آرشیف

2014-12-25

سارا رضايي

پيراهن سبز

ليلا با دستان چوركيده اش چند بار روي پارچه لباس دخترش كشيد و نفس عميق از نهادش بيرون شد. نگاهش را به صورت ياسمن دوخت و لبخند تلخي برلبانش نشست و اكليل هاي پيراهن او را با نوك انگشتش از لابلايي گلهاي آن جدا نمود. در حاليكه به چيزي فكر مي كرد گفت:
 ياسمن لباس قشنگي است نه؟
 ياسمن كه با بي ميلي به لباس نگاه مي كرد و با چشمان مملو از اشك صورتش را به سوي ديگري چرخاند و با گوشه چادرش اشكهايش را پاك نمود و گفت: نه مادر.اين لباس براي من قشنگ نيست.
 خدا ميدانست كه از دل مادري پيرش چه ميگذشت. اما روز گار او را درمقابل هرگونه پستي و بلندي هاي زندگي مقاوم ساخته بود.
از جايش برخاست و به طرف پنجره رفته و به فضائي سبز كه منظره جالبي را بوجود آورده بود، نگاهي انداخت  و با خود كلمات نامفهومي را به زبان آورده و به مخاطب كه اصلأ وجود نداشت، فحش و ناسزا مي گفت.
دراين لحظه درب  اتاق به شدت كوبيده شد.
 اسد كه از ترس پشت دروازه منتظر بود و بي قراري مي كرد، با باز شدن دروازه وحشتزده خود را به درون سراي حولي انداخت.
در حاليكه چشمانش از شدت ترس از حديقه بيرون آمده بود گفت آمدند! آمدند! مادر جان آمدند!
از لايي درختان تير شده نزديك خانه رسيده اند.تعداد شان خيلي زياد است.
 ليلا كه تا آن لحظه مخاطب نامعلوم خود را فحش ميداد اينبار به روشني  به اين گروپ مسلح كه تا چند لحظه اي ديگري به خانه شان آمده و ياسمن را باخود شان به عنوان عروس يك قومندان به سوي سرنوشتي نامعلومي مي برد. لحظات تنگ و تنگتر مي شده و ثانيه ها در دل گذر زمان محو مي گشت.
ياسمن با شنيدن اين خبر، دستان ظريفش را پيش چشمانش گرفته زار زار گريست. ليلا با غضب و قهر برگشت و به ياسمن گفت:
 برو!!!
 برو مرده شور خود را بپوش! عقد تو هم بسته شده است. چه خواسته باشي چه نه!!؟ حالا زن قومندان هستي!
برخيز!
حالا كه تقدير اين بوده و اگرنه اين برادركت مورد لت و كوب آنها قرار خواهد گرفت.
 اسد كه تا آن لحظه وحشت زده به گفته هاي مادرش گوش ميداد، ناگهان از جا برخاسته به سوي خواهرش رفت و با وجود يكه هشت سال داشت تمام نيروي خود را در بازوانش جمع كرده از دستان خواهرش كشيد و در حاليكه گريه اي كودكانه صورت تركيده تركيده اش را خيس ساخته بود، به خواهرش التماس مي نمود، تا كالايش را بپوشد و اگرنه اين آدمها او را مي كشد.
ياسمن تحمل گريه ها و ناله هاي برادرش را به خود نديد و به ناچار از جا برخاست بقچه لباس كه قبلأ توسط يك عسكر اين قومندان فرستاده شده بود. از زمين برداشت و به  اتاقي تاريكي رفت تا لباس عروسانه اش را بر تن كند.
ياسمن آهسته گفت: مادر!
كاش مرا به دنيا نمي آوردي. كه اين قدر رنج نمي بردي.
 ديري نگذشت كه دروازه حولي به صدا درآمد.
 اسد از جا پريد و پشت مادرش پنهان شد. ليلا اسد را از پشت خود بيرون آورده گفت: برو بچيم آنها ترا نمي زنند و اذيتت نمي كنند برو دروازه را باز كن.
اسد با ترس و لرز از پناهگاه مادر خود بيرون شده و به سوي دروازه رفت با دستان كوچك و لرزانش زنجيرآهنين را از قفلش باز كرد.
 صدايي موسقي محلي از دل يك تكه آهن كهنه غرازه اي بنام تيپ كه با پارچه سفيد رنگي گلدوزي شده بود، به گوش از نزديك و  نزديكتر مي رسيد.
با گشودن دروازه تعداد زياد از قومندانان وارد حولي شدند و در بين آنها مردي ريش سفيدي كه لباس پيراهن و تنبان افغاني سفيد رنگي را در تن داشت و همچنان دو حلقه گلي كه كهنه به نظر رسيده و حتي مگس ها بالاي گلبركهاي مصنوعي آن كثيفي كرده بودند، به گردن آويخته با يك غرور خاصي كه به زحمت قامت خميده اش را صاف ساخته بود، در بين ديگران گام هاي محكم و استوارش را برميداشت . در بين اين افراد حتي يك زن هم ديده نمي شد. همه مرد بودند.
