آرشیف

2018-6-3

استاد خیرالاحد غوری

نفرت از جنگ در شاهنامه

با این که فردوسی داستان سرای جنگ‌هاست و بهترین وصف‌ها را از میدان‌های جنگ و هنرنمایی جنگجویان در شاهنامه می‌خوانیم، با این همه دل نازک و مهربان او از جنگ و خونریزی نفرت دارد و آن را ناگزیر و حکم سرنوشت می‌داند. حکیمی که شاهکار خود را به نام«خداوند جان و خرد» آغاز کرده، طبیعی است که قدر جان انسان‌ها را بداند حتی قدر جان مورچه دانه کش را هم بداند. جنگ است که نیکان و آزادگانی چون ایرج، سیاوش، فرود، اسفندیار، رستم را به کام خود می‌کشد. او فرّخی سیستانی نیست که محمود را به سبب کشتار هندوان و غنیمت ربایی از هند، یا به دار کشیدن مردم ری بستاید. او در جاهای فراوان جنگ را می‌نکوهد. پیران ویسه در گفتگو با رستم می‌گوید:
مرا آشتی بهتر آید ز جنگ
نباید گرفتن چنین کار تنگ

در جواب او از رستم می‌شنویم که:
پلنگ این شناسد که پیکار و جنگ
نه خوب است و داند همی کوه و سنگ

رستم کوشش فراوان می‌کند که اسفندیار را از جنگ با خود باز دارد. توفیق نمی‌یابد. در آخرین لحظه‌ای که تیر گز  را به سوی چشم اسفندیار رها می‌کند خدا را گواه می‌گیرد که این کار به دلخواه او نیست:
همی گفت کای پاک دادار هور
فزاینده‌ی دانش و فرّ و زور

همی بینی این پاک جان مرا
توان مرا، هم روان مرا

که چندین بپیچم که اسفندیار
مگر سر بپیچاند از کار زار

تو دانی به بیداد کوشد همی
همی جنگ و مردی فروشد همی

به بادافره این گناهم مگیر
تویی آفریننده‌ی ماه و تیر

کین خواهی کشتگان مظلوم هم از علل جنگ‌هاست، چون جنگ‌های فریدون و منوچهر یا سلم و تور به کین خواهی ایرج، و جنگ‌های رستم و کیخسرو و به کین خواهی سیاوش. رستم در این باره چنین سوگند می‌خورد:
به یزدان که تا در جهان زنده‌ام
به کین سیاوش دل آگنده ام

بر آن تشت زرّین کجا خون اوی
فرو ریخت ناکار دیده گروی

بمالید خواهم همی روی و چشم
مگر بر دلم کم شود درد و خشم

وگر هم چنانم بود بسته چنگ
نهاده به گردن درون پالهنگ

به خاک اندرون خوار چون گوسفند
کشندم دو بازو به خمّ کمند

وگر نه من و گرز و شمشیر تیز
بر انگیزم اندر جهان رستخیز

نبیند دو چشمم مگر گرد رزم
حرام است بر من می و جام و بزم

اساس این است که بیداد و بدی نباید بی کیفر بماند:
نگر تا چه گفته ست مرد خرد
که:« هر کس که بدی کرد، کیفر برد»

افراسیاب سیاوش را می‌کشد وخود به دست پسر سیاوش کشته می‌شود، رستم سهراب را و اسفندیار را به نیرنگ می‌کشد، خود نیز به نیرنگ برادر در چاه جان می‌سپارد، آن برادر نابکار هم به تیر رستم به درخت دوخته می‌شود.
فریدون با تولد نوه‌اش منوچهر شاد می‌شود که انتقام ایرج را خواهد گرفت. کیخسرو به خون خواهی سیاوش با افراسیاب جنگ‌هامی‌کند و پیش از کشتن افراسیاب به او می‌گوید:
به کردار بد تیز بشتافتی
مکافات بد را بدی یافتی

کنون روز بادافره ایزدی ست
مکافات بد را، ز یزدان بدی ست
هرمز خرداد ماهوی سوری را که آهنگ کشتن یزدگرد را داشت سرزنش می‌کند و کین خواهی‌های گذشتگان و به کیفر رسیدن گناهکاران را بر می شمارد که چون مفصل است از نقل آن خودداری می کنیم. 
جنگ‌های ایرانیان همیشه برای اجرای عدالت «بادافره ایزدی» است. مثلاً در جنگ یازده رخ وقتی بیژن گیو با هومان ویسه در نبرد است:
به یزدان چنین گفت کای کردگار
تو دانی نهان من و آشکار
اگر داد بینی همی جنگ ما
بر این کینه جستن بر، آهنگ ما
ز من مگسل امروز توش مرا
نگه دار بیدار هوش مرا

از سراسر شاهنامه بر می‌آید که جنگ‌های ایرانیان توأم با جوانمردی است. تا وقتی می‌توان صلح کرد نباید دست به جنگ زد، و تا دشمن حمله نکرده نباید به او حمله کرد. به دشمنی که تسلیم شد نباید آزاری برسد. هنگام پیروزی: مهربانی با اسیران، ایمن داشتن زنان و کودکان، پرهیز از ویران کردن شهرها، حرمت داشتن کشتگان دشمن آیین کار زار است. برای نمونه دستورهایی را که کیخسرو هنگام فرستادن گودرز کشوادگان به جنگ یازده رخ داده می‌آوریم:
نگر تا نیازی به بیداد دست
نگردانی ایوان آباد پست

