آرشیف

2014-12-25

سارا رضايي

داستان: پرواز كتاب

 
ريحانه كه پايش را روي پاي ديگرش انداخته و در حيني  كه بر پشتي خامك دوزي شده تكيه نموده بود، در حال خواندن كتابي بود و با دقت تمام ،خط به خط آنرا با چشمانش تعقيب مي نمود.
درآن لحظه زن چاق و سفيد چهره اي كه در كنار او نشسته و مشغول دوختن سيت  كمپلي بود، كمي تكه اي سفيد را بالا آورده و نزديك دهنش برد؛ ته مانده تار سفيد را كه ادامه آن در همان تكه دوخته شده وصل بود، با دندانهايش جويد. درلحظه ي كه نگاهش به رنگ ناخنهاي پا و دستان ريحانه افتاد با حرص گفت:
آدم كثيف! نماز نمي خواند، روزه نمي گيرد؛ رنگ ناخنهايش را بيبين! آيا وضويت مي شود؟ بر پدرت ومادرت لعنت با اين تربيتت!
نفيسه  با كشيدن يك نفس عميق، صورتش را به سوي ديگري دور داده ، غر غر كنان ادامه داد:
روز به روز در دنيارا كافر ها زياد تر مي شود. اين اولين بار نيست دومين بار نيست كه مي بينم نماز نمي خواني! اين كار هميشه گي ات است!
انيسه با گفتن اين جملات از فرد خشم دندانهايش را به هم فشار داده و براي اينكه آخرين جمله اي كه در آن تصميم خود را نيز گرفته بود با صدايي ناله اي كه ناشي از كينه و كدورت درآن حس مي شد باز گفت:
صبر كن، شب بچه ام بيايد! برايش مي گويم كه اين زن نامسلمانت را يا مسلمان كن يا از خانه بيرونش كن كه بخي ملائيكه ها در اين خانه در گذر نمي باشد…
بعد از لحظه اي مكث همينطور ادامه داد:
اگر من تو را در دستانش تكه پاره نكردم خودم را خشويت نمي گويم! دختر بي حيا!
ريحانه چنان غرق مطالعه بود كه حتي نيش و كنايه هاي خشويش را نمي شنيد و صفحه كتاب را پس از خواندن ورق ميزد و مشغول خواندن صفحه بعدي مي شد.كه در اين اثنا انيسه از جايش برخاست و مستقيم به سوي ريحانه آمده با قهرو غصب فرياد كشيد:" دختر سك! هر چه مي گويم مثل اينكه نمي فهمي؟" او كتاب را با تمام زوري  كه داشت از دستان ريحانه بيرون آورده به سوي كيلكين  باز خانه پرتاب نمود. كتاب ورق زنان ازپنجره به سوي حويلي به پرواز درآمد و به صحن حويلي، كنار درخت كه مقدار آب در كنار آن جمع شده بود، افتاد.
ريحانه با ديدن اين صحنه شوكه شده پرسيد: چرا مادر!؟ من آن كتاب را مطالعه مي نمودم.
– تو از اين مطالعه ها چيزي ياد نمي گيري بجز بي خدايي…
– چرا؟ من خيلي چيز ها را آموختم كم مانده بود كه تمام شود.
– نماز نمي خواني اما يك كتاب را يك هفته است كه مرتبأ مي خواني.عروس كه خيلي نازدانه شد هم كار خانواده ساخته است. تورا كسي گپ نزده سر و سربندت را رها كردي.
بعد با حالت تحكم آميز گفت:
تو  يهود، نصارا هستي ويا چه بلايي؟
ريحانه با بي تابي و بي حوصله گي صورتش را اينطرف و آنطرف دور داده و دنبال چيزي مي گشت. پس از يافتن روسري گاجش كه به كنجي افتاده بوده؛  آنرا سه گوش ساخته برسرش نموده ،لبخند تلخي بر لب آورد و جواب داد:
عجب دنيايي! اگر من عبادت خدا را نمي كنم به تو چه؟ تو كه به قبرم نمي خوابي؟ تو كه جواب مرا به خدايم و يا ازرائل نمي دي؟ مي دي؟
