آرشیف

2017-6-4

استاد خیرالاحد غوری

انسانیت کجاست و در چیست؟

حوادث خونین پی در پی در کشور که تعریف آن بسیار دشوار است مرا واداشت تا در پی جستجوی این بروم  که انسانیت کجاست و در چه نهفته است؟ پس روی آوردم به برسی این مطلب و در نتیجه به مسایل زیر رسیدم ازدیدګاه های مختلف تحقیق و مطالعه اصحاب نظر . تصمیم بر آن شد تا با خوانندګان عزیز جام غور شریک سازم تا در پرتوی این یافته ها جایګاه انسان و انسانیت روشن تر شود و کسانیکه دست به چنین معصیت میزنند و خون مردم بیګناه را میریزند از انسانیت چه بهره دارند.  من دریافته ام که همگان می خواهند بر قله کوه زندگی کنند ،بی آنکه بدانند خوشبختی واقعی درک عظمت کوه است

علم
آیا ما می توانیم علم را ملاک و معیار انسانیت قرار بدهیم و بگوییم که انسان ها از نظر زیست شناسی با یکدیگر مساوی هستند.ولی یک چیز هست که اکتسابی،یعنی به دست آوردنی است که با آن معیار، انسانیت با غیر انسانیت تفاوت می کند،مرزی است میان انسان برتر و انسان فروتر،و آن دانش است.هر اندازه که انسان آگاهی و دانش بیش تری پیدا کند، انسان تر است و هراندازه که از علم و دانش بی بهره تر باشد، از انسانیت بی بهره تر است.بنابراین دانش آموز کلاس اول از کسی که هنوز به مدرسه نرفته انسان تر است.دانش آموز کلاس دوم از دانش آموز کلاس اول انسان تر است و هیمن طور…در دوره دانشگاه هم دانشجویی که سال آخر را طی می کند از دانشجویی که سال ما قبل آخر را طی می کند، انسان تر است.بعد برویم سراغ علما و دانشمندان،هر کدامشان که معلوماتش بیش تر است،انسان تر است.آیا این که علم و دانش معیار انسانیت است و تنها معیار هم هست،می تواند مورد قبول واقع شود؟

اخلاق
نظریه دیگر این است که نه، انسانیت به دانش نیست. دانش البته شرطی است برای انسانیت. آگاهی و باخبر بودن روشن بودن به جهان،به خود و به اجتماع را نمی شود نفی کرد،اما این مسلما کافی نیست.اگر هم دخالتی دارد،یکی از پایه های انسانیت است.تازه در اصل پایه بودنش هم حرف است که بعد عرض می کنم.این نظریه می گوید انسانیت به خلق و خوی است نه به دانش،خلق و خوی یک مسأله است و آگاهی مسأله دیگر.ممکن است انسان آگاه و دانا باشد،همه چیز را بداند ولی خلق و خوی او، خلق و خوی انسانی نباشد بلکه خلق و خوی حیوانی باشد، چه طور؟مثلا یک حیوان از نظر خلق و خوی تابع غرایزی است که با آن غرایز آفریده شده است،جبر غرایز بر او حکومت می کند.یعنی در مقابل غریزه اش یک اراده حاکم ندارد و حتی او همان غریزه خودش است و غیر از غریزه چیزی نیست. اگر می گوییم سگ یک حیوان درنده و در عین حال باوفاست، درندگی و وفا برای این حیوان غریزه است
بله مسأله خلق و خوی یک امر دیگر است،غیر از مسأله آگاهی است.به عبارت دیگر آگاهی به آموزش های انسان ارتباط پیدا می کند و خلق و خوی به پرورش های انسان.اگر بخواهند به انسان آگاهی بدهند،باید او را آموزش های انسان ارتباط پیدا می کند و خلق و خوی به پرورش های انسان.اگر بخواهند به انسان آگاهی بدهند،باید او را آموزش بدهند و اگر بخواهند به انسان خلق و خوی خاص بدهند، باید او را همان گونه تربیت کنند. عادت و پرورش دهند و این یک سلسله عوامل غیر از عامل آموزش می خواهد به ین معنی که عامل آموزش،شرط پرورش هست ولی شرط لازم است نه شرط کافی.
یکی از ویژگی‌های انسان که با حساب‌های مادی جور در نمی­‌آید تفکیک انسانیت از انسان است؛ یعنی انسان چیزی است و انسانیت چیز دیگری است و این خاص انسان است؛ زیرا هر حیوانی از صفتش انفکاک‌ناپذیر است؛ مثلاً نمی­‌شود پلنگی را پیدا کنیم که صفت پلنگی و پلنگ بودن را نداشته باشد اما این امکان وجود دارد که انسان‌هایی یافت شوند که صفت انسانیت نداشته باشند و اتفاقا از این قبیل آدم‌ها به وفور یافت می‌شود. یعنی این‌که یا از صفت انسانیت دورند یا از این صفت ارزنده بی­‌بهره­‌اند. سر مطلب این است که:
اولاً: معیار انسانیت و آن‌چه به انسان شخصیت می­‌دهد مادی و محسوس و همراه با بدن انسان نیست تا هر کسی که بدن دارد آن را داشته باشد بلکه غیر مادی و از سنخ معنویات است.
ثانیاً: این اموری که انسانیت انسان را تشکیل می­‌دهند فقط به سعی خود انسان ساخته می­‌شود نه به دست طبیعت، از این روست که می­‌توان انسان منهای انسانیت یافت.
 

