آرشیف

2014-12-25

سارا رضايي

مـعـلـــــم

 

 
سميع كتابچه اش را برداشت و با جگر خوني گفت:
" پدر جان ميگي نوشته كو! ده كدام جاي ازي كتابچه بنويسم".
بعد كتابچه را پيش پدر ش آورده برگه هاي كتابچه را پس از ديگري ورق زده با پيشاني ترشي گفت:
" بيبين !بيبين !! هيچ ورقش خالي نيست كه ده او بنويسم قلم ندارم پنسلم كه خيلي كوتاه شده بود اوطرفش انداختم".
معلم هيچ چيز نمي گفت، كه از آن طرف مادر سميع صدا كرد:
"سميع جان پدرته جگر خون نكو باز ماش كه گرفت بريت كتابچه ،قلم وهرچيزي ديگه مي خره".
سميع برخاست و كتابچه اش را دور انداخت و گفت:
" برو برو ؛ وله اگه مكتب بورم باز ماش خوده كه بگيره مي گه كرايه خانه ره نداده، آرد نخريده كه مچوم قرصداري دكانداره نداده . هيچ وقت مثل ديگرا مه صاحب يك قلم و كتابچه صحيح نبودم".
 بعد پشت دستانش را به چشمانش ماليد و با صداي بلند گريه كرده از خانه بيرون رفت و به گوشه حویلي نشسته زانواني غم را بغل زد.
معلم كه ورق هاي امتحان شاگردان خود را براي اصلاح در دستش گرفته بود، از اورسي نگاهي به سميع انداخت و ورق هارا به زمين گذاشت و دو دسته از شقيقه هايش محكم گرفت و پيش خود فكر مي كرد كه سميع راست مي گويد هروقت معاش گرفته مي شود هزار و يك مشكل در اين زندگي وجود دارد كه مشكلات سميع در ازدحام مشكلات گم شده و ناديده گرفته مي شود. آخر اولين باري نيست كه با اين وعده وعيد ها او را به صبر دعوت مي كند. اما تا كي؟ معاش معلمي هم كه تكافوي اين همه جنجال در زندگي را نمي كند. كاري ديگر هم كه پيدا نمي شود اگر هم شود همه كساني به سر كارهاي پر درآمد هستند كه يا واسطه داشته است. يا كه انگليسي و كامپيوترش خوب است؟ مه چه كار مي تانم به جز معلمي ؟ اگه كارهم پيدا شود نصف روز معلمي نصف روز هم در كار شخصي پس چه وقت مشق و امتحان شان را بيبينم.آخر من دربرابر اولاد وطن مسئول هستم و هم در برابر خانواده خود. صورتش را به سوي آسمان بلند كرد اما به جز چند چوبي كه از تنه درختان بريده شده و دود گرفته با فاصله بوريايي كهنه سقف را ساخته بود، چيزي ديگري را نديد. در اين لحظه صداي نرگس را شنيد: "معلم؟ به چه فكر مي كني خدا بزرگ اس غصه چه فايده داره چند روزي ديگه وقت معاشت مي رسه اونه بخير كلي مشكل حل مي شه پشت سميع هم نگرد اوم اوشتك اس! خيره يك لاظه گريه مي كنه باز ميره سر بازي خود".
اما خود نرگس هم به اين گفته هايش اعتقاد نداشت چون ميدانست كه جنجال هاي زندگي آنقدر زياد است كه نمي شود با اين حقوق معلمي حل شود اما چاره نيست بايد معلم را دل داد تا بتواند دو روزي از سختي هاي زندگي اش را تحمل كند.
معلم با نگاهاي خسته و بي نورش به نرگس خيره شده گفت:
"نرگس جان مه مي فامم كه تو گذشت داري، مره دلداري متي. خودت كالاشويي همسايه هاره مي كني كه صد دو صدي بريت مي ته. اما هرچه فكر مي كنم به كدام نتيجه اي نمي رسم گيج مي شم خوابم مي گيره. مام مي فامم، توم مي فامي كه اي معاش معلمي ره به جاي رسانده نمي تانيم اينمي حالي از تمام مردم ما قرص دار هستيم".