– تو چه گفتي؟
– چيزي كه شنيدي؟
ريحانه با گفتن اين جمله در حاليكه سرش را بالا گرفته و از زير چشم به خشويش ميديد، با يك حركت ناگهاني ازسوي خشويش درد شديد سيلي را به صورتش احساس كرد و شنيد:
دختر بي حياي نامسلمان شب شوهرت از كارش برگردد مي گويم كه تو را سه طلاقه ات كند.
ريحانه در حاليكه صورتش را با دستانش مي ماليد گفت: هر قسم راحت هستيد، همانطور كنيد! من گپي ندارم.
درد صورتش  آهسته ، آهسته بيشتر مي شد؛ با ناراحتي گفت:
ظلم و ستم هاي را كه مي بينم از شما بزرگان سر مي زند، من سردرگم شده و به دليل كار هاي شما اصلأ به اسلاميت شما شك مي كنم كه شما مسلمان واقعي باشيد!
– توي نا مسلمان ، به مسلمان بودن من  شك داري؟ تو!
– بلي درقرآن نگفته كه تا مي تواني به زير دستانت ظلم كن و چنان لت و كوب شان كن كه آثار كبودي تمام بدن شانرا بگيرد.
– كدام بي عدالتي و لت و كوب ها از چه گپ مي زني؟ ما كه تا هنوز به جز نوازش چيزي ديگري را نصيبت نساختيم.
– از عدالت بين تو و همباغت! كه تو به چه ناز و نعمت زندگي مي كني؟ و او سالهاست كه بعد از ازدواج خسرم با تو از نعمت شوهر داشتن و تمام حق وحقوق زندگي محروم است. حتي از صبح تا شب تاريك پشم گوسفند مي ريسد؛  تا لقمه ناني يافته و از گرسنگي نميرد. بچه هايش را ازش دور ساختي به كجا ها كه مهاجر نشده كه معتاد شدن دو بچه اش هم دليل آن مهاجرت هاي سختي كه كشيده بود، مي باشد.  مي ماند عروس قبلي ات زن فضل محمد، كه بدليل لت و كوب هاي وحشتناكت مجبور شد كه طلاق بگيرد و زخم دستش عفونت نموده و ناخنش قطع گرديد. يادت كه خوب هست؟
– الهي لال شوي ريحانه كه من تو را به خوبي ات مي گويم نماز بخوان كه ستون دين است اما تو مرا طعنه همباغم و عروسم را مي دهي!
– يا كه چندين بار حج و كربلا رفتي! يكبارش به تو واجب گشته بود؛ تو با آن دله دزدي هايت از حق همباغ بيچاره ات كردي ؛ خب ! نمي توانستي سوريه، عراق وايران  نروي؟ آخر از هزينه ات سر ريزي كرده بود؛ نه! تو نمي توانستي كه  شكم يتيمان خواهرت را سير كني كه در سرك ها ، شش كودك سرو نيم سر در پي شستن اين موتر و آن موتر ندوند؟ تازه، بيچاره ها دو، سه افغاني هم گيرشان مي آيند؛ بايد مهماني برگشت سفرهاي تورا جوركنند! اما تو هزينه هنگفتي را به كشورهاي  سوريه ،عراق وايران برده تفريح مي كني  وتازه فكر مي كني با اين كا ر هايت چنانچه سر بنده هاي خدا شيره مي مالي سر خدا هم مي تاني شيره بمالي؟ آيا فكر نمي كني كه تو خود را بازي مي دي؟
– الهي كر و كور شوي كه نه خوانده بتواني و نه نوشته كه اينقدر با من بحث فلسفه نكني.
– چرا كه نبينم ؟ چه كارهاي از تو ساخته است؟ يادت مي آيد ملا ستار را به چه حالي رساندي؟
انيسه چشمانش كلان كلان گشته و با دهان باز به عروسش مي ديد؛ حيران بود؛ كه اينهمه چيزها را او از كجا مي داند؟
