ تصوری از اخلاق ندارد، همانطور که او قبل از زیست اجتماعی فی نفسه نه فاسد است و نه بد. روسو تاکید فراوان دارد بر اراده ی کلی و اراده های جزئی را منطبق با اراده ی کلی قبول دارد و از همین جاست که او مخالف وجود احزاب در جامعه است. اراده ی کلی حاکمیت است و قدرت حاکمه مرد هستند اما این اراده ی کلی با اراده ی همگان فرق دارد، او کشور را موجودی انداموار و صاحب اراده از خود می داند که این نگاه او در فلسفه هگل تاثیر می گذارد. 
اما هابز به عنوان فیلسوف سیاسی پیش از روسو وضعیت طبیعی را نزاع می داند و بهترین نوع حکومت را حکومت قدرتمند مرکزی می داند. او بیش از جنگهای بیرونی از جنگهای داخلی می هراسد و مسبب اصلی تباهی را جنگ داخلی می داند، وقتی که کمال طلبی و میل به قدرت نوع بشر در تضاد با یکدیگر قرار می گیرد آتش جنگهای داخلی شعله ور می شود. او از افسانه ی لویاتان صحبت می کند و اینکه حکومت مرکزی باید قدرتمند باشد. البته نگاه های اخلاقی در دستگاه هابز هم دیده می شود. از آنجا که مردم ما برای چند دهه از جنگ داخلی رنج برده اند و با توجه به اینکه  این هر دو فیلسوف به عنوان پیشگامان مدرن اندیشه ی سیاسی نظراتشان بسیار حائز اهمیت است، تعمق و تفکر در اندیشه های انها امروزه هم راهگشای بسیاری از مسائل سیاسی و اجتماعی می باشد. به مساله حضور یا عدم حضور نیروهای خارجی باید سیاسی نگاه کرد و پیش از هر چیز امنیت داخلی و قدرت ملی باید مدنظر قرار داده شود، همانطور که هابز بر وجود دولت مرکزی قدرتمند تاکید می کند. فهم عقاید سیاسی مختلف دلیل بر درایت کسی نخواهد بود اما آگاهی داشتن از نظامهای فکری و سیاسی به شخص این قدرت را می دهد تا به عنوان شهروند و یا کاردان سیاسی در جهت تامین نیازهای اولیه ی اعضاء جامعه و کشور، اگاهانه و در مسیر صلاح گام بردارد.   
بسیاری بر این عقیده هستند که بعد از جنگهای جهانی، تاسیس سازمان ملل متاثر از اندیشه های کانت در زمینه ی صلح پایدار است. با دیدن وضعیت اروپای آن روزگار که مدام درگیر لشگر کشی های قدرتهای بزرگ به خاک یکدیگر بود، کانت معتقد بود که باید در اروپا کنفدراسیونی تشکیل شود متشکل از قدرتهای زمان و در این کنفدراسون باید منافع تمام کشورها تامین شود و یک ناموس کلی مشرف بر تمام این نظامهای حکومتی باشد تا کسی از خطوط قرمز تخطی نکند و در حق دیگران اجحافی نشود. همه ی اعضا متعهد به رعایت قوانین کنفدراسیون هستند و باید برای حفظ آن بکوشند و در صورت لزوم به کشورهای دیگر این اختیار داده می شود تا برای پیاده سازی این قوانین در کشوری که عضو این سازمان است نیرو اعزام کنند و تدابیر لازم اندیشیده شود. با نگاهی ریز بین می توان دید که سازمان ملل متحد نمونه ی تکامل یافته ی این اندشه است. و افغانستان به عنوان یکی از اعضاء سازمان ملل متحد، دارای حقوقی است که دیگر کشورها باید به آن پایبند باشند و در مقابل سازمان نیز حقوقی دارد که افغانستان ملزم به برآورده کردن آنهاست. 