 – ما قرصداري ها ره خلاص كنيم؟
– كرايه خانه ره بتيم؟
 – بري اولادا لباس تهيه كنيم؟
 – خرج و خوراك شانه بتيم چه كار كنيم؟
 سپس آهسته از خود پرسيد:
 چه كاركنيم؟
گويا فكر تازه اي به ذهنش رسيده باشد،دوباره سرش را بلند كرد و از نرگس سوال نمود:
 نرگس!!
يا بورم معلم مكاتب خصوصي شوم؟
نرگس جواب داد :
امونجه هم بدون واسطه كارت پيش نمي ره، امو بهتر كه در همين مكتب دولتي به كاري معلمي ات ادامه بتي.
معلم گفت:
ميداني از وقت كه مكاتب خصوصي بوجود آمده اولاداي پولدار و بي پول هم از هم جدا شده پولدارا به مكتب خصوصي مي ره غريبا به مكتب دولتي ادامه درس مي ته،  كه ني كتابچه داره بچه ما واري، ني قلم داره ني كتاب نو داره صفحه هايش كنده كه روال درسي ره مختل مي سازه و ني كدام انرژي داره تا درس هاي كه بريشان مي تم ياد بگيرند. تمام شانه كه سي كني به نحو مشكلات فقر از سر و روي شان پيداس.
بعد با كف دستانش از عينك هاي زانوي لاغرش مي ماليد گويا تمام توانش را جمع نموده و به زحمت از زمين برخاست و  به سوي حویلي رفت تا سميع كه هنوز هم اشك مي ريزد و گاهي با شيطنت سرش را كمي از زانويش برداشته و گوشه چشمي نگاهي به خانه مي اندازد تا معلم كي مي آيد و مشكلش را حل مي كند.
معلم، با پاهاي اسكليتي اش قدم زنان كنار سميع آمد نشست و لحظه اي به او نگریست. سميع تا آنجاييكه توانست سرش را بالايي زانوانش فشار داده و صداي گريه اش را بلند نمود تا بتواند ترحم معلم را بيشتر برانگيزد. معلم دست نوازشش را بالاي سر سميع كشيد و گفت:
بخي بچيم از دكان روبه روي خانه بريت يك كتابچه بخرم خدا مهربان است، قرصداري را خدا خلاص مي كند. سميع تو ام با گريه جواب داد :
مه يك كتابچه لازم ندارم دو سه تا لازم دارم.
معلم كه گويا در آخر خط رسيده باشد به سميع دالداري داده گفت:
 بخي بچيم هرچند لازم داري بريت تهيه مي كنم.
سميع كه اشكهايش را با پشت دست پاك كرده شروع كرده بلند شد دست به دست پدرش به دكان رفتند؛ هنوز از در دكان وارد نشده بودند كه مرد قد بلند لاغر اندام كه كلا سفيدي برسرش داشت با شادي كردن كنايه آميزگفت:
" واه واه مه كي ره مي بينم مثل اينكه معلم صاحب فهميدي كه ليست سوداي كه بوردي چقدر شده كه از ترس به طرفاي ما دور نمي خوري؟"
معلم با شرمساري گفت:
 مي فامم كه شما ده حق ما بسيار لطف داشتين امي كه ماش مه بگيرم باز بخير اولين برنامه خلاص كردن قرص داري هاي تو اس.
دكاندار با طعنه گفت:
يعني تو امروز پيسه با خودت ناوردي كه قرص داري هايته خلاص كني؟ عالي اس ! او برادر اگه مه سرمايه دكانه ده قرصداري كنم پس كدي چه كار كنم؟
 بعد با تشر گفت: توام كه بفامی ني!
