آرشیف

2014-12-13

حبیب سرود

دوبیتی ها……

 

بند و كِشرو

رويش جَلّس بزد مانند افتو
دوچشمم خيره شد زان نورو پرتو
صدا بنمود تنم در لرزه آمد
بگفتم راۀ تست و بند و كشرو
 

داس خارچيني

دو ابروش داس خارچينير بيارزد
مژش تيغهاي قصابير بيارزد
به قلبم بر كشيد آتش ز چشمش
صدايش آرن لارير بيارزد
 

ساكن غربت

ز عشقت ساكن غربت شدم من
دچار طعنه و خجلت شدم من
اگر راست و حقيقت را به پرسي
ز دست مادرت هيبت شدم من
 

قند و كوكنار

لبانت لب سريني ارغوان دار
كه جَلجَل مي كند طور دوام دار
اگر بوسي دهي از كنج لب هات
مزش قند است و كيفش مثل كوكنار
 

سفيدي

الا دختر به رخ مانند ماهي
سفيدي چرب كن زيرا سياهي
مه قربانت شوم، اي ناز كم كن
ز كنج چشم خود بنما نگاهي
 

ابرو كمان

طلايي مو مه قربان رخانت
شبيهي پسته است يارم دهانت
لبت شهدو نگاهت عاشقانه
دلم را برده ابروي كمانت
 

خام عشق

اي طلايي مو زمن بشنو كه اظهار مي كنم
ورنه در نزدي مدير صاحب من اقرار مي كنم
گفتمت سيلم نكن طاقت ز دل برد چشم تو
گفتي قلبت خام عشق است پختِ ديدار مي كنم
 

حقيقت تلخ

اي يار من كم عشوه كن، آخر به چشمت ديده اي
من دل به تو دادم ولي تو بر دلم نازيده اي
اي دختر با ناز شهر از من بگير اين نامه را
خيلي نمي ارزي عزیز! ازمن چرا رنجيده اي
 

جوان تازه

وي جوان تازه و خوش لحن و خوش لهجه كلام
درس و صنف و مكتب و تحصيل را كرده تمام
چرس و بنگ و پودر و ترياك و خشخاش و همه
پيش او چو شلغم و زردك بمانند و به نام!
 

كاخ غم

خدايا برايم تحمل بده
زبان ثنا گو چو بلبل بده
به قلبم ز غم كاخ آباد شد
به غم ها و كاخ اش تزلزل بده
 

لب هاي شكرين

برايم ببخشا زلب ها شكر
كه لب بر لبانت نهم تا سحر
طلايي نمودي موها را ز خون
كه تيري نگاهت به زد نظر
 

قلب مقتول

اي طلايي مو بيا نزدم كه خواهم شد فنا
گر كمي شفقت به دل داري بيا اي آشنا
قلب مقتولم ترا قاتل شناخت آن شب كه تو
دست و مويت را ز خون قلب من كردي حنا
 
 

زمستان 1387 خورشیدی