آرشیف

2014-11-23

زینب علم

باید از موج تقاضا بکنم

باید از موج تقاضا بکنم
که بیاساید چند در سکوتش عشقم همچو دریا جاریست
منزلم روی حوادث تاکی
شاکیم از تقدیر
که مبادا روزی
همه راهدیه به یک حادثه یی شوم کند
 فصل ها باید زیست
زشتی ها باید دید
زیر دیوار غرور باید مرد
تا تمنای چه کس باید رفت
تا که آموخت دل بی کس ما
چقدر تلخ انتظارست مرگ
چقدر سرد زمستان است درد
که ز تفسیر دو چشمی دیدم
آن دو چشمی که به اشک می بالید
همه یک درد نهان بود که بس
تو خودت می دانی
چقدر زیست که تا انجامی نرست بی معنی
وقتی آغاز شویم .
 گروگان و اسیر وخوار گشتم
قمار دیده یی اغیار گشتم
درخت تازه یی پربار بودم
خزان آمد چنین بی بار گشتم
عجب سر شار وناز وخاص بودم
شکستم دختری ناچارگشتم   
چه نامرد است دنیابی کسم کرد
زوصفش واله وبیمار گشتم
سرای سبزه زاران سبز باشد
که من خوراک نیش مارگشتم.