آرشیف

2014-12-25

سارا رضايي

پشت آن درب بسته چه گذشته است؟

ما اميد مهمان نوازي داشتيم!

 دوقریه را در دو روز اول ماموریت نظارت ساحوی از ولسوالی دولتیارنظارت می کنیم ؛ به دنبال قریه سومی هستیم که پس از طی جاده اي صعب العبور و تكان شديد موتر همه احساس  خستگی داریم و تصميم می گریم  به محض رسيدن به قريه از يكي از خانه ها آب جوش مي طلبيم؛ تا چاي آماده ساخته و با  نوشيدن آن خستگي رفع کنیم. بالاخره جاده اي پرپيچ و خم كه از ميان صخره ها, كوه و دره با درختان بيد و چنار مي گذشت، طي شد و ما سر انجام در قريه " ناو طويله " رسيديم.
 خانه ها به صورت پراكنده اعمار گشته بود. نگاهي به خانه ها انداختيم اهالي قريه مرد و زن از زاويه هاي دور و نزديك به طرف ما خيره شده بودند. خانه دو منزله اي سفيد رنگ توجه مارا جلب كرد! شکل ظاهری خانه منظم به نظر مي رسيد؛ دروازه آهني اش نيز با رنگ روغني سفيد رنگ شده بود. با ديدن آن درفورآ گفتم: كه از همين خانه آب جوش بخواهيم.
دریور موتر را ایستاد کرد. البته با كمي دقت متوجه شديم كه در با قفل كلاني  بسته شده است. نا چار, از دق الباب در بسته  منصرف شديم !
با بد بیاری که آوردیم ؛ دیگر از نوشيدن چاي صرف نظر كرده ؛ ترجيح داديم كه كار هاي مصاحبه را با مردمان قریه شروع كنيم.
 كمي بالاتر رفتیم و خانمي كه لباس بلند گلداري به تن داشت و چادر آبي رنگي بر سر ودوگوشه آنرا در دهنش گرفته بود؛ كم كم به ما نزديك شد. گل هاي پيراهن این زن  به گلهاي كه در مسير راه ديده بوديم بسیار شباهت داشت؛ پیراهنی با زمینه بنفش کمرنگ وگل های با رنگ زرد,آبی وسرح .
 زن به سوی ما میاید و با نگاه هاي پرسشگرانه,همراه با هراس به تك تك ما خيره شده بود. اما جرات سوال كردن را نداشت تا به سويش قدم زنان رفتم و احوالش را جويا شدم ؛ خود وهدف آمدن مارا براي وي توضيح دادم.
زير درختي نشستم و با تك تك از زنان كه هر كدام آهسته و آرام از سر گندم پاكي ,  كار كشت و زراعت ، همراه با مردان شان از فاصله هاي دور نزديك جمع مي شدند؛ با تشريح مكرر, هدف خود را براي شان بيان مي كردم؛ تا هر كدام هدف آمدن مارا درك كنند. و با توجه به نكات مصاحبه به صورت انفرادي از آنها تقاضا نمودم كه فاصله را رعايت كنند تا من با يكي از خواهران صحبت كنم الي نوبت بعدي.
بعد از چند مصاحبه گويا سوال تازه به غير از سوالات پرسشنامه به ذهنم رسيده باشد، پرسيدم: صاحبان اين خانه دو منزله ي سفيد رنگ رو برو كجا هستند؟ چرا در خانه  شانرا قفل نموده اند؟ ما مي خواستيم از آنها آب جوش بخواهيم اما ديديم دروازه شان بسته است و منصرف شديم.
خانم مخاطب من به خودش مشكل مي ديد كه از كجا شروع كند؟ با كمي تعلل و حاشيه رفتن گفت: "شما كه خسته بوديد به ما مي گفتيد كه براي تان يك پياله چاي آماده مي كرديم." بعد نگاهي به آن دروازه  کلان آهنی انداخت و بعد از لحظه ي مكث پرسيد:" شما از كشته شده گان چاي مي خواستيد؟" در حاليكه هنوز چشمانش به آن در بسته همچنان خيره بود، این بار من پرسيدم: مي توانيد واضح تر حرف بزنيد من متوجه منظور تان نشدم؟
 چشمانش را از آن خانه گرفته رويش را به سويم برگرداند و گفت:
" دقيقآ پارسال , اوایل ماه حمل(1389)  فقط چند روز از حلول سال نو مي گذشت كه يك شبي سردي كه هنوز هواي زمستاني از اين قريه و منطقه رخت  بر نكنده بود، صدايي فير شنيده شد كه به صورت رگبار شليك مي شد؛ همه اهالي نزديك اين خانه هراسناك از در و پنجره اي خود سرك كشيده ؛ تا محل فير را تشخيص دهيم.  دقيقآ ساعت ده شب بود. متوجه شديم كه هرچه هست در همين خانه است. از ترس هيچ كسي به آن سو رفته نتوانست. هنوز هم صدايي چيغ، فرياد و التماس عروس حامله دار اين خانواده شنيده مي شد. بعد از لحظه ي هيچ صداي از آنجا نيامد. صدای فير و فرياد همه با هم خاتمه يافته بود".
آن خانم همچنان ادامه داد:" آن شب سياه هيچ وقت ياد مردم اهالي اين قريه نمي رود؛ كه چه شب مملو از بيم و هراس، ترس و وحشت را پشت سر گذراندند. اما آنچه كه همه را بیشتر  آزار ميداد عذاب وجدان بود كه كسي به كمك آن خانواده از ترس جان و امنيت خود شان نشتابيده بودند ؛ ازقضا آن شب بارندگي شديدي جريان داشت و تاريكي شب همه تصاوير مشهود را در دل خود بلعيده بود و هيچ چيز قابل تشخيص نبود بجز بعضي چراغ ها از دور و نزديك که سوسو مي زد".
من محو گفته های این خانم می شوم ؛ دو گوش شده ام وآن  دوگوش را هم به گقته های این خانم می سپارم .ا و پس از یک آهی عمیقی؛ داستانش را از همانجا که قطع کرده بود؛ دوباره آغاز کرد:" در زير نور چراغ كمرنگي كه از يكي پنجره هاي اين خانه مي تابيد ؛ متوجه شديم كه دو تن از مردان كه سر و پوز شان با لنگي سياه رنگ و ديگري دستمالي سفيد رنگي پيچيده بود؛ با اينكه كلاشینكوف ها را در دست شان داشتند، از آن خانه با عجله بيرون شدند و در دل تاريكي به سرعت نا پديد گردیدند ؛ بعد از دو ساعت یا کمتر وبیشتر كه زمان  گذشت ؛ آرامش دوباره برقریه برقرار شد و اضطراب ها  كاهش يافت و اهالی قریه  هرکدام با چراغ هاي كه در دست شان داشتند جمع شدند؛ مرد و زن روانه آن خانه شديم. فقط ازآمدن كودكان ممانعت كرديم تا با ما نيايند."
 خانم مصاحبه شونده لحظه اي طولانی سكوت كرده ؛ چشمانش را بست و بعد از اين كه آب دهنش را به سختي قورت داد ؛ درادامه گفت:
" بله رفتيم؛ اما اي كاش نمي رفتم و نمي ديدم كه آنجا چه گذشته بود! جنازه اي خشو به يك سو از عروس حامله دار كه سر ماه و روز بود، به يك سوی دیگر. از همه مهتر جنازه چهار طفل سر و نيم سر كه يكي آنان يك ونيم ساله بود؛ هر كدام گويا در حال فرار كشته شده بودند ؛ به هر طرفي جنازه هاي شان افتاده و غرق خون ديده مي شد".
زن مصیبت دیده از چگونگی چشم دیدش واز جناره یاد کرد:"چشم زن حامله اي كه سرش را به ديوار تكيه داده ؛ همچنان باز مانده بود؛ که گويا به ما نگاه مي كند و گله دارد كه چرا اينك به سراغ شان آمده ايم و تا هنوز كه هنوز است تصويرش ازپيش چشمانم محو نمي گردد. ما زنان كه پا در آن خانه گذاشته بوديم، همه طاقت نياورده و شيون و ناله ها و گريه هاي ما از هر نكته و جايي به گوش مي رسيد حتي مردان نيز مي گريست! در آن لحظه اين تنها كاري بود كه ما انجام داده مي توانستيم. اما ديگر كار از كار گذشته بود و از دست هيچكسي كاري ساخته نبود . بعد تنها كاري كه توانستيم جنازه هارا كنار هم كشيديم و با پارچه سفيد سرگز كه يكي از خانم از خانه اش با خودش آورده بود دست و پاي شانرا و چانه هاي شانرا به رسم و رسوم كه وجود دارد بسته نموديم  و بالايي همه شان تكه كلاني چادر شب را انداختيم و تا امروز نفهيميدم كه گناه اين خانواده و بخصوص آن طفلك يك و نيم ساله چه بود؟ تا اينطور قتل عام شدند".
