آرشیف

2014-12-25

سارا رضايي

سكــــــوت!

 
اين اولين باري نبود كه صداي ناهنجار شكستن شيشه را، د رخانه خودم  مي شنيدم. ولي  هيچ وقت به اين صدا عادت پيدا نكرده بودم و كوچك ترين صدايي دلم را از جا مي كند و دست و پايم مي لرزيد. اما هنگامي كه او با مشت هاي گره خورده بر شيشه هاي پنجره مي كوبيد، شيشه ها از دل ترك خورده، مي شكست و پائين مي ريخت! من مي ترسيدم . خب  اين كار هميشگي او در هنگام عصبانيتش بود. در اين روز ها بيش از حد بد خلق شده بود. نمي دانستم چطور حرفش را قبول كنم. كاش اقتصاد خوب مي بود وقتيكه به درب و پنجره نگاه مي كردم بيشتر به ياد خانه متروكه مي افتادم. هيچ وقت اورا نديدم كه به حد نياز زندگي كار كند و عايدات داشته باشد و هر چه فكر مي كردم ؛  نمي خواستم اين نصف ناني را كه دارم با ديگري شريك سازم واين وتصور اين موضوع  برايم غير قابل تحمل بود. آخر پنج طفل داشتم كه به من نياز داشتند و حتي نمي توانستم لحظه اي آنان را ترك كنم. اگر نه بايد حرفهايش را قبول مي كردم تا او دست از اين همه شكستن و ريختن بردارد و اگرنه اين حالت ادامه داشت.
تو از چه مي ترسي؟ صدايش را از ته حلقش بيرون آورده در گوش هايم انتقال مي داد. از جايم تكان خورده گفتم: آخر چه كم داري؟ فرزند نداري ، درخانه ات پسر نيست، دختر نيست ويا كار هاي خانه  مرتب پيش نمي رود؟ با اين اقتصادي كه داري چطور مي تواني بعدأ هم به من توجه كني و هم به يكي ديگر؟
– "اين به تو مربوط نيست! اگر هيچ مشكلي هم وجود نداشته باشد؛ باز مشكل وجود دارد؛ مشكل اينست كه من از تو خسته شده ام اگر مي گويي اقتصاد خوب نيست، پسرت دوازده سال د ارد ومي تواند كار كند و تو را نان دهد".
سريع وبا لحن قهر آلود گفتم: او درس مي خواند؛  آينده او را تباه نكن!
اينبار با لحن آرام تر گفت:" خودت! خودت مي تواني كدام كاري پيدا كرده و خرجت را فراهم كني".
هرگز باورم نمي شد؛ آنچه را كه مي گويد خودش هم به او اعتقاد داشته باشد.
دوباره سرم  فرياد كشيد و گفت: "تو مثل اين كه نمي فهمي كه من از تو چه انتظار دارم. مي خواهم كه از ته دل رضايت تو را داشته باشم و اگرنه مثل هميشه مي توانم تو را زيرلگد هايم بي گندانم، موهايت را با پستش بكنم و سرو رويت را كبود سازم! اما من مي خواهم ؛ كه تو با خوبي به حرفهايم گوش داده و مي خواهم مثل يك دوست مرا همكاري نموده و حتي برايم طلبگاري  بروي!  تازه  تو اينرا هم خوب مي فهمي كه من دختر عمه ام را دوست دارم و تو يك زن تحميلي بودي كه بدون رضايت من پا به زندگي ام گذاشتي!"
از بي انصافي اش حيرت زده شده بودم بدون معطل گفتم: اما اين مادر تو بود كه پدر و مادرم را به هر قسمي راضي ساخته بود.
 با چشمان كشيده به سويم نگريست با تندي گفت:" مادرم بود نه من! حالا من مي خواهم زندگي ام را انتخاب كنم آنوقت كه با تو ازدواج كردم هجده سالم بود حال بيست و نه سالم است .خوب مي فهمم كه با كي زندگي مي توانم او كه مورد پسند من است دختر عمه ام زيبا است نه تو!"
گفتم: اما تو پنج طفل داري….هنوز حرفم تمام نشده بود كه جواب داد:"دارم كه دارم برايم مهم نيست انها همه ناخواسته هستند!".
به اين فكر افتادم كه او مي تواند بقيه عمر خود را ، خود تصميم بگيرد و تجديد كند. اما من چه كار مي توانم بجز سوختن و ساختن انجام دهم ! در حاليكه نه گناه من بود و نه گناه پنج طفلم كه به دنيا نا خواسته اي ما پا گذاشته بودند!
 لحظه سنگيني بود؛ سكوت پيرامون ما حكم روايي مي كرد و فقط همين نقطه مشترك بين ما مانده بود"سكوت"! من در فكر فرو رفته بودم وبه گذشته هايم و آرزوهايي كه داشتم . او نيز ساكت بود ودر حاليكه موهايش از بلندي روي شانه هايش خميده بود به نقطه نامعلومي منگريست!من نمي دانستم كه د راين لحظه او به كي فكر مي كند! به من وبچه هاي قدو ونيم قدش يا به هوس هاي تازه اش؟
به قد وسيمايش مي نگرم؛ با آنكه ، او كه يكسال از من كلانتر است؛اما اينطو رنشان نمي دهد. او از من حد اقل پنج تا شش سال خردتر مي نمايد و…
صداي عثمان كه به سويم چهار دست و پا مي آمدو با لبخند كودكانه اش ،رشته افكارم را بريد وتوجه ام را بسوي خود جلب كرد؛ فهميدم كه گرسنه شده لبخندي بر لب آورده آغوشم را به سويش گشودم؛  كه در اين لحظه جاويد با دستان نيرومندش عثمان را كنار كشيد.
عثمان از دردي كه در بازويش احساس كرد گريه اش گرفت. برگشتم و گفتم: چرا چنين مي كني؟ او چه گناهي دارد؟
سريع جواب داد:" اين فرزند من است و متعلق به تو نيست و تو مي تواني كه به خانه پدرت برگردي ديگر دست به فرزندانم نزن!"
 حيران مانده بودم كه چه بگويم؟ بعد از لحظه تامل  و شنيدن گريه هاي عثمان كه گاهي به من و گاهي به پدرش ميديد و گريه مي كرد طاقت نياوردم؛ بر خاستم عثمان را بغلم گرفتم و گفتم: خوب است من برايت خواستگاري مي روم واز ته دل رضايتم را اعلان مي كنم.
 اينرا گفتم و بوسه اي از گونه اي تر عثمان گرفتم. نيم نگاهي كه به او انداختم برق شادي در چشمانش مي درخشيد!
جاويد خوشحال وخندان بدنبال برآوردن هوس تازه اش خانه را ترك كرد….
 
پايان