آرشیف

2014-12-25

سارا رضايي

شب كهنه

طبق معمول باز هم همان سروصدا و گفتگو!
شاه بوبو سرش را تكان داده پاهاي چاقش رااز پله ها به زحمت برداشته به سوي سالن رفت.صدايي بيژن بلند و بلندتر مي شد و مهناز هم كوتا نمي آمد جر و بحث آنقدر بين اين زن و شوهر بالا گرفت كه صداي شكستن گلدان و ريختن شيشه پنجره و سپس فرياد مهناز به گوش رسيد.
شابوبو به پهلوي رانش زده زده رفت تا احمد خان را با خبر سازد.
– بيا احمد خان! بيا كه بازم بيژن و مهناز شروع كردند.
احمد خان با چشمان از حديقه بيرون كه به پشتي قاليني تكيه زده بود كمي از حالتي لم دادگي برخاسته پرده پنجره را كنار زد و نگاهي از دل تاريكي شب به پنجره آنان انداخت، اوف كشيد و سر جايش نشست و گفت: 
اين دختر راروز اول كه ديدم بيژن را گفتم، كه نگیر! اين تصميم خود را تغيير بده. اين به درد تو نمي خورد خيلي تيز معلوم مي شود. قبول نكرد كه نكرد تا اينكه اين هم روز و احوالش شده فقط بگو زن نكرده شوي كرده است.
بگو مگو ها ادامه داشت.
احمد خان بي طاقت شده صورتش را اين طرف و آنطرف دور داد سپس از جا غريده بلند شده گفت:
اصلأ اي زنكه بيژن را پالان كرده سوارش شده. باصدايي شبیه فرياد ادامه داد:
آخر كدام زن در مقابل شوي خود زبان بازي كرده كه اين ناشیزه مي كند؟ مثل كه نمي ماند با اين قمچيني كه برايش جور كرديم عادت كرده، تا چند تا ازين در سر و رويش نزنم آرام نمي شود!
احمد خان برخاست و كمي پشتي قاليني را كه تا حال تكيه گاهش بود به طرف خود كشيد و قمچینی را که از پوست گاو ساخته بود ، بيرون آورده ، به سوي خانه اي بيژن با سرعت رفت.
شابوبو چادر گاج ابريشمي اش را دور سرش پيچاند و نگاهي به نواسه هاي خود كه در وسط اتاق به خواب رفته بود، انداخت و با خود غر غر كنان گفت: زنكه دختر زا! چهارتا دختر دارد ، بچه هم نیم زاید وبيژنه ، نیز زن كردن نمي ماند!
در اين لحظه سرو صدا بلند شد و شا بوبو ورخطا شده به سوي خانه بيژن رفت تا ببيندچه گپ است؟
اما عروسش را ديد كه از پاهاي احمد خان گرفته و بابا گل اورا زير باران شلاق هايش قرار داده است . شا بوبو رفت تا بابا گل را مانع شود. از بازويش كشيد و گفت:
بانش ديگر نزن! اين زدنها برايش فايده نداره 
بعد با لحنی که از ان نفرت می بارید ادامه داد: 
خوب است كه آدم عيب خودش را قبول كند كه دختر زا است بعد نگاهش را از چهره عروسش دور داده به طرف ديگر معطوف ساخت كه پسرش بيژن ايستاد بود.
احمد خان كه تا آن لحظه مهناز را زير لت و كوب قرار داده بود خسته و مانده به نظر مي رسيد. اما مهناز مرتبأ مي گفت:
چرا بابا جان مرا مي زني خود داكتر گفته كه وقتي طفل جنسيتش تشكيل مي شود به مرد بستگي دارد باور نداري برو از كدام داكتر اين سوال را بكن، داكتران قسم خورده اند دروغ نمي گويند.
در حاليكه اشك از چشمان مهناز مثل سيل سرازير مي شد باز هم گفت:
با با جان وقتي گناهم نيست پس چرا بچه تان هر شب جگر مرامي خورد و مي گويد من زن ديگري را اختيار مي كنم. چه گفته زن مي كند؟ 
مهناز از پيش پاي خسرش كه تا حالا بند پاهايش رامحكم گرفته بود، برخاست و با چادر كه در سرش داشت اشكانش را پاك كرده در گوشه اي نشست.احمد خان با نگاهاي از حديقه درآمده به سوي مهناز لحظه اي نگرست و بعد نگاهي تند خود را به طرف بيژن انداخته با تحكيم گفت:
تقصير تو پدر لعنت است كه اي زن را اداره نتوانيستي كه يك زبان دارد و صد زبانچه.
شا بوبو از دستان احمد خان به سوي دروازه كشيد و گفت:
خودت را جگر خون نكن احمد خان ازين عروس يك روز نيست دو روز نيست ده سال است كه خرش همين بار را برده بيا كه برويم.و هردو از دروازه بيرون شدند.
مهناز در گوشه اي خودش نشسته بود و بيژن هم پيش پنجره، به بيرون نظرش را دوخته زير لبش چيزي را نجوا نمود مهناز گوش هايش را تيز كرد وپرسيد: بيژن چه گفتي؟
– چيزي كه شنيدي درست شنيدي ازت تنفر دارم اگر دختر يا بچه به مرد بستگي هم داشته باشد من بازهم نيلوفر را سرت گرفتني هستم. اصلآ ميداني كه با خواهرانم چه قسم رويه داري؟ با مادرم با پدرم با هيچ كس تو خوب رويه نداري تو نمي فهمي كه شوهر كردي خشو داري، ننو داري بايد در خدمتشان باشي من كه براي يك زن از فاميل خود تير شده نمي توانم وقتي كه برايت مي گويند كه كهنه هاي دختر خواهر مرا بشويي چه حال انداخته بودي؟ يادت است؟ بیژن اين جمله آخرين را با فرياد گفت و به طرف مهناز نگاه عميقي حاكي از نفرتش را انداخت
و با گامهاي بلند از كنارش رفت و كورتي خود را از بالاي چوب لباسي گرفته بسته اي سيگرت را بيرون كشيد وبه سوي دروازه رفت. مهناز سرش را بالايي دو زانويش گذاشت و تازه فهمید که شديدآ احساس سر دردي دارد.
آن شب گذشت اما اين اولين جنگ خانوادگي شان نبود. بار ها مهناز به خاطر اينكه چهار دختر داشت، به بهانه هاي مختلف مورد لت و كوب و شكنجه قرار مي گرفت.
با آنکه داکتر به مهناز وبیژن گفته بود ، که مهناز در دختر زاییدنش تقصیر ندارد . ولی اسرار شابوبو، بابا جان وبیژن او را بشک می انداخت وبا خود فکر می کرد نکند تقصیر خودش باشد وحتی گاهی فكر مي كرد كه به راستي او مقصر است وخودش را گناهكار مي شمرد.مثل اینکه پیش شوهرش شرم بود تا اينكه امروز اين خبر خوش كه همانند شكستن زنجير هاي طلسم، روح روان اورا آزاد ساخته بود. ديگر عذاب وجدان نمي كشيد اما برعكس اينبار عقده گرفته بود و پيش خود فكر مي كرد كه به خاطر عملي كه او تقصير نداشته است چقدر مجازات شده و تقاص گناهان نكرده را پس داده است…دو باره از چشمانش اشك جاري شده و از گونه هايش به گوشه لبانش غلطيد.
دلش خيلي گرفته بود و تمام شب را در تاريكي و تنهايي گذراند.
صبح آن روز احمد خان مهناز را صدا زد و كنارش اشاره كرد كه بنشيند. مهناز مي دانست كه اوهيچ وقت وي را كنارش اين چنين با مهرباني ننشانده و با محبت برخورد نكرده است.
احمد خان گلويش را صاف كرده گفت: دخترم! عروسم از اين كه شب تورا ناراحت كردم كاري خوبي نشد.اما يك واقعیت را قبول كن كه ما مي خواهيم اين جنگ ها كمي كمتر شود و راهش هم اين است كه واقعیت را بپذيري ! مهناز مي خواست چيزي بگويد كه احمد خان دست خود را با علامت توقف حرفهايش بلند كرد و ادامه داد:
يعني كه تو بايد قبول كني كه بيژن زن بگيرد و او ديگر از تو و زندگي تو خاطره خوش ندارد با رفتار هاي كه داشتي دل شويت را از خودت سرد كردي. بيژن مي خواهد كه با پلوشه و يا نيلوفر عروسي كند هركدام او را قبول كرد . فقط در اين ميان تو ناراحتي نكن اگر ناراحتي كني باز ما تصميم خواهیم گرفت، كه تو براي هميشه زندگي بيژن را ترك كني.
