آرشیف

2014-12-25

سارا رضايي

پير زالک ديوانه!

 

بادي گرمي از هر سو مي وزيد، پير زني تك و تنها در زير درختي سيبي نشسته بود؛ تا از آخرين گرماي باقي مانده نور تابستانی خورشید در امان باشد.
پیر زن لحظه اي چشمانش را ريز كرده به دور دست ها خير شد : آبادي به چشم مي رسيد.
چشمانش را بست و دوباره باز نموده دستان لاغر استخواني اش را به جيب بغلي اش فرو برده و بسته ي را از جيب خود بيرون آورد كه در يك دستمال گل سيب گره خورده بود. آنرا باز نموده و بعد كاغذ كهنه و فرسوده اي را كه در دست لرزان خود داشت، باز كرده در زير نور آفتاب در مقابل چشمانش قرار داد و عميقآ به آن خيره شد. آهسته لبان تكيده و كبودش جنبيد:
صلح،
      صلح،  
              صلح…
 
چشمانش بدنبال كلمات كه در پاره خط كهنه اي نوشته بود، مي لوليد.اشك گرمي از لابلايي چين و چروك هاي صورتش جاري شده و تا گلويش مي رسيد. چادر كه به زحمت از زير لكه هاي چركين، خاك و … رنگ سفيدش مشخص مي شد، گوشه اي آنرا از پشت سرش كشيده تمام آثار اشك را از چشمان و چهره اش خشكانيد و به بته خاري كه در كنار درخت رويده و نزديك پير زن قرار داشت، چشم دوخت و به رقص آرام بته خاري كه بر اثر برخورد باد مي لرزيد و تكان مي خورد نگاه مي كرد. چند زاغي بي قرار ازين شاخچه به آن شاخچه اي درختان مي پريد و با صدايي بلند قار قار مي كردند. پير زن  چشمانش را بست و زير لبش چيزهاي را نجوا نمود كه كلمات آخري آن تشخيص داده مي شد:
اي كبوتر صلح خوش خبر، خوش خبر باشي!.
از جا برخاست و با چادر كه در سرش قرار داشت برداشت و تمام برگ هاي ريخته شده اطراف درخت را اين طرف و آن طرف زد و با صدايي بلند وآهنگین  بود؛ گفت:
" اي پرندگان صلح اين خبر را از طرف من ببريد اين برگهاي كه از اين درخت جدا شده گوياي احوال من است.
 اين خبر ها را براي پسرم، دخترم و براي شوهرم ببر. بگو كه اين برگ ها از درخت سيب جدا شده ، گويايي احوال من است."
 برگ هاي ريخته شده را اين طرف و آنطرف به دم باد مي داد.در اين لحظه اي كه همه كودكان دور و بر پير زن را احاطه كرده و حركات تكراري آن را مشاهده مي كردند. خنديده كف زدند و گروهي فرياد كشيدند:
– پير زالک ديوانه،
– پير زالک ديوانه،
 – پير زالک ديوانه.
پير زن با شنيدن اين جمله بي طاقت شده كودكان را با خشم و سر صدا از دور و بر خود دور كرد و دوباره همان كاغذ كهنه اي را در دستش گرفته با حسرت فروان به او ديد، سرش را تكان داد و گفت:
 تو كجا شدي؟ كجا رفتي؟ كه از حال مادر پيرت خبر نداري! بيبين! كودكان مادرت را ديوانه مي گويد، آيا تو هم مرا ديوانه مي گويي؟ من انشأ ات را خواندم بسيار مقبول نوشته كرده بودي؛ صلح را خيلي زيبا تعريف كرده بودي!".
 بعد نگاهي دور تري به دور دست ها انداخت كه به دامنه هاي كوه خاتمه مي يافت. همه جا را دود و خاك گرفته بود. صدايي ناله هاي زخمي ها، اجساد كه به طرز فجيح در اثر برخورد هاوان تكه پاره شده بودند، خانه هاي كه خشت هايش روي هم استوار نمانده بود و در و پنجره هاي كه در لابلايي آن شكسته و گير كرده بودند، همه و همه به نظرش مي چرخيد و هر چه فرياد مي زد از پسرانش، دخترانش و شوهرش خبري نبود. هر كدام را با نام جدا جدا صدا مي كرد اما كسي جوابش را نمي داد تا اينكه از بالايي جسدي به سوي پريده از سرش محكم گرفته ديوانه وار به هر سو مي دوید ومی ديد : به دود و خاكي كه تا آسمانها سر كشيده بودند تا دل آسمان خيره شد.
ناگهان برگشت و به جسد ديد او را شناخت سر و رويش را غرق بوسه كرده و در آغوشش كشيد. با نگاه هاي كه در آن التماس موج مي زد به هر سو مي دوید ومی  ديد:
 گويا روز مشحر فرا رسيده بود هيچ كسي بند كسي نبود و هر كسي به سوي مي دويد و از پيكر بعضي هاي شان هنوز خون جاري بود.
 پير زن به پسرش لحظه اي نگريست پيكر بي جانش را آهسته به زمين گذاشت و از دستش كاغذ مچاله شده اش را گرفت كه قبل از برخورد هاوان در گوشه حویلي سرگرم نوشتن آن بود.
 انشأيی  در مورد صلح نوشته بود. آنرا بوسيد و به جيبش گذاشت. چشمانش سيل اشك شده بود.
ناگهان آسمان بالايي سرش چرخيد و چرخيد: اوهيچ چيز را از هم تشخيص نمي داد.
 آه كشيد  و با خود با صدايي بلند فرياد كشيد:
 اكبر، امير، مريم، مراد…
صدايش خفه شده ديگر حنجره اش ناي فرياد كشيدن بلند را نداشت.
دوباره به همان كاغذ كه انشأ صلح در آن نوشته شده بود، نگاهي انداخت و باز هم به همان دور دست ها خير شد. گويا چيز هاي را مي بيند.
پیر زن گاهي بلند بلند مي گريست , گاهي كمك مي خواست , گاهي هم آهسته به زمين مي خوابيد , بوسه به روي خاك ها مي زد و هر برگي جدا شده از درخت سيب را از زمين با دستان لاغرو ضعيفش بر مي داشت و به تك تك برگ ها خير شده آهسته نجوا مي كرد:
 اكبر من! امير جان، مريم، مراد…
كودكان دوباره اطرافش را حلقه نموده باز هم فرياد مي كشيدند:
– پير زالک ديوانه,
– پير زالک ديوانه,
– پير زالک ديوانه.
بادي كه در حال وزيدن بود , شروع فصل خزاني خاك و خاشاك را همراه صدايي كودكان، تا به دور دست ها مي برد:
پير زالک ديوانه..!.
 
پایان
تابستان 1390