ملاک و معیار انسانیت
به راستی به چه کسی می­‌توان انسان گفت: آیا کسی که فقط ظاهر و صورتی از انسانیت را دارد به او می­‌توان نام انسان نهاد. به بیان دیگر ملاک‌ها و معیارهای انسانیت کدام است؟
به طور کلی انسان‌ها از لحاظ فیزیکی و زیست‌شناسی با یکدیگر مساوی هستند اما آن‌چه که این ظواهر یک‌سان را از یکدیگر متمایز می­کند امور اکتسابی شامل مسایل فکری، روحی و روانی است که دراین باره نظریات مختلفی ارائه شده و ما در این‌جا به نحو اجمال مهم‌ترین آن‌ها را بیان می­‌کنیم:

 علم و دانش
براساس این نظریه هر اندازه که انسان آگاهی و دانش بیشتری پیدا کند انسان­‌تر است و هر اندازه که از علم و دانش بی­‌بهره­‌تر باشد از انسانیت بی­‌بهره­‌تر است. با این مقیاس باید بگوییم که در زمان ما انیشتن که از همه دانشمندان عالم شهرتش بیشتر است انسان­‌ترین انسان­‌های زمان ما بوده است. این معیار اگرچه می‌تواند یک عامل فضیلت و برتری انسان نسبت به دیگران باشد اما به طور مسلم نمی‌تواند نظر جامعی برای انسانیت انسان تلقی گردد.

 خلق و خوی
براساس این نظریه انسانیت به علم و دانش نیست. اگرچه علم و دانش شرطی برای انسانیت و یکی از پایه­‌های انسانیت است اما مسلما کافی نیست. انسانیت به خلق و خوی انسان است نه به علم و دانش او.
ممکن است یک انسان همه چیز را بداند و علم و دانش او نیز زیاد باشد اما خلق و خوی او حیوانی بوده و انسانی نباشد. حال اگر بپذیریم که این نظریه طرفداران بیشتری دارد سؤالی که در اینجا مطرح می­‌شود این است که کدام خلق و خوی معیار انسانیت است؟
در پاسخ باید گفت آن خلق و خویی معیار انسانیت است که در محبت و انسان دوستی تجلی پیدا می­‌کند که مادر همه صفات ارزشمند انسانی است.

 اراده
مکتب دیگر می­‌گوید: معیار انسانیت «اراده» است؛ اراده مسلط کننده انسان بر نفس است. به عبارت دیگر معیار انسانیت، تسلط انسان است بر خودش، بر نفس خود، بر اعصاب خود، بر غرایز خود، بر شهوات خود، به طوری که هر کاری که از انسان صادر می­‌شود به حکم عقل و اراده باشد نه به حکم میل. میان میل و اراده فرق است. میل در انسان یک کشش و جاذبه است، جنبه بیرونی دارد، یعنی رابطه‌ای است بین انسان و شئ خارجی که آن شئ انسان را به سوی خودش می­‌کشد. ولی اراده بیشتر جنبه درونی دارد و بر عکس میل است. انسان را از کشش امیال آزاد می­‌کند و امیال را در اختیار انسان قرار می­‌دهد. هر طور که اراده می­‌کند کار می­‌کند نه هر طور که میلش می­‌کشد. بنابراین کسی انسان است که بر خودش مسلط باشد و به هر اندازه که انسان بر خودش مسلط نباشد از انسانیت بدور است.

انسان از نظر عرفای اسلامی
عرفای اسلامی کمال انسان را در سیر و سلوک الی الله و رسیدن به لقاءالله می­‌دانند و از نظر فیلسوفان و حکمای اسلامی کمال انسان، یکی در حکمت است و دیگر در عدالت. مقصودشان از عدالت، عدالت اخلاقی است (عدالت اجتماعی تابع عدالت اخلاقی است) یعنی در میان قوا و غرائز انسان تعادل و توازن بر قرار باشد و این قوا و غرائز تحت حکومت قوّه عاقله باشد؛ یعنی عقل مسلّط بر سائر قوا و غرائز باشد. پس انسان کامل از نظر حکما، انسانی است که عقلش در مسائل علمی و نظری حکیمانه باشد و در مسائل عملی انسانی معتدل باشد؛ یعنی دارای اخلاق نیک باشد.
از طرفی می­‌توان گفت همه این موارد، معیارهای انسانیت است و نباید تنها یک معیار را ملاک قرار دهیم. در آموزه­‌های دینی اسلام به همه این موارد اشاره شده و به برخی از موارد که اهمیت بیشتر دارد تأکید بیشتری شده است.

