آرشیف

2014-12-13

حبیب سرود

آفتاب

 

وقتی‌که از نگاه تو تابید آفتاب
من را ورق ورق به تو پیچید آفتاب
آری که چشم‌هات دو دنیای من شدند
دنیای پرهیاهوی و تردید، آفتاب!
امروز ذهن شهر به آتش نشسته‌است
در گوش شب که زمزمه کردید: آفتاب…
مردی سپرد طعم لب‌اش را به شانه‌هات
با برگ سبز شاخه‌ی امید، آفتاب!
مردی تمام درد سرش استعاره شد
تا در خیال و شعر نگنجید آفتاب
گر شعرهام سرد و سیاه‌اند واژه‌هاش
هر جا به‌جای نقطه گذارید «آفتاب»

 

8/2/1392

فیروزکوه