آرشیف

2014-12-25

سارا رضايي

نور دريچه كوچك

پلوشه انگشتانش را در كف دستانش جمع نموده و به ناخنهايش نگرست كه چطور زمخت و چروكيده شده و شكل برداشته بود . چشمانش را لحظه اي بست و به فاصله هاي دور گذشته فكر نمود.
"چه روز هاي خوبي؛ آن روز ها در خانه ما چه بيرو باري بود! داكتر چقدر خوشحال بود كه پسرش مرا پسنديده است و مي خواست كه شيريني خوري راه بي اندازد." 
هياهوي آنروز به صورت گنگ به گوشش مي رسيد.
پلوشه چشمانش را گشود و خودش را در يك اتاق كوچك تاريكي يافت كه بوي نم ديوار، دود و چرس ميداد. روبه رويش دريچه اي كوچكي قرار داشت كه از بيرون روشنايي روز را به داخل خانه به سختي انتقال مي داد.
در گوشه خانه نظري بر پيكر نيمه جان شوهرش انداخت كه مرض اعتياد بدن او را تا اين اندازه در چنگالهايش مچاله ساخته بود. او كسي بود كه يك روز همه چيزش را به قدم هايش قرباني نموده كه در همه زندگي اش به جز پكنيك و ترياك چيز ديگري اهميت نداشت. دوباره چشمانش را بست و به گذشته هاي دور كه مثل يك رويايي شيرين فلم وار از صفحه ذهنش مي گذشت فكر مي كرد. .نگاه هاي پلوشه وحشت زده باز شد و دور و بر شوهرش را گشت گويا چيزي را جستجو مي كرد. 
منصرف شد و از جستجويي چيزي كه به دنبالش بود دست كشيده و هردو دستانش را در زانوان لاغرش قفل نمود. چشمانش را بست و در گذشته هاي شيرين كه اصلآ از فكر نمودنش خسته نمي شد غرق شد.
هوا باراني بود حاجي پلوشه را صدا زد و گفت: تو به چه دليل اين نامزدي را قبول نداري؟ پلوشه با يك دنيا شرم و خجالت پاسخ پدرش را داد: "من كمال را دوست دارم." همين جمله تقديرش را به اين اندازه تغيير داده بود كه بعد از آن روابط پدرش با داكتر صمد تيره و تار شد.
پلوشه آهي كه مثل دود از دماغش بيرون شد صورتش را دور داده به كمال چشم دوخت كه به آرامي پس از كشيدن ترياك به خواب عميقي فرو رفته بود. صورت استخواني و سياه رنگش را با نگاهايش جستجو نمود و با آن روز هايش مقايسه كرد كه خواستگار او بود و خانواده اش جواب بله را براي او و خانواده اش داده بودند. چقدر زيبا و رشيد به نظر مي رسيد. حس حسادت همه دختران آن زمان را برانگيخته بود. به راستي كه در آن روز ها نظيرش وجود نداشت. دختران قريه هر كدام با شوخي و مزه پراني اذيت و آزارش ميدادند و پلوشه سر از پا نمي شناخت.
كمال با چند سرفه محكم كه از ته دلش بر مي خاست، رشته افكارش را از هم گسسته پلوشه را از دنياي شيرين روياهاي گذشته اش بيرون آورد و متوجه وجود فعلي خودش نمود.
پلوشه لحظه اي به كمال نگرست و صورتش را به سوي چرخاند و لبانش را به هم چيد. گويا از تصوير شوهرش ديگر خوشش نمي آمد و از او نفرت پيدا كرده بود.
كمال نيمه خيز شده آهسته خودش را به طرف پيكنيك رساند و دست به زير دشك برده پلاستيكي را كه به اندازه اي نخود كه چيزي در آن گيره خورده بود گرفته و نصف بدنش كه هنوز در بستر دراز كشيده بود، جمع كرده و با تمام وجودش كنار پكنيك نشست.
پلوشه تماشايي اين مناظر را طاقت نياورده از دروازه خارج شد؛ كمي تعلل نمود. دلش مي خواست كه لحظه اي در اتاق باشد چون احساس مي كرد از بوي ترياك كه بصورت متداوم در فضايي خانه مي پيچيد خوشش آمده و به آن عادت نموده است اما مقاومت نموده پيش خود فكر كرد كه مبادا او هم در اين مسير اعتياد كشانيده شود.
در بيرون دروازه بالاي پله اي ايستاد شد. 
باد خاك و خاشاك را از جاهاي دور دست به سر تمام بام و حويلي هاي قريه آورده پخشش مي كرد. 