مراد از انسانیت انسان
اگر مراد از سؤال «انسانیت انسان در چیست» شناخت حقیقت انسان است در جواب باید عرض کنیم که انسانیت انسان به روح او است؛ چون از نظر فلسفی برای ما ثابت شده که «شیئیّت شیء به صورت او است» تا آن هست شیء باقی است و چون از بین رفت شیء هم از میان خواهد رفت.

تفاوت اساسی انسان با حیوان
انسان یک تفاوت اساسی با حیوان دارد و آن این است که انسان از هر حیوانی بیشتر بالقوه است و کمتر بالفعل. مثلا یک اسب، اسب است و بالفعل؛ یعنی هر چه از اسب بودن باید داشته باشد، دارد. مقدار کمی از اسب بودن هست که مثلا باید با تمرین به دست آورد. اسب یک اسب بالفعل به دنیا می­‌آید. یک گربه، بالفعل گربه به دنیا می­‌آید و همین‌طور سایر حیوانات. ولی انسان است که به صورت یک موجود صد در صد بالقوه به دنیا می‌آید؛ یعنی اولی که به دنیا می­‌آید اصلا معلوم نیست که در آینده چه می­‌شود. ممکن است واقعیت او در آینده واقعیت یک گرگ باشد، ممکن است واقعیت یک گوسفند باشد، در صورتی که شکل، شکل انسان است. هم‌چنین ممکن است واقعیتش واقعیت یک انسان باشد. صدرالمتالهین، فیلسوف بزرگ اسلامی روی این مطلب اصرار دارد که اشتباه است که مردم خیال می­‌کنند افراد انسان همه افراد یک نوعند. می­‌گویند: به عدد افراد انسان، انواع انسان‌ها وجود دارد. چون انسان جنس است نه نوع. البته او یک فیلسوف است. از نظر زیست شناسی نگاه نمی­‌کند. از نظر یک زیست شناس که فقط اندام‌ها را می­‌بیند همه افراد انسان یک نوع هستند. ولی یک فیلسوف که انسان را مطالعه می­‌کند و واقعیت انسان را وابسته می­‌داند به ملکاتش و آن‌چه که انسانیت نامیده می‍‌شود، نمی­‌تواند باور کند که همه افراد انسان، افراد یک نوع هستند. می­‌گوید: به عدد افراد انسان، انواع مختلف وجود دارد؛ لذا می­‌گوییم ارزشهای انسان ارزشهای بالقوه هستند. بعضی از افراد انسان به آن مقام واقعی می­‌رسند و بسیاری از افراد انسان اساسا به مقام انسان واقعی نمی­‌رسند.
حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی را بدون شک به عنوان یکی از بزرگترین سخن سرایان زبان فارسی دری می شناسیم که می توان ادعا کرد درونمایه آثارش سرشار از اندیشه هایی بلند و انسانی است؛ که از او چهره ای بلند بالا در تاریخ ادبیات، اندیشه و عرفان ما ساخته است و همواره او را یک سر و گردن بلند تر از دیگر شاعران از نگاه غنای اندیشه در می یابیم.
کسی با این خصوصیت بدیهی است که دیدی بسیار گسترده نسبت هستی دارد؛ دیدی که مرزهای زمان، مکان و زبان را شکستانده، از چوکات ملیت بیرون آمده، و تبدیل به چهره ای جهانی گردیده است. چهره ای که بعد از قرن ها از شرق تا غرب همهمه اش پیچیده و اندیشمندان بزرگ معاصر، با جستجو و تفحص در آثارش هر روز با دست آوردهایی تازه و شاداب تر مقاله ها می نویسند و کتاب ها چاپ می کنند
داستانی که در باره جبر و اختیار در مثنوی حضرت مولانا وجود دارد قسمتی از مایه های اندیشه مولانا جلال الدین محمد بلخی را نسبت به انسان به خوبی نشان می دهد.
انسان به عنوان موجودی آزاد که اگر از دریچه دینی هم به سمت او نگاه کنیم خلیفه الله در روی زمین است.آزادی مهم ترین جوهری است که در ذات همه انسانها وجود دارد و یکی از شاخصه ها و ویژه گی های بارز آدم هاست. اگر سری به دنیای معاصر هم بزنیم بیشتر انقلاب هایی که صورت می گیرد و عده ای حاضر به قربانی کردن خویش می گردند برای همین عطیه مقدس و دوست داشتنی یعنی آزادی است. چیزی که آدم ها به یاری آن از هیئت ابزاری مجبور بیرون می آیند و به قول شاملوی بزرگ به اختیار بر می گزینند.
نگاهی به آثار بزرگان ادبیات فارسی نشان می دهد که توجه به آزادی انسان یکی از نکات محوری این آثار گرانبها است البته باید به یاد داشت که در بین بزرگان تاریخ ادبیات فارسی شاید نتوان کسی را یافت که علاوه برشاعری بزرگ اندیش مندی بزرگ نیز نباشد. آن هم اندیش مندانی که در واقع امر بیشتر بار مکتوب اندیشه های گذشته گان ما در آثار این بزرگان به یادگار مانده است. نام و آثار بزرگانی مانند عطار نیشابوری، سنائی غزنوی، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی، ابوالمعانی بیدل دهلوی و کسان دیگری از این دست در تاریخ ادبیات نشان از غنای اندیشه در این آثار است. آن هم اندیشه هایی متعالی و صافی که با گذشتن از فیلتر های فلسفه و عرفان به تحلیل و تفسیر هستی به شکل عام و انسان به شکل خاص پرداخته اند.
