آرشیف

2014-11-23

زینب علم

غزل ها ناسروده عقده می گردد

عزیزمن
غزل ها ناسروده عقده می گردد
بهاران بی ثمرحتی
خزان یاوه می گردد
زمانه سخت بر من پینه می دوزد
تمام ناتمامی های عمرم را…
 
عجب زندانی ام عمریست از این ذولانه می ترسم
به امیدی که خواهم مرد دلم آزادی می جوید
بیابشکن قفس هاراکه با هم آشیان سازیم
دیارپر شکوه خود
سرازنوجاودان سازیم
 
زخاک مرده گان پاک بت آن بامیان سازیم
دیگرمن واژه یی الماس می گردم 
اگربامن بیای قهرمان سازیم
متون کهنه یی تاریخ خود را داستان سازیم
دیگر تو نورمی گردی
منم مغرورمی گردم
 
حریف مثل بهاران اوایل یاوه می گردد
دیگرآزادی دست رقیبم رانمی خواهم
اگر در را او بگشاید
نمی خواهم
نمی خواهم
 
دیگرآیینه ها کی راست خواهد گفت
وماه کی تا به پایان شب دیگرخواهد ماند …
توهستی اعتبارمن
عزیزم
عزت ام
اوج ام
قفس بشکن میمیرم
درون این ستم افزا
بیا باری رهایم کن
زغم هایش جدایم کن
که گردم دخترآزادبه چشمانت نگاه یم کن
به آوازپرازعشقت صدایم کن
صدایم کن…