ريحانه در حاليكه دستانش را زير بغلش زده و با حالت تمسخر آميزي به خشويش نگاه مي كرد ادامه داد: ملاستار بيچاره را مي گويم؛ كه زمين هاي پغمانش را به چه نيرنگي توسط شوهر و برادرانت ازش گرفتي؟ و هر وقت طراحي مي كردي كه چه گونه و از چه راه هاي مختلفي موفق به بردن اين دعوايي زمين شوي؟ تا بالاخره محكمه هم راي خود را به نفع شما صادر نمود و ملاستار بعد از اين كه زمين هاي پدري خود را فقط بدليل گم شدن سند زمين پدري اش را از دست داد، سكته كرده فلج شد و تا امروز به وضعيت بدي بسر مي برد و تو هر سال از آن زمين ها عايداتي  را به جيبت مي زني وبه سفر هاي زيارتي هم مي روي! آيا اسلام همين چيز هارا گفته كه فقط نماز بخوان چون ستون دين است و هر كاري كه از دستت و توانت ساخته است نسبت به بيچاره و مظلوم دريغ نكن!؟ اگر من خدا را دوست داشته باشم به خاطر امتياز بهشتش نيست و اگر هم بترسم به خاطر آتش جهنمش نيست من از خدايم نمي ترسم واو مهربان است. واگركار بدي كنم؛  ازش خجالت مي كشم؛ چون  من خدايم را درهر حال شاهد مي پندارم واحساس مي كنم؛ كه هميشه دركنارم است.
– اما تو چه؟
ريحانه اين را گفت لبخند تلخي برلبانش نشست.بعد از لحظه اي مكث،به طرف همان كلكين  باز رفته و نگاهي به زير انداخت و گفت:
من اسلام را قبول دارم به معني واقعي آن كه حضرت محمد آنرا تبليغ نموده و به قرآن نوشته شده نه به معني كه تو از اسلام با درك ضعيف و بي منطقت داري؟ در هيج جاي قرآن از اعمال تو ذكر نشده است.
– انيسه خنده اي بلند كرده ، جواب داد: تو وقرآن؟ باور كنم كه روزي  تو قرآن را هم خوانده اي؟
ريحانه به طرف پائين كلكين  با ابرويش اشاره نموده گفت: كتاب كه لحظه قبل از دستم گرفتي و از پنجره به بيرون انداختي، يكبار در بيرون نظري بي انداز كه چه كتابي بود؟
انيسه با ورخطايي ازجايش برخاسته به سوي پنجره آمد و نگاهي به پائين انداخت درحاليكه      رنگش  برافروخته بود؛ سرش را پس كشيد و گفت: كتاب ديني؟
بعد به سوي ريحانه نگاهي قهر آلود خود را انداخته پرسيد: آخر دختر بي شرف! تو كه كتاب ديني و توضيح المسائل نمي خواندي؛ مي خواندي؟
– مي خواندم تا بفهمم كه شرع چه گفته است! داشتم آخرهايش را مي خواندم و نزديك بود كه تمام كنم؛ كه تو نماندي و او را به پرواز در آوردي اماهرچه خواندم عمل كرد تو و همانند تو را در آنجانديدم!
انيسه كه اين بار درمانده تر از پيش بنظر مي رسيد؛ ازترس اينكه بازعروسش چيزي ديگري بارش نكند ؛ با زهم دور برداشت وگفت:ملاي مسجد راست مي گفت؛ كه دخترها وزنان تان را نگذاريد از سوره نور بيشتر چيزي بخوانند.اگر بخوانند پر رو مي شوند.ديگر حرمت خشو وشوهر را فراموش مي كنند!
ريحانه  چشمانش را دور داده به خشويش نگريست و آخرين جمله كه حالت مسخره ومواخذه را باهم  داشت؛ گفت:
بدي تو در اين جاست كه اسلام را تبليغ مي كني اما براي ديگران. چرا خودت در اعمالت تطبيق نمي كني؟ اول عمل كرد خودت را درست كن كه رفتار و كردارت بوي اسلام واقعي را بدهد و بعد….

پايان
سرطان1390