انسان به قول الکسیس کارل به عنوان موجودی ناشناخته همواره توجه اندیش مندان و متفکرین را به سوی خویش نگاه داشته است و طوری که بدیهی است این توجه منحصر به اندیشمندان فارسی زبان نیز نمی شود و مقوله ای است که تقریبا تمام کسانی که در حوزه علوم انسانی نظری عمیق تر داشته اند سری به این کوچه پر پیچ و خم، دور و دراز و رازناک زده اند. کوچه ای که کمتر رهگذری توانسته تصویری روشن از آن را برای مخاطبش ارائه کند و یا حتی خود به دریافت قانع کننده و دقیقی از آن دست یابد.
مسئله جبر و اختیار و این که آیا در واقع امر انسان به معنی واقعی کلمه موجودی مجبور است یا مختار از نکاتی است که در طول تاریخ فلسفه، اندیشمندان بزرگی را سر دچار آن می بینیم و در ادیان مختلف نیز از نکاتی است که بحث فراوانی را پیرامون خود به راه انداخته است و هر کس به گونه ای تلاش داشته تا به حل این نکته با توجه به بعضی از مسائل دیگر که در این امر دخیل می نمایند بپردازد. به طور مثال در گستره ادیان الهی پرداختن به این مسئله اندیش مند دیندار را وادار می کند تا به بعضی از صفات ذاتی خداوند مانند علم، قدرت و عدالت نیز نظری داشته باشد و بحث جبر و اختیار را همراه با تفکر در باره این صفات خداوند مورد تحلیل و بررسی قرار دهد
حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی را از درون آثارش آزاده مردی در می یابیم که انسان را نه موجودی ماشین مانند بلکه هستنده ای که به نیروی اندیشه و تفکر خویش انتخاب می کند؛ و به وسیله همین نیروی جادویی که حضرت مولانا آن را مرتبه ای از انسانیت می داند و در ادامه این بحث به شکل دقیق تر به آن نگاهی خواهیم داشت به کشف روابط اشیا و هستی دست می زند و حتی با آن وارد عرصه خدا شناسی نیز می گردد. حوزه ای که قسمت عظیمی از پیکره ی ادبیات ما که همانا آثار عرفانی شکل یافته در این گستره است را نیز وقف نگاهی جمال شناسانه و جلال شناسانه به خداوند کرده است؛ که حضرت مولانا را می توان با اقتدار اوج این تفکر و بینش یافت. تفکری که اگر با نگاهی دقیق تر وارد فضای آن شویم مباحث کوچک و بزرگ فراوانی را می توانیم در آن بیابیم که تجزیه و تحلیل شده اند.
اما احترام به آزادی انسان در آثار مولانا طوری که پیشتر نیز اشاره ای کردیم در یکی از داستان های مثنوی به خوبی مشهود است و در این جا سری به این داستان از زبان خود حضرت مولانا می زنیم.
آن یکی می‌رفت بالای درخت              می‌فشاند آن میوه را دزدانه سخت  
صاحب باغ آمد و گفت ای دنی             از خدا شـــرمیت گو چه می‌کنی  
گفت از باغ خدا بنده‌ی خدا                  گر خورد خرما که حق کردش عطا  
عامیانه چه ملامت می‌کنی                   بخل بر خــــــوان خداوند غنی  
گفت ای ایبک بیاور آن رسن               تا بگویم من جواب بوالحـــــسن  
پس ببستش سخت آن دم بر درخت        می‌زد او بر پشت و ساقش چوب سخت  
گفت آخر از خدا شرمی بدار              می‌کشی این بی‌گنه را زار زار  
گفت از چوب خدا این بنده‌اش              می‌زند بر پشت دیگر بنده خوش  
چوب حق و پشت و پهلو آن او            من غــــــــــــلام و آلـت فرمان او  
گفت توبه کردم از جبر ای عیار           اختیارست اختیارست اختیار  
اختیارات اختیارش هست کرد              اختیارش چون سواری زیر گرد  
اختیارش اختیار ما کــــــــــند               امر شد بر اختیاری مستند  
حاکمی بر صورت بی‌اختیار               هست هر مخلوق را در اقتدار  
تا کشد بی‌اختیاری صید را                 تا برد بگرفته گوش او زید را  
لیک بی هیچ آلتی صنع صمد             اختیارش را کمـــــــند او کند  
اختیارش زید را قیدش کند                 بی‌سگ و بی‌دام حق صیدش کند  
آن دروگر حاکم چــوبی بود               وآن مصور حاکــــــــم خوبی بود  
هست آهنگر بر آهن قیمی                     هست بنا هم بر آلت حاکمی  
نادر این باشد که چندین اختیار               ساجد اندر اختیارش بنده‌وار  
قدرت تو بر جـــمادات از نبرد                 کی جمادی را از آنها نفی کرد