فارغ از اینکه نیروهای آمریکایی و ناتو تا چه حد عملکردی مثبت در این سالها در افغانستان داشته اند_ که این وظیفه ی سازمانها و نهادها ی مربوط است_ تبیین علل حضور این نیروها و نتایج این حضور چیست؟ تاریخ افعانستان در سه و چهار قرن گذشته همراه است با حضور نیروهای خارجی و دخالتهای دول استعمارگر و مداخله گر. باید به یاد داشته باشیم که آزادمردی ی افغانها  را نمی توان از حافظه ی تاریخی دولتهای استعمارطلب و مردم افغانستان پاک نمود.اما هرچند که ملت و جرگه های منتخب ملت اصل وحدت و یگپارچگی کشور را مدنظر داشته اند متاسفانه تاریخ به ما نشان می دهد که سلاطین و حکامی که از مردم بیعت گرفته بودند تا منافع ایشان را در تمام زمینه ها تامین نمایند، بیشتر در فکر منافع شخصی و منافع دول دیگر بوده اند تا مردم ستمدیده ی افعانستان. پس از شکستهای سه گانه انگلیس در برابر قوای ملی ی افعانستان و خروج فیزیکی آنها از خاک افغانستان اینگونه بنظر می آید که باید کشور در مسیر راست و توسعه قرار می گرفت، اما به روایات مختلف ما شاهد آن بوده ایم که توطئه و دخالت خارجی و عدم درایت حکام در کشورداری باعث شده است که کشور در مسیر توسعه جهانی و منطقه ای قرار نگیرد و  هرچه بیشتر از این مطلوب فاصله بگیرد. اگر به نظرات ماکیاولی در امور کشور داری نگاهی بیاندازیم می بینیم که او می گفت تسلط بر مردمی که خوی آزادگی دارند بسیار دشوار است و این خصیصه را در ملت خودمان به شاهد تاریخ مشاهده می کنیم؛ پس ما ملتی هستیم که زیر سلطه ی دیگران ارام نمی گیریم و از آن مهمتر باز باید توجه کنیم که تغییر سیستم کشورداری و حکومتداری نیز نباید با تغییرات و حذف اصول و مبانی گذشته و یا به عبارت دیگر با حذف سنت ها همراه باشد، چرا که ذهن مردم در برابر این تغییرات موضع گیری می کند و نمی توان به مطلوب نظر رسید.این همان اشکالی است که در دوره ی مشروطه ی افعانستان_همزمان بود با تحولات ازادی خواهانه و ترقی خواهانه ی کشورهای منطقه_ روشنفکران ما بدان توجه نکردند و به یکباره خواهان تغییرات بنیادی در نحوه ی حکومت و حرکت به سمت توسعه بودند. به نتیجه رساندن این تغییرات از طبقات پائین دست جامعه به سختی صورت می گیرد و زیر بار مقاومت دستگاههای حکومتی تاب نمی آورد. درست همان اتفاقی که برای روشنفکران و دیگران اندیشان لیسه ی حبیبیه افتاد و بیشتر انها یا  کشته و زندانی شدند و یا تبعید و از فعالیت منع شدند. چه بهتر بود این تغییرات از بالا و با حمایت خود دستگاه حکومت صورت می گرفت؛ البته ناگفته نماند که توسعه و پیشرفت منتظر نمی ماند تا کدام پادشاه یا حاکم میل به این کار پیدا کند و بسیاری از انقلابهای بزرگ گواه همین حرف است، اما تاثیرات منفی انقلاب همیشه بیش از مضرات آن بوده است و می باشد. اگرهای بسیاری در تاریخ کشور ما وجود دارد که یکی از بزرگترین آنها این است که اگر سیدجمال در کشور مانده بود و با تاثیر و نفودی که بر شیر علی خان داشت دست به ایجاد تغییرات از بالا دست حکومت می زد و ما پیش از کشورهای همسایه راه پیشرفت را آغاز کرده بودیم. جریان سیدجمال هر چند یک جریان با پشتوانه های مذهبی بود، به هر حال استقلال و توسعه ی داخلی کشور را در بر می داشت. اگرهای بسیار دیگری نیز در تاریخ کشورمان هست که امروز جز حسرت چیزی نیست و چه بهتر که از اتفاقات تاریخ درس بگیریم که تاریخ بهترین الگو را پیش دست هر جامعه ای می گذارد که قدم در راه پیشرفت نهاده است. 