سميع از حالت كه جريان داشت نا اميد مي شد.معلم نگاهي به سميع انداخت و دست به جيبهايش كرده سه چهار جيبش را گشت تا از يكي جيب هاي كورتي اش مقداري پولي را كه بيشتر از پنجاه افغاني نمي شد بيرون آورده گفت:
 خي شما امي پيسه ره بگيرين بري سميع سه تا كتابچه و اگه شده يك قلم پنسل بتين باز پول هاي ديگه تم ماش كه گرفتم مي يارم.
 مرد دكاندار دست خود را به هوا برده محكم و قاطع گفت:
ماش!!! ماش معلمي ته ده كجا مي رساني؟ او بد بخت برو بريت كار ديگه پيدا كو كه روزت بچله، امي حالا تو كدي گدا چه فرق داري؟
بعد پنجاه افغاني كهنه را با پانزده افغاني پول سياه از دستان سياه و لاغر معلم گرفت و گفت:
گپ مره گوش كو از خفتي بيرون مي شي؟
 معلم كه دور چشمانش را اشك حلقه نموده بود با تند تند مژه زدن كوشش كرده كه رطوبت چشمانش را نريخته جذب چشمانش كند. لحظه اي ساكت شد و بعد گفت:
 اگه مه معلمي نكنم، او معلم معلمي نكند و ما معلم ها معلمي نكنيم. سرنوشت اولاد وطن چه خاد شد؟
دكاندار خنده اي تلخي كرد و گفت:
 سرنوشت اولاد هاي پيسه دار خو در آينده خوب خاد بود؛  ني. پس اولاد مه و تو مثل ما طبقه بي سواد و كار گر و مزدوره تشكليل خاد داد امي طور كه امروز سرمايه دارا، همه چيزه ده چنگ خود گرفته كه ما و شما شور خورده نمي تانيم فردا اولاد هايشان به جان اولاداي ما و تو اينمي دكتاتوري ره خاد پيش برد و بعد با نشخند چند تا كتابچه اي كه گويا از سطل زباله بيرون آورده باشد "خاكي و با جلد شاريده و كهنه اي" را به دستان معلم سپرد و باز هم با ريشخند به معلم گفت:
 تو چيقدر ساده استي معلم صاحب كه هي خوده ده كاري معلمي بند كده رايستي كه مه ده ملت خدمت مي كنم مه ده دولت خدمت مي كنم تو اول ده خانواده خودت خدمت كو بعدأ ملت ته ماكم بگي و پيسه ما بچاره ها رم ايقه تال نتي!
معلم كتابچه هارا گرفت و گفت:
 حالي از امو كتابچه هاي كه ده پلاستيك پيچ اس بتي اي ره ببي چيقه خاك داره ايني گوشه پوش كتابچه ام چيره اس.
دكاندار نگاهي خود خواهانه اش را به معلم، سميع و كتابچه دوخت با حالت خشمگين گفت:
 برو معلم صاحب بري شما واري آدما اميطور كتابچه ام صحيح اس تا پشيمان نشديم دكانه ايلا كنين و بورين! معلم لحظه به دكاندار خيره شد؛ ماندن فایده ای نداشت  و دستانش دستان سميع را حلقه كرده و هردو بيرون شدند در راه كه هردو قدم زده به سوي دروازه چوبي كه از انتهاي كوچه بنبست به چشم مي خورد مي رفتند. سميع كه هنوز هشت سال بيشتر نداشت برگشت و به پدرش گفت:
ديدي پدر پول داشتي بره مه كتابچه نمي خريدي؟
معلم آه كشيد و آهسته گفت:
 او پيسه نان خشك امشب ما بود كه ديگه نان هم نخاد داشتيم كه امشب بخوريم.
 اما سميع آنقدر غرق تماشايي تصوير پشت جلد كتابچه اش بودكه اثر خاكهاي نرم كه به مرور زمان بالاي آن نشسته بود؛نشد اوباز هم متوجه نشد كه پدرش به او چه جواب داد. با لبانش خنده معصومانه اي نقش بست و گفت:
اينالي پدر جان ده خانه كه رفتم كلي نوشته هايمه مي كنم فردا معلميم هم ديگه به خاطر مشق ننوشتنايم مره نمي زنه!