در این داستان به خوبی تاکید حضرت مولانا را بر مسئله آزادی انسان می بینیم. نکته ای که امروز در صدر مصوبه های حقوق بشر و قوانین کشورهای دموکراتیک قرار دارد که البته باید یاد آور شد منظور از آزادی آدم ها تنها این آزادی های به ظاهر نیست. به این معنی که در واقع در آثار حضرت مولانا می توان سراغ دو نوع آزادی را گرفت که یکی همین آزادی های به ظاهر است که امروز سر و صداهای فراوانی را پیرامون آنها می شنویم و دو آزادی از قیود دیگری است که به "خود" آدم ها بر می گردد و در این جا قصد ما پرداختن به آنها نیست چرا که هم از حوزه این بحث خارج است و هم سخن گفتن درباره آنها مجال و فرصت بیشتری را می طلبد.
به هر حال پایه نظام های مردم سالار امروز بر مبنای آزادی های فردی در یک اجتماع ریخته شده است. با توجه به تاکید فراوان حضرت مولانا بر مسئله آزادی انسان به هیچ وجه نمی توان آن را نکته ای اتفاقی در آثار این بزرگ مرد شمرد. با وصف این که مولانا از معدود چهره های تاریخ ادبیات ما نیز هست که اندیشه ای به مراتب قوی تر از کلامش را در آثار به جا مانده از او می بینیم؛ و این نکته در مثنوی معنوی وی به خوبی محسوس و مشخص است؛ به این معنی که حضرت مولانا غرض از سرایش آثارش هنر نمایی های زبانی نبوده و از زبان و حتی شعر به عنوان ظرفی برای مظروف گسترده اندیشه و کشف یاتش از هستی استفاده می کرده است. و به خوبی به اهمیت آزادی انسان وقوف داشته و در محتوای کلامش همواره تکریم و احترام به آزادی را به شکل مشخص می بینیم. به این دوبیت که در داستان وحی آمدن از حق تعالی به موسی آمده است توجه کنید:

اختیار آمد عبادت را نمک                ورنه می‌گردد بناخواه این فلک
گردش او را نه اجر و نه عقاب          که اختیار آمد هنر وقت حساب

در این جا حضرت مولانا نمک عبادت را نیز اختیار می داند و در واقع امر هم همین طور است چرا که بدون اختیار پاداش و سرزنش هیچ معنایی ندارد همان طوری که در لابلای کلمات این ابیات به خوبی این مسئله را می بینیم.
با توجه به همین نکات است که در فضای فکری حضرت مولانا یکی از ویژه گی های بارز انسان را همانا آزادی در می یابیم. اما نگاه مولانا به آزادی چگونه است. او آزادی را وسیله ای برای کشف خلاقیت های بشر می داند. وسیله ای که او را اجازه می دهد به هر دریچه ای سرک بزند و با کشف رموز هستی همان گونه که بهتر می داند بیاندیشد و زندگی کند. و این جاست که تفاوت آدم ها نیز در نوع تفکر و اندیشه آنها شکل می یابد و "ای برادر تو همین اندیشه ای/ مابقی خود استخوان ریشه ای" مولانای بزرگ نیز تعبیری روشن تر پیدا می کند.
تاکید حضرت مولانا در فضای این بیت بر اندیشه، که انسان را به معنی واقعی کلمه در مرتبه ای از مراتب تکامل خلاصه در آن می داند نشان از ارزش و اعتبار اندیشه در نزد حضرت مولاناست.
در این جا به خوبی اندیشه ی مولانا نسبت به انسانیت مشخص می شود و می بینیم که دیگر خور و خواب و خشم و شهوت در این بیت جایگاهی ندارد و انسان مولانا رفته رفته می رود تا رنگ حقیقی اش را نشان دهد. در یکی از بیت های غزل مشهور "بگشای لب که قند فراوانم آرزوست" از دیوان شمس حضرت مولانا، شیخی را می بینیم که گرد شهر با چراغ به دنبال انسان می گردد.

دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر         کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت می نشود جسته ایم ما                 گفت آن که یافت می نشود آنم آرزوست

تعبیر این بیت را به روشنی می توانیم در بیت"ای برادر تو همین اندیشه…" مثنوی ببینیم و وقتی با این بیت در مثنوی معنوی بر می خوریم و تعبیر مولانا را از انسان در می یابیم حق می دهیم به شیخی که با چراغ، در شهری که محل تجمع انسانها به معنی معمول کلمه است به دنبال انسان بگردد.