با بالا رفتن سطح مطالبات و فرهنگ مردم و توسعه ی روز افزون ارتباطات که ناخودآگاه کشور ما نیز در جریان این توسعه قرار می گیرد، دیگر مردم به دستگاهای حکومتی این اجازه را نخواهند داد تا اشتباهات تاریخ را تکرار کند و نفع ملت را به منافع سیاسی ی کوتاه مدت واگذارد. اما وظیفه ی روشنفکران و متسدیان فرهنگ چیزی جز بالا بردن آگاهیهای عمومی مردم نیست و از همه مهمتر یاداوری تاریخ. به هر حال کشور پس از آغاز جریان رفورم در سالهای 1919 تا 1924 و سالهای پس از آن  همکاری و مساعدت ملت ستودنی است و نشان از میل به پیشرفت مردم را نشان می دهد، اما میل و استقبال و از خودگدشتگی مردم در برابر توسعه و پیشرفت همراه شد با بی کفایتی و منفعت طلبی دستگاههای مختلف مربوطه و این خود نارضایی مردم را در پی داشت. آتش نفاق نیز از جانب قدرتهای بیگانه بیشتر شعله می کشید و جراید مترقی آن روز نیز بدون توجه به مسائل کلان تنها به امور سطحی و ظاهری پرداختند و شکاف بین دولت مرکزی و ملت را به بهانه ی ترقی خواهی عمیق تر کردند. در این زمان می توان گفت که امید به تغییر وضع موجود از میان رفت و جای آنرا چیزی جز شور و اشتیاق برای تغییر نگرفت که این شور و شوق، بدون پشتوانه ی فکری و حمایت از بالا به جایی جز انقلاب و تغییر کلی سیستم منتهی نمی شود و این تغییر که هدف و خواست بزرگ مردم است به معنای حصول تمام مطالبات است. چه جای تاسف است که فساد در هر سیستمی هست و بعدی ها نیز چه بسا بهتر از گذشتگان نباشند که قدرت فی نفسه فسادآور است. از اتفاقات تلخ و شیرین تاریخ بگذریم و به امروز خودمان  ونسل جدید برسیم که سرشار از امید به اینده است. بالاخره پس از حدود نیم قرن جنگ و نا امنی افغانستان بدست تقدیر در جریان سیاستهای جهانی واقع شد و جهان ناگزیر متوجه این تمدن تاریخی در خاورمیانه شد. برخلاف تمام قشون کشیهای دیگر در طول تاریخ به خاک کشور این اعزام نیرو با استقبال مردم مواجه شد و مردم خسته و زخم خورده از جنگ داخلی را همراه این نیروها در صف تغییرات بزرگ ارایش کرد. جرگه ای متشکل از بزرگان اقوام تشکیل شد و با مدیریت جهانی این جرگه افغانستان را به سمت تشکیل یک دولت مستقل داخلی سوق داد. جهانیان در جریان این اتفاقات متوجه شعور سیاسی مردم افغانستان شدند و سابقه ی تاریخی جرگه ها خود نشان از عدالت محوری و دموکراسی خواهی مردم افغانستان بود. همیشه گذار از یک سیستم قومی به یک حکومت مرکزی که خواستهای تمام اقوام را در برگیرد دشوار بوده است و مستلزم رعایت حقوق تمام اقوام و حرکت بسوی تقویت ایده ی ملت به جای قوم و قبیله است و این امر قطعا به زمان نیازمند است و مساعی مردم و فراموشی خاطرات تلخ گذشته بین اقوام را می طلبد.اینجاست که هابز اهمیت می یابد و ایده ی لویاتان یا حکومت قدرتمند مرکزی را با اهمیت می یابیم. یعنی هابز بزرگترین خطر را جنگ داخلی برای هر ملتی می داند و گریز از آغاز جنگ داخلی تنها با یک حکومت مرکزی قدرتمند امکانپذیر است. تمام توجه هابز متوجه جنگ داخلی است و این همان چیزی است که باعث می شود او به عنوان یک فیلسوف سیاسی برای روشنفکران کشور اهمیت پیدا کند و باید نظرات او به دیده ی دقت بررسی شود چه قبل از هر خواست دیگری برای پیشرفت، به عنوان یک کشور، داشتن حکومت مستقل قدرتمند اهمیت دارد و همگان ملزم به حفظ این قدرت مرکزی هستند، فارغ از تمایلات خرد و کلان قومی و مذهبی. ایده ی ملت و کشور در اینجا ارجح است بر سایر چیزها. پس از این جریانات ما نیز به عنوان یک کشور مستقل در جامعه ی جهانی سهم گرفتیم و در مناسبات بین المللی جایگاه خود را بازیافتیم، چرا که افغانستان همیشه در مسیر تاریخ منطقه نقش موثری داشته است. 