 اما معلم با يك دنيا درد و رنج قدم هايش را بر مي داشت گويا آنقدر بار غم هايش كلان است كه او را در زير خود خم مي سازد. اما معلم با گام هاي نه چندان  استوار به پيش مي رفت و قدم هاي بعدي اش را بر مي داشت. تا اينكه به دروازه چوبي كه رنگ هاي كهنه فرسوده اي داشت وارد شد و سميع به تعقيب پدر. در اين لحظه ناهيده و وحيده هردو به راه پدرش دويده آمدند و فرياد كنان و شادي كنان گفتند:
به ما چه خريدي كه بري سميع كتابجه خريدي؟
 معلم بجز دست نوازش چيزي ديگري نداشت كه به دخترانش هديه كند و بدون جواب وارد خانه شد و يادش افتاد كه بايد برگه هاي امتحان شاگردان را اصللاح كند تا شب نشده و اگر نه پيش نور الكين نمي شود كه به تصحيح ورق ها پرداخت.
باز  بالای تشك نازكش نشست. نرگس پشتي را در پشت معلم گذاشت و يك پتنوس كه بالاي آن يك چاينك چاي را از قبل براي معلم آماده ساخته بود، پيش رويش , كنار ورق هاي امتحان شاگردان گذاشت. معلم نگاهي به پتوس چاي انداخت و به نرگس گفت:
امي چاي كه بري مه مياري بعد ازي فقط آب جوش بيار چرا كه چاي بري صحت مه مفيد نيست.
نرگس خوب درك مي كرد كه معلم چرا اين تصميم را گرفته است كه بعد از اين آب جوش بنوشد اما به رويش نياورده گفت:
به چشم معلم صاحب بعد ازي بريت آب جوش ميارم.
 بعد با كمي فاصله اي كه بين صحبتهايشان واقع شد دوباره نرگس گفت:
 اگه راستشه بپرسي مام كه چاي بنوشم سر دلم درد مي گيره اموزو خاطر دايم آب مي خورم. چطور است كه مام آب جوش بنوشم.
معلم هم درك مي كرده كه چرا نرگس اين حرف را مي زند اما به رويش نياورده بدون اينكه جواب نرگس را بدهد مشغول تصحيح ورق هاي امتحان شاگردان شد. نرگس هم از جايش برخاسته به سوي آشپز خانه رفت تا براي شب كدام غذاي را تهيه كند اما لحظه اي به پيرامونش چرخيد و هيچ چيز براي پختن نيافت هر قدر حريصانه به جستجو نمود باز هم نا اميد در وسط آشپزخانه ايستاد ماند و به فكر فرو رفت تا اينكه به ذهنش رسيد كه باز هم حلوا سفيد بپزد .اما تا كي؟ تا حالا سه شب است كه حلوا سفيد كم روغن كه بيشتر شبيه  خمير مي ماند. رفت تا آخرين آرد بوجي را ته كاسه اي كشيده، حلوا بپزد اما كمي چرب تر تا همه اولاد ها امشب غذايشان را با ميل بخورد. باز يادش افتاد كه براي معلم گفته بود آرد خلاص شده بايد امشب نان را از بيرون خريد كند، شايد يادش رفته خوب مهم نيست ياديش ميارم.
نرگس بعد از اينكه آرد را در كاسه انداخت، مشغول تهيه غذاي شب شد.
معلم بعد از اينكه چندين ورق امتحان را تصحيح نمود احساس كرد كه هجوم افگار اورا نمي گذارد تا به درستي بتواند مشكلات روي برگه را به درستي براي شاگردانش برساند.
ورق هارا كنار گذاشت و آهسته با پشتش خوابيد و دستان خود را بالاي پيشاني اش قرار داد و به فكر فرو رفت.
