آرشیف

2014-12-25

سارا رضايي

ناخن شست دست گل پری

غلام از بیرون، ازسر کاروازپس بند، برگشته است؛ بار هیزم را از روی الاغش پایین آورده، می رود، تا با شستن دست ، سروصورتش حلقومی با چای تر کند. صدای های بگو مگویی را میشنود. اما این موضوع تازه ای نیست که در خانه وکاشانه شان تازگی داشته باشد. بنابراین باید هرچه زود ترک آثار خستگی ، گرد و غبار را ازچهره اش بزداید. ولی لحظه به لحظه بر سرو صدای که می شینود افزوده می شود. صدای پدرش را میشنود که به بیچاره زنش دارد بد وبیراه میگوید.زنش هم با خودش غور، غور   کنان بطرف گلخن میرود تا زهر مار ی برای شوهرش درست کند ومیگوید:
"مرده که بی غیرت که نمیتواند زندگی جداگانه برای خودش درست کند چرا زن گرفت؛ الهی در بیگیری مرد که مرا دراین مصیبت انداختی!"
صدای زن آهسته،آهسته در داخل گلخن خانه گم میشود؛ ولی صدای پیر مرد رسا تر شده  وهر لحظه ولوم آن بالا می رود وپیر مرد حالا بسیار واضح میگوید:
"دختر پدر لعنت بدرد هیچ کاری نمیخورد!هشت لگ افغانی برای این دلسگ قلین دادده ایم ؛ از اول صبح که درخانه است تا شب ، نمی رود که هیزم بکند ومردش بیاورد؛ دختر سگ نمی فهمد که ما این هشت لگ افغانی را چطور درست کردیم؟"
مرد بی حوصیله ازلب چاه بخانه میاید. او امید وار است که این بگو مگو ها کمتر شود،تا زود ترک چایش را نوشیده، برود سراغ آب وعلف چهار پایانش.همین که وارد اتاق ، تنها اتاق نشیمن شان می شود دو طفلش را نگران وگریان می بیند، که بسیار آرام میگریند وخودشان را ببغل پدر شان می اندازند ومی گویند که " آپه" شان هردو آنها را سیلی زده است. خستگی کار وجنگ روزانه درخانه واکنون گریه های اولاد ها اوقاتش را تلخ تر می کند وزنش را صدا می زند:
"دختر سگ کجایی؟ "
زن دم در" تاوخانه" با پتنوس چای ایستاده است . از پشت سرش هم خبر نیست که یک باره صدای خسرش را می شنود که غلام را با عتاب مورد خطاب قرار داده می گوید:
"این زنت آدم نمی شود، دختر سگ نه با تو کوه می رود ونه هم کدام درآمد دیگری، مگراین همه پولی که برای این بی هنر خرج کردیم از کجا درآوریم؟"
صدای افتادن پتنوس چای ازدست پری گل وشکستن پیاله ها به شدت جنگ،  آهنگ دیگری بخشید. غلام  این بار، دیگر طاقتش تمام شده، حوصله این همه سکوت را انداشت و او نمی توانست که بپدرش چیزی بگوید  نا چار هرچه توان داشت درهیکل وبازوی مردانه اش یکجا جمع کرد. دستش را بالا برد وچنان سیلی برروی پری گل حواله کرد که همه چیز را ازیاد ببرد ومثل چوب خشک بزمین آمد.غلام دیگر نمیدانست که چه میکند ؟ باران لگد بود که حواله تن شیبه مرده پری گل می شد.پری گل دیگر نمی دید ونه می فهمید او بیهوش افتاده بود.
پری گل زمانی که از خواب بیدار می شود، شب سایه اش را بر قریه انداخته است واو نمی داند که چرا این همه بخواب رفته است ؟ همین که اراده می کند تا ازجایش بخیزد، این درد است که تمام وجودش را فرامی گیرد. او با آه وناله برمی خیزدوهمه چیزرا نه یکبار که آرام،آرام بیاد میاورد. اول سراغ اولاد هایش را می گیرد؛هردو طفلش را صدا می زند، دخترک وپسرکش میایند ودستهای شان را بدور کردن مادرش حلقه میکنند: "آپه جان،آپه جان"میگو یند.
پری گل می رود که طبق معمول به فکر نان شب باشد. اول با زحمت تمام می خواهد که آرد خمیر کند، درد  دست وآرنج چپش توان خمیر کردن را از وی گرفته است. زنک ناچار باید این کار را انجام دهد.ولی از اینکه این همه از درد دست رنج میبرد علتش را نمیداند.اوپیش خود فکر میکند تا زمان که بی هوش نشده بود با چوب وسنگ لت نشده بود ویا حداقل او چنین چیزهایی را بدست غلام ویا پدرش ندیده بود و از دخترش می پرسد که موقعیکه بیهوش شده بود باز هم اورا کسی لت وکوب کرده است؟
ماه جبین میگوید:
"پدرم تورا با سیلی زد اما بابو جانم با چوب .بعد ازآنکه افتادی ترا میزد ومی گفت که مکار است !پدر لعنت خودش را به بیهوشی زده است!".
