آرشیف

2014-12-25

سارا رضايي

خدا ناله مارا مي شنود!

دنيايي زير سخره ها!

 
 

خدا ناله مارا مي شنود!

 
خدا ناله مارا مي شنود!

 

با شدت سردي هوا و گرفتگي دل آسمان نگراني ما رو به افزايش است؛ از گل و كپرك جاده ها گرفته تا نگراني كه شب به كجا برسيم ودركجا بما نيم؟ مقصد ماموريت ما نظارت از ولسوالي لعل وسرجنگل ولايت غور است! تر برف(بقول محلي ها) بشدت مي بارد وسرك لحظه به لحظه لغزنده تر مي گردد. ازصبح كه ازمركز چغچران حركت كرده ايم ؛ هوا سرتر شده مي رود واز سوي هم ريزش ژاله (تگرگ)، باران وبرف توان ها را ميبرد و ادامه پيمودن را ه را مشكلتر مي سازد! چاره نيست بايد بجاي نسبتا" امني برسيم. سر انجام پس از تركيدن  يك تاير وتبديل تاير اشتبني ،ساعت 4:30 به بازار گرماب (از توابع ولسوالي لعل وسرجنگل) مي رسيم. دربازار گرماب بدنبال هوتلي مناسبي مي گرديم ؛ تا جايي براي اقامت وبيتوته زنانه نيز داشته باشد. در يكي از هوتل ها محل نسبتا" مناسبي را پيدا كرديم.
هوا خيلي سرد بود وما  از فرط خستگي و سردي هوا، حال و روز جالبي نداشتيم؛ در كنجي پناه مي بريم  و هريك  كمپلي را بالايي پاهايمان  كشيدم تا از گزند سرما در امان باشيم. هوتل دار قبل از آتش "تاوخانه" چاي سبزو گرم  همراه با دشلمه  مياورد. مسافر ديگري نيز از راه مي رسد؛ سردي هوا امانش را بريده است. كنار اجاق جا مي گيرد وبراي غلبه بر سردي تند ، تند  چاي مي نوشد.
صداي گفتگوي  مسافر تازه وارد وشاگرد هوتل كه باهم اختلاط مي كنند ؛ شنيده مي شود:"سه ساعت پياده روي از كوه و آنهم با اين برف وبارش مرد مي خواهد!".اين صداي شاگرد هوتل بودكه با مسافر تازه وارد همدردي نشان ميداد ودرادامه پرسيد:" راستي غدير بچه ها ودخترهاي مكتب  به قريه رسيده بود؛ كه بارش شروع شد؟"
– "نه! ولي دهن جررسيده بودند؛ بارش هم تازه شروع شده بودوبيست دقيقه ديگر مي رسيدند".
بعد از كمي مكث شاگرد هوتل باشوخي يا جدي (من نمي دانم؟ ) گفت:" غدير خان! مسافر هاي اين اتاق ازحقوق بشرند وپارسال هم آمده بودند دراينجا وركشاب داشتند؛ كاش مي رفتي با آنها مي گفتي كه راه مكتب دختر ها وبچه هاي قريه ما خيلي دور است وشايد اينها كدام كاري مي كردند وبا ولسوال ومدير معارف ما گپ مي زدند".
مرداز طريق  ايجاد صداي سرفه اعلان ورود نمود و وارد اتاق ما شد. شدت سرما زمستان شش ماهه  اين ولسوالي ، سؤتغذي و رنج هاي سخت زندگي جذابيت پوست را از رخسارش ربوده بود. غدير بسيار ساده  وبي پيرايه نشست وپرسيد:" تا كنون شما به قريه صاحب اختيار آمديد؟" سرم را به علامت منفي تكان دادم وگفتم: نه!
واين بار من پرسيدم: صاحب اختيار كجاست؟
 جواب داد:" آنجا كه تا حالا هيچ كسي از ما خبر نگرفته است"! با كمي مكث ، ادامه داد:"لباس هاي من ترشده است؛ ولي براي من زياد سخت نيست. اما طفلاي ما هر روز بايد اين مسير را پياده طي كنند ؛ بعضي روزها دررفت وبرگشت تر مي شوند؛ مي فاميد سه ساعت رفت وسه ساعت برگشت"! غدير با بغض بسيار  ازما مي پرسد:"چرا قريه ما  مكتب ندارد"؟  
باري ! اين لحن تند  او از تجربيات تلخ روز گارش مايه  مي گرفت و از دهن و زبانش به تقرير جاري مي گشت!