با همه این ها نباید از یاد برد که مولانا علاوه بریک اندیشمند بزرگ عارفی نامی و پخته نیز بود. و از همین روست که او اندیشه را نیز عالی ترین مسند بشر نمی دانست بلکه اندیشه را به این سبب مورد تکریم و احترام قرار می داد که آن را راهی می دانست برای رسیدن به چیزهایی برتر و بزرگ تر فضای فکری حضرت مولانا در رابطه به مقام پشت سر نهادن اندیشه در داستان "عذر گفتن فقیر به شیخ" در دفتر دوم مثنوی به خوبی دیده می شود.

مر دلم را پنج حس دیگرســت                  حس دل را هر دو عالم منظرســـــــت
تو ز ضعف خود مکن در من نگاه             بر تو شب بر من همان شب چاشتگاه
بر تو زندان بر من آن زندان چو باغ         عین مشــــــــــــغولی مرا گشته فراغ
پای تو در گل مرا گل گشـته گل                مر ترا ماتــــــــــــم مرا ســــور و دهل
در زمینم با تو ســـاکن در محل                 می‌دوم بر چـــــــــرخ هفتم چون زحل
همنشینت من نیم سایه‌ی منست                  برتر از اندیشــــــــــه‌ها پایه‌ی منست
زانک من ز اندیشه‌ها بگذشته‌ام                خارج اندیشـــــــــــــــه پویان گشته‌ام
حاکم اندیشه‌ام محـــــکوم نی                    زانک بنا حاکــــــــــــــــــم آمد بر بنا

در این جاست که می بینیم حضرت مولانا پیشنهادی برتر و منزه تر از اندیشه دارد که همانا دل است. و برای این دل پنج حس دیگر قائل می شود حواسی که در چوکات اندیشه نمی گنجد و مخصوص دل است و می بینیم که با صراحت اعلام می دارد "بر تر از اندیشه ها پایه منست"و هم چنین می گوید:"حاکم اندیشه ام محکوم نی/ زانک بنا حاکم آمد بر بنا" در این جاست که خود را حاکم بر اندیشه می داند و با تمثیلی زیبا نیز حرفش را به اثبات می رساند.
در مقام آزادی و اندیشه هنوز به ارج و احترام واقعی مولانا نسبت به انسان نرسیده بودیم بلکه در آنجا با مرتبه ای از مراتب انسان روبرو بودیم که انسان را از لباس حیوانیت بیرون آورده بود و در هیئت موجودی آزاد و اندیشمند با او روبرو شده بود. و در این جا به خوبی دیده می شود که مولانا انسان را به مراتب بزرگ تر از این صفت ها می داند و دل را آیینه تمام نمایی می یابیم که می تواند تجلی گر تمام رموز و اسرار هستی باشد؛ اسراری که دیگر کشف آنها کار اندیشه نیست و نیاز به جستجوگری دقیق تر و چالاک تر دارد که نه از راه تجزیه و تحلیل، بلکه از راه کشف و شهود به آنها دست یابد و این وسیله، نه! که غایت نهایی انسان است و واقعیت او را در درون آن می توان جستجو کرد. که خود آغاز بحثی دیگر است… روح الامین امینی
در كلام حافظ پيام بشر دوستي و مهربه انسانيت موج مي زند، كه بايد آن را نكته اي از عروج شعر وي دانست.

يك قصه بيش نيست غم عشق، وين عجب

كز هر زبان كه مي شنوم نامكررست

 

چون كه حافظ شاعر انسانيت بوده ازين جهت مانند عارفان به مقام اوج معرفت الهي رسيده، و مشاهده ي «همه از اوست» مي كرد و در انسانيت و بشردوستي گم شده، مي گويد:

چنان پر شد فضاي سينه از دوست

كه فكر خويش گم شد از ضميرم

 

خواجه ي شيراز احساسات شورانگيز بشردوستي خود را در مجسمه اي واحد ريخته، كه با عواطف انسانيت پيوند ناگسستني دارد.

از دم صبح ازل تا آخر شام ابد

دوستي و مهر بر يك عهد و یک ميثاق بود

 

لذا آنچه را كه در ضمير وجدانش وجود دارد به طور غيرارادي بيان مي كند:

آسايش دو گيتي تفسير اين دو حرف است

با دوستان مروت با دشمنان مدارا      

 

آنقدر به دوستان علاقمند است كه حاضر نيست به بهاي تمام دنيا آن را از دست دهد و   مي فرمايد:

يار مفروش بدنيا كه بسي سود نكرد

آنكه يوسف بزرناسره بفروخته بود  

 

و زماني كه مي فهمد، دوست كيمياي رسيدن به سعادت هر دو جهاني است، تأسّف مي خورد كه چرا تاكنون متوجه اين حقيقت نبوده است:

دريغ و درد كه تا اين زمان ندانستم

كه كيمياي سعادت رفيق بود، رفيق   

 

و برداشت حاصل بذر دوستي را در هنگام رحلت از اين جهان مي داند، چرا كه گفته اند:
الدنيا مزرعه الاخره.

تخم وفا و مهر درين كهنه كشتزار

آنگاه عيان شود كه بود موسم درو

 

و سعي مي كند كه شرط دوستي يعني وفاداري را بجاي آورد.

