آرشیف

2014-11-23

زینب علم

من هم مسافرم

آری مثال برگ خزان و پرنده ها
ازقریه های خود بیگانه گشته ایم
یا از هوای سرد یا از بلای مرگ
عمریست آشنا
من هم مسافرم
احساس می کنم درد ندیده را
آه ای خدا بگو
تاکی چرا چنین
بیهوده رفته ایم
رنج کشیده ایم
آیادیار ماجای درنده هاست
من شیر قریه ام
حمت بکن بگو
نامش برای من
من با فضای جنگ درسش نمی دهم
او خود ندیده است هجران و دوری را
صبر و غروری را
باید که ما و تو یک یک نشانه یی
از غیرت و وقار برپست فطرتان در شوره زار خویش
افشانده لحظه یی
تاسال های سال سودش به بر بریم.
ماهم مسافریم او هم مسافر است
من هم مسافرم.