 نگاهي به دستان و انگشتان زن مصاحبه شونده انداختم متوجه شدم كه لرزش خفيفي پيدا كرده است.  تآثير حادثه را بالايي روحيه  زن احساس كردم بعد نفس عميقي كشيده؛ گفتم:
 حالا متوجه شدم كه پشت اين در بسته چه گذشته است در حالي كه ما اميد مهمان نوازي را از آنها داشتيم!
چشمانم را اشك حلقه نمود. آثار كه اين داستان بالايي روحيه خودم گذاشت بي قرارم نموده دوباره پرسيدم كه حالا اين خانه قفل است و كليد…هنوز حرف هايم را كامل نگفته بودم كه زن مصاحبه شونده نگاهي تندي پرسشگرانه اش را به من دوخت وبازهم پرسيد:
"مي خواهي داخل خانه را بيبيني ؟هنوز هم همان لباس هاي خوني تمام اعضايي خانواده , همراه با لباس كودكان شان، آنجا موجود است!"
 پرسيدم: كساني ديگر از امنيت ملي يا پوليس و نفر دولت آمده بودند از اين جريان ديدن نمایند؟
چشمانش را ريز كرده به ذهنش فشار آورد و آرام جواب داد:" نه!" بعد از كمي مكث دوباره گفت:" بله از امنيت آمده بودند؛  فقط ديدند و رفتند ديگر خبري از آنها نشد. اينك باور به خدا كنيد كه بعد از آن حادثه اهالي اين قريه از هر بيگانه اي مي ترسند و حتي ببخشيد كه امروز زماني كه موتر شما از بين درختان معلوم شد و وارد قريه گرديد؛ تا شما را به عنوان يك زن درآن موترنديده بوديم؛ هر كدام دعا مي كرديم كه خدا بخير كند اينها چه كساني باشندو  باز چه گپ خواهد شد؟ اين سوالي بود كه مطمئن هستم در ذهن تك تك ما ايجاد شده بود. تا اينكه شمارا ديديم و خاطر ما جمع شد".
 كامره اي را كه در جريان صحبت هاي خانم مصاحبه شونده آماده ساخته بودم؛ دردست گرفتم ؛ ايستاد شدم و پرسيدم: حالا كليد اين خانه به دست كي هست؟ به جمع زنان كه زير سايه درخت توتي جمع شده منتظر نوبت بودند تا هر كدام وضعيت زندگي شانرا به كارمند كميسيون مستقل حقوق بشر افغانستان ولايتي غور تشريح كنند، اشاره نموده و زني ميان سال را با آدرس لباس سرخرنگ كه با گل هاي كلان كلان آبي رنگي طرح شده بود و رنگ چادر سبزش را كه با تار سفيد گل های گراف گلدوزی شده بود، به من نشان داده؛ گفت:" همان خانم كليد اين خانه را دارد".
 به سويش گام گذاشته نزديك شان شدم و مستقيم پيش همان خانم رفتم و نشستم بعد اينكه جريان را با او صحبت كردم و اجازه خواستم؛ تا اگر ممكن است؛ من داخل اين خانه را از نزديك بيبينم و چند قطعه عكسي بگيرم. زن از سر دو پا كه نشسته بود؛ برخاسته دستش را در پشتش برد ؛ چوتي مويش را بيرون كشيد كه در ته بافت چوتي مويش چندين كليد بسته بود كه كليد اين خانه را از كلاني قفل كه در دروازه  وجود داشت شناختم و او همان كليد را در دستش گرفته قدم زنان به پيش پيش حركت كرد؛ گفت:
"البته كه برايتان نشان  مي دهم؛ بياييد خوار ببينيد كه حال روز اين خانواده به كجا كشيده شده است؟. خدا را شكر مي كنيم كه از حقوق بشر از ما سر مي زند حد اقل دل ما خوش مي شود كه ما در جمع انسان ها به اين بوم و بيشه كه زندگي مي كنيم، فراموش نشده ايم".
 او پيش پيش قدم مي زد من هم به تعقيب او و زنان ديگر كه تا حالا نشسته بودند؛ همه جمع شده؛  به تعقيب ما آمده و جمعي را تشكيل داديم و به آن سو حركت كرديم . همكارانم كه در فاصله هاي دوري نشسته و هر كدام مشغول انجام وظايف خود شان بودند، با حركت جمعي از زنان جلب توجه شده به سوي ما خيره شده بودند و نگران به نظر مي رسيدند و گويا آنها هم از نظر امنيت احساس خوبي نداشتند؛ از دور كامره را نشان دادم و فهماندم چيزي مهمي نيست! فقط چند قطعه عكس لازم دارم.