مهناز با چشمان گشاده شده اش را به احمد خان دوخت و گفت: 
شما چه مي گويند يعني من طلاقم را بگيرم؟چهار دختر دارم كجا شوند؟مايندر آنها را تربيت و مراقبت مي كند؟
شما اينقدر بي انصافي نكنيد من چه عيب دارم اگه كدام بدي اخلاقي ديديد يا …
هنوز حرفهايش تمام نشده بود كه احمد خان با تندي گفت: 
ني ني ني ني فقط بد اخلاق هستي همين!
حرف هاي شنيده شده بالايي قلب مهناز سنگيني مي نمود، تا از جايش برخاست و به طرف خانه اش دويد، تا هیق هیق گريه اش را ديگران نشنوند.
مهناز دروازه اتاق را باز كرده و مستقيم به طرف الماري رفته مرگ موشي را كه در داخل يك بوتل قرار داشت ، برداشت و همانند نصوار در كف دستش خالي نمود، جك آبي را كه در پيش ورسي گذاشته شده بود ، بلند نمود و آب را در داخل پياله خالي نمود.اما در اين هنگام چشمش به دو دخترش افتاد كه آماده مكتب رفتن بودند و دو دختر كوچكترکه مشغول بازي هاي كودكانه شان بودند. لحظه اي به آنان نگریست و تصوير دختران پشت غبار اشكش محو گشت. سرش را بالايي بازويش گذاشت سپس بر خواسته پودر كه در دستش داشت در حلقش ريخت و پياله آب را سر كشيد. 
بيژن سرش را بلند كرده به پدرش گفت: پدر ! حق با شماست مهناز مثل ديگد زنها به حرفهايم گوش نمي دهد، كله شقي مي كند و…به هر صورت من نمي توانم كه با زن زندگي خودم را ادامه بدهم كه ديگر هيچ علاقه اي به او ندارم. اين بالايم ظلم كلاني است كه پسر نداشته باشم اين زن مرتبآ دختر به دنيا مي آورد. از كجا معلوم كه به داكتر پيسه نداده باشد كه اين گپها را زد.
احمد خان به چشمان پسرش از پشت عينك هاي ذربيني خود خيره شده پرسيد:
مهناز داكتر را مي شناخت؟
– ني! اما من شك كردم كه يك رقم ني يك رقم به او فهمانده باشد.
– ني بچيم اي تهمت است.اما مهناز اگه اي بهانه را نداشته باشد، همين كه مثل يك عروس خدمت خواهرایت، برادريت را نمي كند ما لازمش نداريم و بس! يا او راضي مي شه كه تو زن بگيري يا طلاق شه مي تي! فهميدي؟!
من او ره طلاق مي دهم به تصميم خودش هم نمي گذارم! ازش سير آمديم دختران را هم بوبويم جمع مي كند. از هر نظر نيلوفر بهتر است و اورا هم قول دادم كه اگه قبولم كند من مهناز را طلاق مي دهم او با همين قولم ملايم شد.من بايد اين زنكه بي همه چيزه طلاق بدهم.
بيژن اين را گفت و بلند شد به طرف دروازه كوچه رفت.
احمد خان ته دلش مي دانست كه بيژن دل باخته و گرفتار نيلوفر شده است.
با خود لبخند زدو گفت:
اين سياست ها از شابوبو است هر زماني كه عروس از دلت نكرد (بچه ره دور كو و دام بچه ام زن ديگراست تازه، زيبا و..) كه شابوبوي خدازده اين زمينه آشنائي را براي بيژن آماده كرده و حالا بيژن براي نيلوفر ديوانست ديوانه!! در اين لحظه كه سرش را تكان ميداد . شابوبو از آن طرف خنديده آمد و گفت:
به چه فكر مي كني احمد خان كه با خود مي خندي؟
احمد خان، خنديد و گفت: تو كه حالا نيلوفر را پيدا كردي خوب ترتيب آن را هم بده، كه چه وقت برويم خواستگاري؟
شابوبو ابروانش را بالا انداخت و گفت:
تو بان كه اول قضيه طلاق معلوم شود اين زن يك طرفه شود، بعد.دراين لحظه صداي فرياد نسرين دختر كلان مهناز به گوش رسيد كه مي گفت: واي مادرم، مادرم مرده است!
مهناز دركنار ورسي افتاده بود و دیگر نفس نمي كشيد.

پایان