اینکه نیروهای خارجی حافظان صلح هستند یا در پی منافع خویش اهمیت ندارد چیزی که مهم است خواست ملت ماست برای پیشرفت.همانطور که افلاطون می گفت نظامیان وظیفه ای جز حفظ امنیت و منافع مردم ندارند، چه این نیروها داخلی باشند و چه بیگانگانی که در راه این هدف خدمت می کنند. به هر رو هم اکنون نیروهای آمریکایی و دیگر کشور های بزرگ، منافع خود را در ارامش افغانستان می بینند و این بهترین فرصت است برای افغانستان تا از این گره خوردن منافع بیشترین سود لازم را کسب کند. ابتدا باید از منظر افلاطون به این ماجرا نگاه کرد و این نیروها را سربازانی در خدمت کشور دانست تا منافع حداکثری مردم را حاصل کنند. افلاطون نیز مانند بسیاری جنگ و نا امنی را که نتیجه ی منافع کشورهای مختلف است، طبیعی بشر می داند و این نظر امروزه هم قابل تطبیق است. شاید منافع بسیاری در این باشد که افغانستان همچنان به آرامش و امنیت نرسد و برای رسیدن به هدف خود از پای نمی نشینند که وظیفه ی آنها نیز همین است و باید برای حفظ منافع کشورشان تلاش کنند اما وظیفه ی قوای ملی افغانستان بازگرداندن ارامش و امنیت  به ملت است که تا امروز از آن محروم بوده اند و در این راه بهترین اتفاق ممکن رخ نموده است. باید از منافع کشورهای دیگر که با نفع ملت ما همسو است استفاده کنیم و به آنها به چشم نیروهای استخدامی نگاه کنیم که هدفشان بازگرداندن امنیت به کشور است. اما برای اینکه دقیق تر به این امر نگاهی داشته باشیم بایسته است که از نظریات صلح پایدار کانت استفاده کنیم که به زعم بسیاری پایه های سازمان ملل بر اساس نظرات او ریخته شده است. کانت نیز از منافع مشترک سخن می گوید از اینکه برای ایجاد صلح پایدار باید کنفدراسیونی تشکیل شود که در آن منافع تمام اعضا به هم گره خودره باشد و این اتفاق در سازمان ملل تا حدودی اجرایی شده است. و افغانستان به عنوان یکی از اعضاء این سازمان دارای حقوقی است و در وقت نیاز دیگر کشورهای عضو باید به کمک بشتابند. در شرایط فعلی و حضور نیروهای تندرو در منطقه، که خاورمیانه را بطور کلی به مرکز بنیادگرایی و جریانات سیاسی ی تندرو تبدیل کرده است وظیفه ی سازمان ملل است تا از منافع کشورهای عضو که خواستار چنین اتفاقاتی نیستند حمایت کند و افغانستان نیز که در پی کسب آرامش و توسعه ی داخلی و رفاه مردم خود است و از وجود این جریانات ابراز ناخشنودی می کند، باید که مورد حمایت سازمان ملل و کشورهای عضو قرار بگیرد. پس به حق که ما باید برای پیشبرد اهداف خودمان و اهداف سایر کشورها از سازمان ملل توقع داشته باشیم تا به یاری ما و سایر کشورها بیاید و در این امر از هیچ تلاشی مزایقه نکند. 