و تك تك به خانه تنگ و دود زده وارد شدند و دراتاق كنار هم نشسته همه جا را پركرده بودند. كسانيكه كنار آن مردي پير كه ظاهرأ داماد به نظر مي رسيد نشسته بيشتر احساس غرور و شخصيت مي نمودند.
ليلا به زحمت از پيش چشمان مردان ناشناخته تير شده  و به پس خانه رفت تا دختر خود را عروس ساخته به اين سرنوشت نا معلوم به صورت رسمي اش تحويل دهد.
ياسمن لباس زري سبز رنگي را برتن كرده و شال سبزش را نيز بر سرش انداخته در گوشه اي نشسته و  مثل ماه ميدخشيد اما چشمان پف كرده اش نشان ميداد كه لحظات زيادي را گريه كرده است. مادرش به سوي دخترك كه معلوم نبود بعد از امروز او را خواهد ديد يا خير. ليلا رفت و او  كه در كنج پس خانه مثل بره آهوي كه از چنگال پلنگ فرار نموده باشد، در گوشه اي پنهان شده بود، از دستان سرد و يخ كرده اش گرفته بالا كشيد ياسمن كه احساس مي كرد نصف بدنش در زمين چا مانده است به زحمت زياد و به كمك دستان لاغر و اسكليتي مادرش از جا برخاست.
دراين لحظه صداي كلفتي كه از خانه برخاست، ليلا را خطاب قرار داده و گفت: عروس مارا بياوريد كه ما اينجا بيشتر از اين صبر نمي توانيم.
ليلا كه دخترك خود را بعد از وفات شوهرش به سختي بزرگ كرده بود اينك او را به چنگال تقدير مي سپرد و مأيوس از اينكه روزي اورا خواهد ديد؛ يا اين ديدار آخري با دخترك او خواهد بود.
 به ناچار شال دخترش را به اطرافش جمع نموده و خودش  پيش و اورا به دنبال خود كشان كشان از اتاق تاريكي بيرون آورد و وارد اتاق نسبتآ روشنتري شدند.
 قومندانان هر كدام قد و اندازه اي عروس را از نگاهاي خريدارانه خود گزرانده و لبخند شيطاني در لبهايشان ديده مي شد.
داماد كه تا حالا آرام نشسته بود از جا برخاسته وعينكهاي ذره بيني خود را از بالاي بيني گوشت آلود و كلفت خود برداشته نگاه عميقي به ياسمن انداخت در حاليكه لبخند مرموزي برلبانش نقش بسته بود به سوي عروسش رفته و دستان سياه رنگي كه رگهاي برجسته از زير پوست آن طوله زده بود، دراز نموده تا ياسمن را كه يگانه پشتوانه و سنگ صبور مادرش بود تحويل بگيرد.
اشك در چشمان مادر و دختر جمع گرديده بود ليلا سر ياسمن را به سوي دهانش كشيد و بوسه اي  بر پيشاني اش نهاد و آهسته چيزي را بر گوشش نجوا كرد:
ياسمن ديگر آسمان غبار آلود چشمانش شروع به باريدن نمود.
او با وجوديكه هنوز پيش چشمان مادرش نفس مي كشيد، تصور مي نمود كه گويا سالهاست از مادرش فاصله گرفته است.
عاشقانه دستان مادرش را غرق بوسه مي نمود و با طرز نگاهايش به مادرش مي فهماند كه اين عروسي نيست  اين رفتن به راهي است كه انتهايش نامعلوم بوده و ديگر راه برگشتي نخواهد بود.
پير مرد از اين همه تأخير خسته شده از دستان ياسمن گرفت و به ديگران اشاره نمود كه وقتي رفتن است. همه با صلوات فرستادن از جا برخاسته و از دروازه خانه يكي پس از ديگري به دنبال عروس و داماد صف كشيدند.
 يكي از آنان تفنگ كلاشينكوف كه در شانه اش آويزان بود آنرا پائين آورده و ميله اش را به سوي آسمان گرفته و به پاس شادي اين عروسي يك جاغور مرمي را به هوا فير نمود. ليلا باشنيدن صداي ناهنجار گلوله ها قلبش به "تپ تپ" افتاده و اسد كه تا حالا به گوشه اي نشسته بود وحشتزده از جا پريد و مادرش را درآغوش گرفت و پرسيد مادر آنها ياسمن را مي كشند؟
ليلا كه همه چيز مثل يك كابوس وحشتناك از پيش چشمانش فلم وار مي گذشت، با دل پر از درد سرش را به سوي آسمان بلند كرد  و لحظه دل آسمان را با چشمان بي روح و خسته اش كاويد و آهسته گفت:
 اسد جان! نترس آنها مارا نمي كشند . تو فقط نترس!! اسد كمر مادرش را بيشتر به سينه اش فشار داده و گريه كنان گفت: مادر من مي ترسم   خيلي زياد مي ترسم.
 آنها همه را مي توانند كه بكشند؛ من مي ترسم مادر! بعد چشمانش را بست و گفت: مادر از اين جا كوچ كنيم؛ مادر از اينجا برويم .ُ