پس از شنيدن درد دل غدير، از وي مي خواهيم  مشكلات مكتب قريه اش را طي يك عريضه اي بنويسند وبما غرض تعقيب وپيگيري بسپارد. اما وعده حل اين مشكل را در آينده نزديك به وي نمي دهيم ؛ فقط قول مي دهيم مشكل مكتب اين قريه را ازطريق ادارات ذيربط تعقيب نماييم. ولي غدير اصرار دارد كه كارمندان حقوق بشر از قريه صاحب اختيار نيز نظارت نمايد.
شب از راه مي رسد، اكنون 20 ماه حمل است و بارش برف به همان شدت ادامه دارد وزمين را كاملا" سفيد پوش كرده است! پس از تحقيق مختصر از بازار گرمآب  در خصوص محروميت قريه صاحب اختيار، با همكاران جلسه كوچكي تشكيل مي دهيم و تصميم براين مي شود؛ تا يكي ا ز قريه ها يي  را كه مورد نظارت قرار مي دهيم همين قريه باشد.
روز دوم كاري، كه لغزندگي سرك كمتر شده است؛ بعد ا زگذر از دره تنگ وسنگلاخ ، با موتر كميسيون مستقل حقوق بشر وباسپري كردن يك ساعت  وقت، چشم ما به قريه اي افتاد كه در بين كوه ها احاطه گشته بود، آنجا قريه صاحب اختيار بود وقريب  100 خانواده باشنده گان آنجا را تشكيل مي دادند !
صاحب اختيار قريه اي است از توابع ولسوالي لعل وسر جنگل كه در دره تنگ و درمسير رود لعل موقعيت دارد؛ رود لعل يكي از شاخه هاي اصلي هريرود است . درحقيقت هريرود از كوههاي لعل وسرجنگل سرچشمه مي گيرد و در تدوام مسير رود هاي  كوچك به اين آبريز مي ريزد وهريرود خروشان را مي سازد.
قبل از اينكه مصاحبه هاي اختصاصي مان را با افراد شروع كنيم؛ درابتدأ طبق روال هميشگي خود را معرفي مي نماييم وهدف ازآمدن مان را با ريش سفيد هاي قريه  شرح مي دهيم. استقبال وهمكاري با كارمندان كميسيون مستقل حقوق بشر عالي است. درابتدأ مي خواهيم معلومات ا زوضعيت عمومي  قريه، از قبيل دسترسي به آب آشاميدني ، برق، فاصله كلينيك ومكتب و… را بدست بياوريم. پيرمردي ا زميان جمعيت از تخريب سيل سال 1389 مي گفت: "سيل پارسال باعث ويرانه هاي را كه شما مي بينيد؛ شد. خانه هاي مارا آب با خود برد ، جوي هاي زمين هاي ما خراب شد وكشت پارسال ما را اول سيل برد وبعد باقيمانده خشك شد. دولت ومؤسسات هم از بازار گرمآب پيش تر نيامدند وامسال از صد خانه پارسال، مردم نصف شده اند وبه شهرهاي كلان وبخصوص هرات مهاجر شدندو…"
با تجمعي تعدادي از مردان، درپيش منبرقريه سر وكله زنان پيچه سفيد هم نمايان مي شوند؛ آمدند با تك تك شان احوال پرسي نموده و حضورم مورد استقبال شان قرار گرفت؛ زني ا زميان آنان با صداي بلند بما خوش آمديد مي گويد؛ با لحن شوخي ويا كنايه مي افزايد:" آفتاب از كجا برآمده است؛ كه موتر مؤسسه از لعل برنگشته است و به صاحب اختيار امده است"؟
مي گويم مادر اولا" ما از موسسه نيستيم وديگر اينكه ما ا زكميسيون مستقل حقوق افغانستان/ دفتر ولايتي غور غرض ارزيابي حقوق اجتماعي،اقتصادي ،فرهنگي و… به قريه شما آمده ايم؛ تازه ما هيچ كمك نقدي وجنسي هم نداريم وظيفه ما اينست كه از مكتب، كلينيك، آب آشاميدني، ميزان در آمد وپروژه هاي انكشافي و… بپرسيم و يافته هاي مان را با مسؤلين شريك مي سازيم.