با باز شدن قفل ؛ دروازه باز شد و به داخل رفتيم همه جا بوي خاك و وهم مي داد. حس مي كردم در دنيايي مرده گان گام گذاشتم و زماني كه از همه جلوتر قدم مي زدم و احساس تنهايی نموده ؛ فكر مي كردم كه تنها در اين خانه وارد شده ام. از پله هايش بالا رفتم و از پنجره بدون شيشه آن وارد اتاق شدم در و ديوارش منظم و سفيد رنگ بود فقط در قسمت پائين ديوار ها لكه هاي قهوه اي پر رنگي كه به سياهي مي گرايد، مشاهده مي شد كه يكي از زنان شروع به معرفي محل حادثه نمود وگفت:
"اينجا همان عروس حامله دار اين خانواده به قتل رسيده است". قدمي آنطرف تر گذاشت وادامه داد:" اينجا خشو كشته شده بود؛ ببين لكه خونش ديده مي شود!"
نگاهي دقيق تري كردم متوجه كدام آثاري نشدم. روزنه اي از" موري" يا پنجره كه در سقف تنور خانه ايجاد شده بود به اين لكه روشني مي انداخت . بله! لكه خونی  بود! ادامه صحبت ها به گوشم مي رسيد :
"همينجا دقيقآ همينجا آن شب كه ما آمديم و ديديم خشو افتاده بود".
برگشتم و به اتاق ديگر رفتم كه يكي از زنان كه قد ميانه اي داشته و چادر كلاني سفيد رنگي دود زده را بر سرش داشت، چند لحاف و لباس هاي را با دستانش بالا و پائين مي كرد كه گرد و خاك آن لباس ها و ملافه هاي خونين تا سقف ها بلند شده بود حتي بوي كهنه خون را حس مي كردم. آنها را نشانم داد؛ گفت:
" اين لحاف كودكان شان است كه آنشب مي خواستند بخوابند و اين را به بالايي شان بي اندازند كه اين حادثه اتفاق افتاد".
 آنسو زني نسبتآ جواني در حاليكه از گرد و خاك كه ايجاد شده بود، بيني اش را با گوشه چادرش محكم گرفته بود، سرش را كمي كج كرد وافزود:
" آه ديگه! وقت خواب بود !"
چشمانش که  به لباس هاي خونين كودكان كشته شده ميخكوب شد؛ ساكت گردید. برگشتم و نگاهي به لباس ها خصوصآ تنبان پسرانه لباس وطني كه اندازه كودكان يك ونيم ساله اي بود و لكه هاي خوني تيره رنگ و كهنه در قسمت زانو هايش مشاهده مي گرديد؛ دیدیم که لباس های خونی کاملا" قاغ شده بود.
  كامره را مهيا نموده چند عكسي از هر نقطه  اي گرفتم. با هر عكسي كه مي گرفتم احساس رضايت، از چهره هاي مختلف نمايان مي شد؛ به نظر مي رسيد كه همين قدر هم از كسي توقع نداشته باشند؛ تا كسي به همين اندازه هم توجه كند.
لحظه اي مكث كرده ؛ به اطرافم نگریستم و فكر كردم كه من مي خواستم امروز مهمان اين خانه و خانواده باشم. اما نمي دانستم كه اين خانواده سفري به ابديت نموده اند.
با كامره اي كه در دستم داشتم ؛ از پله ها پايين آمدم و از داخل خود حويلي نيز عكس هاي را گرفتم ؛ كه چند جوره چپلك هاي زنانه و كودكانه ي آفتاب خورده، رنگ و رو رفته، پاره و كهنه به چشم مي خورد؛ كه يكي از زنان با اينكه گلويش بغض گرفته بود؛ با اشک و آه نالید:" اين چپلك ها از همين كشته شده هاست."
 با يك دنيا نفرين بر بي عدالتي كه در این قریه اتفاق افتاده ؛ گام هايم را به پيش برداشتم و به ادامه مصاحبه ها پرداختم. اما ذهنم را اين حادثه به وقوع پيوسته مشغول ساخته بود : از چه طريقي داد خواهي صورت گيرد تا حق اين مقتولين باز خواست گردد و قاتلين دستگير شده به پنجه عدالت سپرده شود. باز از خودم پرسيدم: كدام عدالت؟
نا آگاهان این آیت شزیف بر ذهنم فشار آورد:وبای ذنب قتلت….
 
جوزا- 1390
 

پشت آن درب بسته چه گذشته است؟
 
پشت آن درب بسته چه گذشته است؟
 
پشت آن درب بسته چه گذشته است؟