به کردار بد هیچ مگشای چنگ
بر اندیش از دوده و نام و ننگ

کسی کو به چنگت نبندد میان
چنان ساز کز تو نبیند زیان

نگر تا نجوشی به کردار طوس
نبندی به هر کار برپیل کوس

به هر کار با هر کسی داد کن
ز یزدان نیکی دهش یاد کن

در جنگ بزرگ هم کیخسرو به سپاهیان چنین فرمان می‌دهد:
ز ترکان هر آن کس که فرمان کند
دل از جنگ جستن پشیمان کند
مسازید جنگ و مریزید خون
مباشید کس را به بد رهنمون

وگر جنگ جوید کسی با سپاه
دل کینه دارش نباید به راه

شما را حلال است خون ریختن
به هرجای تاراج و آویختن

شاهنامه، حماسه‌ی انسانی
وجود فردوسی لبریز از عواطف و احساسات لطیف و شریف انسانی است. درد همه‌ی دردمندان بر دلش سنگینی می‌کند: کودکان بی مادر، اسیران بی پناه، وام داران تهی دست آبرومند، پیران نیازمندی که فقر خود را از دیگران پنهان می‌دارند.
از غم پهلوانان مورد علاقه‌اش غمگین است، و اگر سرنوشت آنان را به کاری ناکردنی وا می‌دارد خشمگین می‌شود و می‌گوید:« دل نازک از رستم آید به خشم!»
مهر ورزیدن به فرزندان را وظیفه‌ی طبیعی پدر و مادر می دانید، و از این که سام، زال نوزاد را به سبب سپیدی مویش دور می‌اندازد دلتنگ است:
یکی داستان زد بر این شیر پیر
کجا کرده بُد بچه را سیر شیر

که گر من تو را خون دل دادمی
سپاس ایچ بر سرت ننهادمی

که تو خود مرا ویژه خون دلی
دلم بگسلد گر ز من بگسلی

دد و دام بر بچه از آدمی
بسی مهربان تر ز روی ز می

بعدها وقتی زال دل به رودابه می‌بندد و سام با این پیوند مخالف است چنین گله می‌کند:
یکی مرغ پرورده‌ام خاک خورد
به گیتی مرا نیست با کس نبرد
ز مادر بزادم، بینداختی
به کوه اندرم جایگه ساختی

نه گهواره دیدم، نه پستان، نه شهر
نه از هیچ خوشی مرا بود بهر

تو را با جهان آفرین است جنگ
که از چه سیاه و سپید است رنگ
وقتی رستم فرزندش سهراب را نمی‌شناسد و جگرش را می‌شکافد، فردوسی حیرتی اندوه بار دارد:
جهانا شگفتا که کردار توست
هم از تو شکسته،هم از تو درست

از این دو یکی را نجنبید مهر
خرد دور بُد، مهر ننمود چهر

همه بچه را بازداند ستور
چه ماهی به دریا، چه در دشت گور
نداند همی مردم از رنجِ آز
یکی دشمنی را ز فرزند باز
روزی که سیاوش دل آزرده ایران را ترک می‌کند و به توران پناه می‌برد، سخنان او و گله‌هایش از کاوس از دل پر درد فردوسی بر خاسته است:
که من با جوانی خرد یافتم
به هر نیک و بد تیز بشتافتم

از آن آتشِ مغز شاه جهان
دل من برافروخت اندر نهان

شبستان او درد من شد نخست
ز خون دلم رخ ببایست شست

ببایست بر کوه آتش گذشت
مرا زار بگریست آهو به دشت

وز آن ننگ و خواری به جنگ آمدم
خرامان به جنگ نهنگ آمدم
دو کشور بدان آشتی شاد گشت
دل شاه چون تیغ پولاد گشت
نیامد همی هیچ کارش پسند
گشادن همان و همان بود بند

چو چشمش ز دیدار من گشت سیر
برِ سیر بوده، نباشیم دیر!

پیش از آن نخستین بار که کاوس بر گناهکاری سودابه آگاه می‌شود تصمیم به کشتن او می‌گیرد:
به دل گفت کاین را به شمشیر تیز
بباید کنون کردنش ریز ریز

با خود می‌اندیشد و دلایلی مانع اجرای تصمیم می‌شود که مهم تر از همه‌ی آن‌ها وجود کودکان خردسال است:
چهارم کزو کودکان داشت خرد
غم خرد را، خرد نتوان شمرد!

نوش زاد پسر انوشیروان آیین مادرش را دارد، مسیحی است. وقتی پادشاه بیمار می‌شود او نامه‌ای به قیصر روم می‌نویسد و قیام می‌کند. انوشیروان به رام برزین نگهبان مداین فرمان سرکوبی شورش را می‌دهد. امّا ضمن آن محبت پدری را فراموش نمی‌کند و دستور می‌دهد که نوش زاد در ایوان خود تحت نظر قرار گیرد و وسائل زندگی در اختیار او باشد:
نباید که آزار یابد تنش
شود رخنه از زخم پیراهنش

هم ایوان او به که زندان بود
هر آن کس که او را به فرمان بود
در گنج یکسر بدو در، مبند
و گر چه چنین خوار گشت ارجمند
ز پوشیدنی‌ها و از خوردنی
ز افگندنی هم ز گستردنی

برو هیچ تنگی نیاید به چیز
جز این آن سخن‌ها نیرزد بنیز

حالا شما این تدبیر و محبّت پدرانه را مقایسه کنید با روش پادشاهان افغان که فرزندان خود را به اندک بهانه می‌کشتند و یا کور می‌کردند و این به تقلید سلاطین عثمانی بود که جز ولیعهد همه‌ی فرزندان خود را از میان می‌بردند و به فتوای فقها، مصالح مسلمین را بهانه می‌کردند که ممکن است آن‌ها بعد از مرگ سلطان از جانشین قانونی او اطاعت نکنند و جنگ خانگی راه افتد و خون مسلمانان ریخته شود!!

کابل 12 جوزای 1397
گردآورنده : استاد خیرالاحد (غوری)