در این مجال نمی توان و نمی شود که به همه ی نظرات سیاسی پرداخته شود و تنها به تطبیق آن نظراتی که با شرایط فعلی و بحث موجود قابل تطبیق است پرداختیم و هدف چیزی نیست جز رسالت روشنگری که بر گرده ی تمام روشنفکران و تحصیل کردگان کشور بصورت تاریخی نهاده شده است. باید با حفظ بی طرفی و مساوات مسائل روز بررسی و مورد تدقیق قرار بگیرد تا مردم فهیم افغانستان خود به قضاوت بنشینند و در راه پیشبرد اهداف ملت از سیاستهای داخلی و خارجی حکومت مرکزی دفاع کنند و هر وقت هم که احساس کردند سیاستهای شکل گرفته به نفع ملت و استقلال کشور نیست به ابراز عقیده و مخالفت با تصمیمهای حکومت بپردازند که به هر تقدیر و با هر اندیشه ی سیاسی این مردم هستند که ولی نعمتان هر نظام سیاسی هستند. درست همانطور که روسو بر اهمیت نقش مردم در حکومت تاکید می کرد، مطابق نظر روسو حکومت مانند بدن انسان است و مردم باید از آن مراقبت کنند تا دچار فساد و تباهی نشود، باید از این پیکره ی جمعی کشور حمایت کنیم تا روز به روز بیش از پیش بالنده شود و به بلوغ و رشد کامل برسد، مخصوصا دولت فعلی که بر پایه ی این تفسیر روسو، مانند کودکی است که بیش از همه نیاز به حمایت و پشتوانه ی مردم دارد.باید در این سالهای ابتدایی صبورتر از هر وقت دیگر باشیم که خاطرات جنگ را هنوز کسی از یاد نبرده است، اما باید برنحوه ی بالندگی این کودک دقت بسیار بکنیم تا خشت اول کج نهاده نشود. به هر رو، فرد فرد مردم باید نقش پدران و مادران دلسوزی را به عهده بگیرند تا پایه های حکومت مرکزی به میل خود مردم که تنها ولی نعمتان هر حکومتی هستند بنا شود و جان بگیرد، که تاریخ بر این صبر و حمایت ما قضاوت خواهد کرد. حضور نیروهای خارجی در افعانستان نیز، باید به ما این امید را بدهد که هنوز منافع کشورهای بزرگ با منافع ما یکی است و این تنها فرصتی است که ما میتوانیم از ان استفاده کنیم و زخمهای به جا مانده از جنگ را از تن و روح خاک افغانستان بزدائیم. باید توقعاتمان را بالا ببریم و با مطالبه ی خواستهایمان از این نیروها اهداف سیاسی بلند مدت کشور را پیگیری کنیم.
اما نکته ی آخر اینکه، شطرنج سیاست ایدئولوژی بردار نیست؛ چنان که تاریخ قرون وسطی در غرب و کشورهای مسلمان منطقه این امر را به خوبی گواه است. باید فارغ از مسائل مذهبی در بازی سیاست، در پی کسب نفع مردم و کشور باشیم فارغ از هر دین و قومی که دارند. مهم این است که دین در جایگاه رفیع تری از سیاست قرار دارد. سیاست ابزار زندگی ی روزمره ی انسانهاست و مانند علوم طبیعی و پزشکی که در بسیاری مواقع تامین زندگی و حیات را ارجح از برخی قوانین دینی قرار می دهند در سیاست نیز تامین امنیت و استقلال کشور ارجح است، چه کشوری که مستقل و ازاد است مردمش با فراغ بال و ازادی می توانند به مسائل دینی و ایمانی خود مشغول باشند.