آرشیف

2014-11-23

زینب علم

نمی دانم

نمی دانم به عشقم قصه یی سرمی کنی یا نی

به مرگم سوگواران دیده را تر می کنی یا نـی

منم عاشق که در خلوت ترا هر دم طلب دارم
تـو آیـا آرزوی عـشـق بـرتـر مـی کـنـی یـا نی

وجــودم سـاقـه یـی سبزی بهاری شد میترسم
کـه گـل هـای امـیـدم را تو پرپر می کنی یا نی

خــزان دیـوانـه وار انـدیـشـه ویـرانـی ام دارد
لـبـاس سـبـز شـادم را تو دربر مـی کـنـی یانی

نمی دانم که مردم بعد مردن سطر شـعـرم مرا
مرور از عمق دل یک بار دیگر می کنی یا نی

مـرادم خـاطـرم یـارم به گردد مست می رقصم
تـو رقـص بسمـل من را مهم تر می کنی یا نی

قـیـامـت کـرده دوریـت کـه گـویـا آسـمان هستی
بگو درهجر من یک لحظه محشرمی کنی یانـی

/2/139112