پير زال ادامه مي دهد: ا زمكتب چه مي پرسي؟ هي خوار بچه ها ودختر هاي  ما ساعت پنج و نيم و شش صبح  از خانه ها چاي خورده حركت مي كنند تا ساعت هشت در مكتب حاضر باشند. مي فامي ! تا آنجا كف پايي شانرا آبله مي زند و با همان كف پاي آبله باران شان اگر دير كنند و سروقت به مكتب نرسند كف پايي بر داشته مي شوند و با چوب به كف پاي شان مي زند تا ديگر سر ساعت به صنف شان حاضر باشند!" زن ديگري خودش را پيش مي كشدودست يك بچه حدودا" دوازده ساله را برايم نشان مي دهد. با دقت به لايي انگشتانش نگاه كردم و آهسته دستش را در دستانم گرفتم و باز از نزديك به دقت تماشا كردم، خونمردگي بود! كه لايي ناخن هايش بوجود آمده بود. پرسيدم دستانت را چه شده همانند شخص گناهكار دستانش را از دستم عقب كشيد و در پشتش قائيم نمود. مادرش جواب داد:" هيچ! ديروز از خانه بدليل سردي هوا كمي دير حركت كرده به مكتب رفت؛  آنجا كه رسيده از ساعت هشت صبح گذشته بوده است! بعد معلم قلم ها را لايي ناخن هاي دستش قرار داده و فشار داده است كه چرا به سر صنف دير حاضر شده است!" ديگر ا زمكتب وفاصله آن چيزي نمانده است تا بپرسم؛ ازدسترسي اهالي قريه به كلينيك سؤال مي كنم.
زن زيركي از ميان زنان قريه برايم جواب مي دهد:"خب خودت كه گفتي كه كمك نداري براي قريه ما؛ اما خدا كند كه رييس معارف، ولسوال  وآن بالاها گپايتان را بشنوند. خودتانكه از راه گرمآب آمديد وديديد كه چقدر راه است؛ كلينيك نزديك ما كلينيك گرمآب است؛ بهار ها وتابستان ها با مركب مي رسيم اما زمستانها،زمستان اينجا شش ماهه است؛ خوارم! يك زن كي مي تواند پياده اين راه طي كند بخصوص اگر درد وآنهم درد زايمان داشته باشد"! يكي از پشت سرم مي گويد:" هي دختر جان! زن ها در هنگام ولادت كي  به شفاخانه مي رسند"! برگشته ؛ مي بينم زن پير و سالخورده اي كه از كمر خميده است و هردو دستانش را از پشت سرش قفل نموده تا با چنين قامت خميده بتواند بهتر تعادلش را حفظ كند، ادامه حرف هايش را مي شنوم:" حتي ما يك دايه محلي هم نداريم. زماني كه  يك زن مي خواهد ولادت كند به شيوه همون قديمي،  فاميل و اقارب دورش جمع مي شوند و ولادتش را مي گيرند كه يكي كمر او را مي بندد و ديگري مويش را لايي دندانهايش قرار مي دهد و يك ديگر… ".
مي خواهم صحبت هاي عمومي كوتاه شود ؛ مصاحبه هاي اختصاصي مان را شروع كنيم.اما پيرزال خانه اي را بما نشان مي دهد؛ كه درابتدأ منظورش را درك نمي كنم. مثل ديگر خانه ها محقر و گلي است. گفت:" نه نه بالايي آن خانه را كه كوه مي باشد نگاه كن!"
 وقتي زوايه ديدم را كمي تغيير دادم و بالاتر را نگرستم : سنگي از بالايي كوه غلطيده در بالاي سنگي ديگري كه خود در پرتو سقوط نزديك است گير مانده است و حركتش متوقف شده است! اين تصوير بيشتر به يك معجزه شباهت داشت و آنچه مي ديدم عقلم باور نمي كرد! سنگي به آن بزرگي چطور بر سنگ كوچكي تكيه نموده است!؟ خانه اي كه در زير آن قرار گرفته بود ازنو توجه ام را جلب كرد و نگاهي دوباره ام را به آن سو انداختم متوجه شدم كه خانواده اي در آن زندگي مي كنند و كودكان سر ونيم سر از آن خانه در حال رفت و آمدند. سخت نگران شان شدم و گفتم : چطور اين خانواده در آنجا زندگي مي كنند؟
 درجوابم همان پير زال خنديده گفت:" اگر دولت ما را  فراموش كند، خدا زير اين سخره ها ، ناله هاي مارا مي شنود وما را فراموش  نمي كند!"
 بالاخره در اين لحظه زنان مرا براي مصاحبه انفرداي به خانه اي رهنمايي مي كنند كه از نظر خود شان كمي امن تر بوده و در محل سنگپر و احيانأ سيل و… قرار ندارد.
 
پايان
حمل 1390