هرآنكه جانب اهل وفا نگه دارد

خداش در همه حال از بلا نگه دارد

 

غيرت به جناب حضرت دوست موجب مي شود، كه جز الفباي عشق و محبت چيز ديگري در لوح دل عاشق جگر سوخته نقش نبندد.

نيست بر لوح دلم جز الف قامت دوست

چه كنم حرف دگر ياد نداد استادم

 

بنابر روايتي اولين چيزي كه خلقت يافت دل آدمي بود، و اين دل است كه سر منشأ همه ي احساسات از جمله عشق، نفرت و . . . مي باشد؛ از سوي ديگر دل آدمي در واقع روح وي است، و هنگامي كه انسان قصد رساندن پيامي را به عزيز خويش دارد، در واقع هيچ مركبي و جوهري را لايق تر از خون دل خويش نمي يابد؛ و هيچ نامه رساني را لايق تر و بهتر از روح خويش نمي داند كه حكايت دلدادگي و ارادت او را به نزد عزيز وي كه دوست مي باشد ارسال دارد. از همه مهمتر اگر اين دوست دور باشد، كه دوري از او چون روز رستاخيز سخت و طاقت فرسا است.

از خون دل نوشتم نزديك دوست نامه

انّي رايت دهراً مِن هجركَ القيامه     

 

دوستان راستين سرمايه هاي واقعي عمر انسانند، پس اگر انسان اين عمر و مال ناقابل را در راهشان فدا كند كار خطيري انجام نداده.

با دوستان مضايقه در عمر و مال نيست

صد جان فداي يار نصيحت نيوش كن  

 

هنگامي كه عزيز و مهرباني در مكاني سكني مي گزيند، بواسطه ي حضور وي در آن مكان   همه ي اشيا و متعلقات آن مكان رنگ و بوي او را گرفته. از اين رهگذر حتي بي ارزش ترين اشيا در آن جا كه همان گرد و غبار منزل جانانه ي دوست باشد؛ نيز ارزشمند و موجب شفاي درد خواهد بود.

هر كس كه گفت خاك در دوست توتياست

گو اين سخن معاينه در چشم ما بگو        

 

از ديگر ويژگي ها و ضابطه هاي برقرار در مكتب عشق و دوستي رازداري و امانت داري است. چرا كه هر كسي را ظرفيت حديث عشق و دلدادگي نيست و تنها كساني مي توانند در اين ميان محرم اسرار باشند كه خود سختي ها و مصایب راه عشق را پيموده و به حداقل درجه ي كمال دست يافته اند.

حديث دوست نگويم مگــــر به حضرت دوست

كه آشنا سخن آشنا نگه دارد

 

گنجينه ي جمال پايان ناپذيردوست، انسان را قارون و بي نياز زمانه مي كند.

من كه ره بردم به گنج حسن بي پايان دوست

   صد گداي همچو خود را بعد از اين قارون كنم

 

نهايت آرزوي آدمي بودن در كنار محبوب و زيستن در جوار آن عشق است. اين همه       ناله هاي عاشقانه ی عشّاق و عرفا و شعرا در طول اعصار كه حديث جدایي مرغ باغ ملكوت و داستان افتادن او در جهان خاكي را بيان داشته اند؛ نشان دهنده ي اين موضوع است كه، داستان پيمودن هفت شهر عشق در واقع راه رسيدن به حضرت دوست است، كه اي بسا بسياري از انسان ها به اين آرزو دست نيافته اند.

در دلم بود كه بي دوست نباشم هرگز

   چه توان كرد كه سعي من و دل باطل بود؟

 

وجود كيمياي حضرت دوست براي تبديل كردن مس وجود انسان بس ضروري و لازم است، حتي اگر سرمويي باشد.

اگر چه دوست به چيزي نمي خرد ما را

بعالمي نمي فروشیم مویي از سر دوست

 

از ديگر مقامات و حالات عشق و دلدادگي؛ رضا در برابر خواسته ي محبوب است، چرا كه در آن هنگام اين باور در انسان شكل مي گيرد كه حضرت دوست جز خير و صلاح وي را نخواسته و اعمال او هر چند كه در بادي امر غير عقلاني باشد اما در نهايت به خير و صلاح عاشق منتهي مي گردد.

سرارادت مــا، و آسـتــــان حضــــرت دوست

كه هر چه بر سر ما مي رود ارادت اوست                                        

 

خدا به انسان نعمتهاي زيادي عطا كرده و حق ايفا كردن شكر آن نعمت ها، استفاده ي بهينه از آنهاست. پس اگر انسان از نعمت ديدن در جهت تماشاي زيبايي يار و حضرت دوست استفاده كند، به بهترين وجه حق نعمت خدايي كه به او عطا شده بجاي آورده است.

كسي كه حسن و خط دوست در نظر دارد

محقّقست كه او حاصل بصر دارد

 

جمال و جلال حضرت دوست آن چنان است، كه اگر پيغام و نامه ي او به عاشق برسد در واقع باعث شفاي درد و ارتقاي معنوي عاشق مي گردد، چرا كه پيام دوست حرز جان عاشق است.