مادر ودختر خوردش درکنار آتش تنور باهم درد دل می کردند؛ مادردستش را که بشدت درد میکرددرکنار آتش تنور" توکور" می کرد؛ تا اینکه تنور آماده نان زدن شد وپری گل با زحمت تمام نان" فتیری "کلان را از تنور درآورد؛ لب فتیری کمی سوخته بود؛ کارد کهنه ای را که در گوشهء تنور خانه بود برداشت . با زحمت زیاد شروع کرد بتراشیدن لبه نان ؛ تا دخترک صدا بزند وبگوید که" آتی ما بیامد" غلام باز هم به لت وکوب گل پری آغازکرد وگفت:
"دختر سگ نان را سوختاندی؟"
پیر مرد بازهم باین جمع پیوست وبرای تشویق غلام به ادامه ما جرا نان، را در روشنای چراغ "اریکین" گرفت وداد زد:
"ماچه خر! نان را سوختانده، با کاردهم که تراش کنی ما خر نیستیم که نفهمیم که تو دراین خانه چه میکنی!خر خودت! خر پدر نامردت که تورابما بفروخت!"
غلام پری گل را هم با لگد می کوفت وهم چشمش بدنبال چیزی بود. ناگهان برق کارد کهنه در روشنایی اریکین یکباره بچشمش خورد؛ او خونسرد وآرام بسوی کارد رفت. دخترکش ترسید وفرار کرد وبدنبال آن" فضل الحق" برادرچهار ساله اش.
مرد کارد را دردست گرفت وبسوی گل پری آمد؛گل پری تا امروز باورش نمیامد که غلام چنین کسی باشد.رو به غلام کرد وبا صدای بلند داد زد:
 "نامرد آدم میکشی؟"
غلام که نیم نگاهی به کارد می کرد وزمانی هم به اونظر می انداخت وبامکث نسبتا کوتاهی گفت:
"نه، آدم نمی کشم؛دم ماده سگی را قطع میکنم!"
همین که غلام به گل پری رسید با یک لگد نقش زمینش کرد،مثل فاتحین میدان نبرد به اطرافش نگریست وآمرانه از پدرش خواست که چراغ اریکین را نزدیک ونزدیکتر بیاورد.گل پری نمی فهمیدکه آنچه که اکنون  جریان دارد واقعیت است یا کابوس؟ اودرد گذشته اش را فراموش کرده بود وتمام نگرانی اش از آنچه تازه اتفاق می افتاد،بود.
مرد با دست چپ دست را گل پری  را گرفت، بسمت خود کشید وبا زهر خندی گفت:
" من باید دم دلسگ را باید خیلی پیشتراز این می بریدم."
پای راست غلام روی ساق دست راست گل پری قرار میگیرد،گل پری دیگر نمی بیند که چه می شود؟ درد لت خوردگی روز،شکستگی دست چپ وسنگینی پای غلام توان هر نوع تحرک را از وی گرفته است؛ فقط یک سوزش ویک درد جانکاه وبیهوشی دوباره!
اما این بار که گل پری بیدار می شود؛ آفتاب روز دیگر بر آمده ، زن همسایه هم درکنارش نشسته است .هردو طفل نیم قدش هم از اینکه مادرک شان زنده است خوشحال بودند.زن همسایه می گوید که دیشب ماه جبین وفضل الحق گیریان آمدند وگفتند که بدوید"آتی ماآپه جان ما را حلال میکند". بی بی گل می گوید :
"ما همسایه ها آمدیم ، که تو بیهوش افتاده بودی ، ناخن بریده شستت با کارت دردست خونین غلام بود، پیرمرد هم گیس های بریده ات را جمع می کرد".
زن همسایه با دلسوزی خاصی می گوید:" شب بود وکلینیک دور، بیجاره پدر غلام که دلش زیادبرایت  سوخته بود،برای بند آمدن خون، ناخنت را روغن داغ کرد".
پری گل از غلام می پرسد ولی غلام همان دیشب رفته بود. پدرش می گفت :
" بیچاره غلام  از دست این زن چه کار می توانیست بکند!هشت لگ افغانی دار وندار مارا،چند سال پیش داد، تا این دلسگ را بیاورد.ولی پدر نامردش پول ما راکه پس نداد که پس نداد، هیچ لا آقل جل وپلاس هم نداد و حالا غلام رفته است تا پدر دیوس اورا آورده وتکلیف ما را با این ماده سگ روشن کند!"
زمانی که پدر غلام پیروزمندانه خطابه می داد،گل پری هیچ گفته نمی توانیست، غم بریدگیسش،  درد کوفتگی روز گذشته ، شکستگی آرنج چپ وقطع شست راستش، یک بار دیگر اورا به بیهوشی برد.
یک هفته بعد، گل پری را پدرش به شفاخانه ولایتی …، برای تداوی میاورد.اما دیگر بسیار دیر است. شاید شکستگی آرنج چپ وی قابل تداوی باشد؛ولی ناخن شست دست راست گل پری دیگر نخواهد رویید.

نوت: این داستان باز سازی یک واقعه عینی وتراژدیک بود، که درسال 1387 به وقوع پیوسته بود ودر یکی از شماره های " ماهنامه حقوق بشر" نیز در سال ياد شده و همچنين درسال جاري در روز نامه هشت صبح نشر گردید.

چغچران  جدی 1387