آرشیف

2014-12-13

حبیب سرود

طلايي مو

 

 

اي طلايي مو مرا صبري نماند

كان نگاهت بر دلم خاري خلاند

آخر از اجبار عشقت بر دلم

گفتم اي مردم به صحرايم كشاند

اشك چون باران به بالينم چكيد

از فراقت روز و شب چشمم فشاند

از نگاهاي شرر بارت به من

چشم جادويت ز دل صبرم براند

از لبت كامم ببخشا تا به کی

چون سراب از پي مرا خواهي دواند؟

عاشقان را دين و مذهب كار نيست

چون كه عشقش کیش را از وي ستاند

شيخ صنعان در رضاي عشق خود

چی پرستيد وچه نوشید وچراند؟

آخراي مردم چرا این یارمن

مهر را ببريد به  قلبش جور شاند

   

1387.12.26

درهء كشرو