آن پيك نامور كه رسيد از ديار دوست

آورد حرز جان زخط مشكبار دوست        

 

از آنجا كه پيام و پيغام دوست شادي آفرين است، سبب وجد و شعف عاشق مي گردد.

مرحبا! اي پيك مشتاقان، بده پيغام دوست

تا كنم جان از سر رغبت فداي نام دوست                

 

هجران و وصال در برابر خشنودي دوست اعتباري ندارد، جاي بسيار افسوس است كه از دوست جز حضرت دوست چيزي خواستن.

فراق و وصل چه باشد رضاي دوست طلب

كه حيف باشد ازو غير او تمنايي                   

 

چهره و جمال حضرت دوست آنقدر زيباست؛ كه هيچ آيينه ي حتي آيينه ي ماه، خورشيد توان انعكاس جمال طلعت وي را ندارند:

نظير دوست نديدم، اگـــــر چه از مه و مهــــر 

نهادم آيينه ها در مقابل رخ دوست                         

 

 

در زندگي آدمي بدنبال سه چيز است: ستاره براي يك شب، گل براي يك رايحه، عشق و محبت حتي براي يك لحظه. پس بعيد نيست اگر نهايت آمال و آرزوي هر فرد رسيدن به دوست باشد، حتي براي يك لحظه.

به وصل دوست گرت دست ميدهد يكدم

برو كه هر چه مرادست در جهان داري                    

 

پس به اختصار مي توان گفت كه در ميان شعراي بزرگ كمتر كسي ديده مي شود كه مانند حافظ اصول انسانيت و بشردوستي را به زبان شيرين، ساده، شيوا و محققانه مورد تجزيه و تحليل قرار داده باشد.
حافظ چنانكه از اشعارش برمي آيد به مقتضاي فطرت طبيعي، بشر دوست و خيرخواه مردم بوده است و تا آخرين دم اين صفات پسنديده عشق و انسانيت را در شعر خود گنجانيد، همين مايه ی افتخار است كه اورا ميان ايران وايرانيان وفارسي دانان سربلند وزنده ي جاويدگردانيدبلكه به گفته ي خود وي:

منم آن شاعر ساحر كه با فسون سخن

ازني كلك همه قند و شكر مي بارم                       

 

حافظ پياپي انسانها را به دوستي مي خواند و نغمه هاي خوش آهنگ و پر شور و شوق انسانيت او مردم را پيغام مي داد كه دين نه ملي است و نه شخصي، بلكه صرفاً انساني است، و هدف آن با وصف كليه امتيازهاي طبيعي  اين است كه جهان بشريت را متحد و منظم سازد. بدين جهت ندايش، اندرزش، سروده هاي صميمانه و بي ريايش كه از اعماق دل و جانش برخاسته بر دل ريخته است. پيامش را كه محور انسان دوستي و بشردوستي است به فارسي شكرين به ساير جهان بسپاريم و وظيفه ي صميمانه ي خود بدانيم زيرا كه:
هر بنایي خلل مي پذيرد مگر بناي محبت كه خالي از خلل است.

خلل پذير بود هر بنــــا كــــــه مي بينـــــي

مگر بناي محبت كه خــــالي از خلل است

 

نتيجه گيري:
از دم صبح ازل تا آخر شام ابد
دوستي و مهر بر يك عهد و ميثاق بود
عارفان دوستدار همه كس و همه چيزند و محبتشان، محبتي است عام، بلاشرط، فارغ از قيود و بيرون از ملاحظات. در اين نگرش ديگر جايي براي كينه، حسد، دشمني و زياده خواهي باقي نمي ماند.

از محبت تلخها شيرين شود 
از محبت، مرده زنده مي شود 
از محبت دردها صافي شود

از محبت مسها زرين شود
از محبت شاه بنده مي شود
از محبت دردها شافي شود 

 

راستي و صفا مهم ترين پله انسانيت و بشردوستي است كه حافظ همين مضمون عادي را با موسيقي آهنگ و لطف بيان خويش مطرح مي كند كه:
به صدق كوش كه خورشيد زايد از نفست                  كه از دروغ سيه روي گشت صبح نخست
حافظ لطف و مهر و وفا را يكي از عوامل صميمانه ی انسانيت مي دانست ازين جهت تلقين اين چيزها مي كند:
روي خوبت آيتي از لطف بر ما كشف كرد             زان سبب جز لطف و خوبي نيست در تفسير ما
حافظ پياپي انسانها را به دوستي مي خواند و از نغمه هاي خوش آهنگ و لبريز از شور و شوق انسانيت مردم را پيغام مي دهد كه دين نه ملي است و نه شخصي، بلكه صرفاً انساني است و هدف آن اين است كه جهان بشريت را متحد و منظم سازد.
پيامش كه محور انسان دوستي و بشردوستي است به تمام جهان عرضه مي دارد كه:
خلل پذير بود هر بنا كه مي بيني          مگر بناي محبت كه خالي از خلل است

کابل ۱۳ جوزا  ۱۳۹۶
ګرد آورنده : استاد خیرالاحد غوری