سمیع تا تنگي غروب و آخرين اميد روشنايي كه از روز داشت نوشته هايش را انجام داد. ناهیده و وحيده هم مشغول عروسك بازي خود شان بودند كه يكي از عروسك هارا معلم ساخته و ديگري نقش شاگرد را بازي مي كرد.
معلم لحظه به همان شكل دراز كشيد و به خواب عميقي فرو رفت.
همه جا تاريك بود معلم آرام آرام به سويی قدم گذاشت كه روشني نور از آن سو مي تابيد تعدادي جمعيت هم در آنجا جمع شده و به تعداد شان يك يك اضافه مي شد . معلم هم يكي بود كه به جمع آنها مي پوست. اما معلم نمي دانست كه موضوع چيست زمانيكه از كنار هر كدام از اشخاصي كه ايستاد بود مي گذشت همه به كنار رفته و فقط او را راه مي دادند كه از بين شان بگذرد. معلم دليل اين ويژگي خودش را نمي دانيست كه اين جمعيت زياد به چه دليلي به او احترام مي گذارند. وقتي به انتهاي جمعيت مي رسد كسي اورا به بالايي صحنه صدا مي زند و دستان او را گرفته از آن جا بالا مي برد وقتي معلم رو به جمعيت ايستاد مي شود ناگهان متوجه مي شود كه همه شاگردانش هستند اما همه گي شان كلان شده و شخصيت هاي مهمي به نظر مي رسد لبخند بر لبان معلم نقش مي بندد و آن شخص ناشناس كه در بين همه فقط او را اينك معلم نمي شناسد خطاب به جمعيت مي گويد :
"ما حالا گمشده اي را در بين خود داريم كه سالهاي سال محضر خدمت بوده و بنيان گذار هستي فرهنگي ما و فداكار اصلي كه ثانيه ثانيه لحظات خويش قربانی  ما نموده و شما را اين چنين كه هركدام بر بلند ترين پست دولتي و غير دولتي نشسته ايد كه در حقيقت اين معلم شما را نشانده است. اما خودش در آن تاريكي گم شده است"
   اشاره در قعر تاريكي كه معلم از آن جا آمده بود، كرد:
" ما او را نمي شناختيم تا از زحماتش تشكري كنيم اينك در روشني كه حق زندگي شما شده، خوب چشمانتان را باز كنيد و بيبيند كه اين چهره را!؟ مي شناسيد ؟اگر مي شناسيد چرا او را هم با خود نداريد، در ميانتان نمي باشد و فراموشش كرديد تا او هم از اين روشني كه حقش است استفاده كند او معلم شماست كه شما امروز هركدام به جاي رسيده و به پشت تان نگاه نمي اندازيد كه آيا او كيست؟ كه شما را تا اين روشني ها سوق داده است".
همه جمعيت با هم با يك صدا مي گويند:
"معلم، معلم ، معلم، معلم…"
صدا ها ادامه دارد و با شور و هيجان اشاره اش را به سوي معلم مي برند. عرق پيشاني معلم را پر مي سازد كه نرگس معلم را از خوابش بيدار مي سازد:
" معلم صاحب بخي نان آماده شده چيقه دير خوابيدي نان بخو باز بخواب "
معلم از حال و هواي خواب كه ديده بود كم كم بيرون آمده و كنار دستا رخواني نشست كه در داخل آن فقط كاسه اي از حلوا قرار داشت و به دور و بر دستارخوان زن و سه كودکش كه از لاغري به سوي شان ديده نمي شد نشسته بودند. صورتش را دور داد به ورق هاي امتحان نگرست و به ياد خوابش افتاد همان لبخند روي صحنه كه در خوابش بر لبانش رنگ بخشيده بود, تكرارا" بر لبان تكيده و خشكش نقش بست، غذاي كه چند شب پي هم پخته شده بود با اشتها خورد، با خود فكر كرد كه روزي او شناخته خواهي شد و قدر زحمات او را مردم خواهند فهميد.
 
( سارا رضايي)