پلوشه دستانش را بالايي چشمانش سايه بان ساخت و به افق هاي دور دست خيره گشت و آهسته با خود گفت: او اي امسال مردم چقدر ترياك كاشته است، بعد به مزرعه كه در پشت قطار درختان چنار قرار داشت، نگاهي انداخت. گلهاي رنگا رنگش كه حاصل زحمات شخصي خودش و كودكان خورد سالش بود دقت نموده با شادماني گفت: چه گلهاي!!! بور پناه به خدا شايد امسال اقتصاد همه مردم خوب شده از اين روز بد و فقر نجات پيدا كنند. يكبار چيزي در ذهنش جرقه زده آهسته با خود گفت: واه! همين دو روز قبل تعدادي از داكتران از كلنيك آمده مي گفتند كه امسال تعداد معتادين بسيار زياد شده بعد با تعجب در حاليكه به نقطه نامعلومي خيره شده بود فكر كرد و تأييد نمود: راست مي گويند كمال هم از همين كشت ترياك كه سالهاي پياپي جورش را مي كشيد تا چيز براي فروختن حاصل كند، شروع شد. دقيقأ از ليس زدن كاردك در زمان جمع آوري مواد غوزه هاي خشخاش!
بعد آهسته با خود نجوا كرد. اي خدا بعد از آن كمال مواد ها را از غوزه ها چه جمع مي كرد چه نمي كرد مواد غوزه ها را مي ليسيد تا اينكه به دود آن…
هنوز مسيرفكرش را تمامأ طي ننموده بود كه وحشت زده از جايش كه به ديوار كاهگلي تكيه داده بود بر خاست رنگ پوست زانويش از شاريدگي و فرسودگي تنبانش كه دهن باز كرده بود، نمايان گشت. با تندي گفت: قيوم!! او..او هم همين كار ها را مي كند و غوزه ها را ليس مي زند. واي او كجاست؟ پسرم كجاست؟ نكند كه باز هم مشغول ليس زدن غوزه هاي خشخاش است؟ دوباره دستانش را سايه بان ساخته چهار طرفش را دور خورده تماشا كرد اما از قيوم خبري نبود ساير اطفالش را مي ديد كه شادمانه و معصومانه اطراف گلهاي رنگارنگ خشخاش مشغول بازي هستند و چقدر از اين دنيايي رنگين، لذت مي برند.
پلوشه تازه يادش افتاد كه امروز به دليل درد شديد استخوان و عضلاتش نتوانسته در كوه به دنبال هيزم برود مجبور در خانه نشسته و قيوم را به دنبال هيزم فرستاده است كه بيشتر از ده سالش نبود. دلش سوخت اما چاره نداشت. 
درد را دوباره در تمام عضلات و استخوانش احساس نمود. از بازوانش چنگ زد و يادش افتاد كه نازيه يكي از زنان همسايه به او مي گفت: "تو درد رماتيزم داري بايد كمي ترياك بخوري تا جور شوي." پلوشه كه بيش از دو هفته به اين شكل دردش را طبابت مي كرد از جايش برخاسته رفت تا يك كم ترياك بخورد و دردش ساكت شود. 
صداي باز شدن دروازه به گوش كمال رسيد و با ديدن زنش مواد را كه در دست خود داشت به سرعت زير لحافش قايم نمود و چشمانش با چشمان پلوشه ميخكوب شد. پلوشه آهسته كنار كمال نشست و دستانش را زير لحافش كرد و گفت: تو يك چيزي را قايم كردي؟ كمال كه با نگاه هاي هراسناك به چشمان پلوشه مي ديد فرياد زد: بكش دستانت را!!! 
به تو چه كه چيزي را قايم كردم! پلوشه اكتفا ننموده لحاف را كنار زد. پلاستيكي را در لاي انگشتان او ديد و به سرعت آنرا از لايي ناخن هاي كمال قابيد و از كمال دور شده پيش پنجره كوچك اتاق ايستاد شد و آنرا در مقابل روشني باز كرد كه پودر سفيد متمايل به خاكي رنگ را در آن به اندازه يك كشيده گي نصوار ديد. با ورخطايي به كمال نگرست وپرسيد: كمال تو هيروئين مي كشي؟!! كمال با صداي گرفته و لرزانش، جواب داد: ديگر ترياك مشكلم را حل نمي كند.
پلوشه گوشه اي رفت و ترياكي را كه به اندازه نصف نخود بود، از تاقچه گرفت و به دهن خود گذاشت تا بتواند درد وجودش را التيام ببخشد!

(سارا – رضايي)