آرشیف

2015-1-9

سوسن سپیده

يـك نـگــــاه بـــه عـقـــب

 

دستانم را آهسته آهسته بروي خالهاي درشت پيراهن سفيد كه جلو چشمانم قرارداشت مي كشيدم.
وهمزمان قطره هاي اشكم را با دست ديگرم پاك مينمودم.
گاهي به ياد يادهاي زيباي گذشته مي افتادم ولبخند تلخ برلبانم مي آمد وآنگاه كه خودرا در ورق سقيد آينده ها مي يافتم،ناخود آگاه اشك چشمانم جاري ميشد وچون سيل مي باريد. حيران بودم به ياد كي وبراي چه كسي بگيريم براي صورت كي بخندم وخوشحال شوم؟
چهره هاي كه خاطراتم را گرفته بودند مثل يك كابوس بودند كه شب وروز مرات ميترساندند.
گرچه درشتي هايكه درآنها غرق بودم را با دستان وقلبم احساس مي نمودم ولي بازهم سعي ميكردم از دوره هاي مكتب وكودكي چيزهاي بياد بيارم تاقلبم نفس بگيرد.
مي خواستم لحظات را بياد بيآورم كه لب جوي ها بدون ترس ازينكه كي چي خواهد گفت مي رفتم ،آب بازي مي نمودم بلندبلند مي خنديدم طوريكه ازخنده هاي ما آب خوشش مي آمد آنرا چندين بار انعكاس مي داد.
صبح قبل از طلوع آفتاب به چمن مي رفتم وطلوع آفتاب را مي ديدم وشام ها دوباره داخل خانه مي گرديدم.
تلخ تراز تلخي ها به ياد خندهاي شيرين كودكي ام مي خنديدم وباخون جگر به ياد اشك هاي طفليم مي گرسيتم گاهي گمان مي نمودم مرغي هستم كه بال وپرم بسته شده وپاهايم شكسته است تاريكي اطاق آزارم نميداد چون تنها بودم و خاطره هاي زيبا گذشته لحظه هايم روشن مي نمود.
نمي توانستم به روشنائي بيرون بينديشم زيرا به يادم مي آورد كه بدون چراغ بايد به گودال تاريك كه سرنوشت برايم ساخته قدم گذارم.
نمي خواستم روشنائي را ببينم وصدائي را بشنوم.
وسختر از همه اين بود كه با بيرون شدن ازتاريكي اطاق بايد سرنوشتم را تسليم قضآ مي نمودم. تايك روز مرغ همآ برآن سايه افگند وبخت بامن يارشود.
درلابلاي يادها ودرشتي ها غرق بودم كه روشنائي درد آور بالاي صورتم افتاد وبا عجله شخص را كه سايه اش در روي اطاق افتاده بود نگاه كردم…
مادرم بود با چشمان كه ازاشك ريختن سرخ گشته بود بطرفم خيره شد دستانش توان وزبانش حركت نداشت.
مثل اينكه سينه اش راخنجر پاره كرده باشدبسويم آمد ودستانم را با دستان سردش به هم فشرد چندين بار نگاههايش را به من وازمن به لباس هاي سفيد دوخت بالاخره زبان به سخن گشود وگفت: دخترم نازم گل نرگس من بلند شو پري پيكر من لباس هايت را بپوش كه مردم مي رسند، زنها مي خواهند ترا ببينند بلند شو قند مادرش….
دلم مي خواست سربه سينه مادرم گذاشته وبا تپش قلبش وبوي نفس هايش جان بسپارم.
به او خيره شدم. صورتش چون فانوس بس تابان وچون ماه درخشان بود. مانند فرشته بود كه بابالهايش غمهايم را دور مي كرد ومرا درآسمانهاي رفاع پرواز مي داد.
رخت هاي درشت وسنگين كه رنگ سفيد داشت برداشتم وبتن نمودم مادرم اشكهايم را پاك نمود وچيزي از آرايش به صورتم ماليد ودراخير بالبان داغ زده وخشكيده اش بوسه از پيشاني ام گرفت وبا صداي لرزان گفت: خوشبخت باشي دخترم وبغض گلويش رابست.
همنيجا بود كه داخل گودال تاريك كه سرنوشتم را ساخته بود گرديدم وصداي دهل وساز گوشهايم را اذيت مي نمود مدتي نگذشت كه پدرم داخل اطاق گرديد. صورت آقتاب سوخته،دست هاي تركيده وخشكش مانند بادي بود كه تمام هستي ام را آتش ميزد از برق نگاهايش نا اميدي وافسوس آشكارا بود لحظه اي كلك هايش دستش را تكان مي داد وسخن نمي گفت سكوت خسته كننده اي مرا به حيرت انداخته بود.
پدرم زبان اش چند بارشور داد ولرزان لرزان ازمن خواست تا از سرنوشتم راضي باشم كمرم رابست ودستم را گرفت ازخانه باهم خارج شديم دركنار پدرم احساس امنيت مي نمودم جلو دروازه مرد پيرتر از پدرم استاده بود كه سرش مي لرزيد همينكه مرا ديد لبخند زشت به لبانش پديدار گرديد.
پدرم دستم رابه دستش گذاشت وساز وآواز خواني همچنان ادامه داشت ونميدانستم چه بگويم وچه كنم به روي فرش وپاهاي اطرافيانم كه براي ازدواجم خوشحالي ميكردند خاموشانه مي نگرسيتم. زنده گي ام با يك قدمي از پدر ونازهاي مادرم جدا شد و وارد مرحله ديگري از زنده گي گشتم كه نميدانستم چه نقشي درآن دارم.
آهسته آهسته قدم برمي داشتم ومي گريستم به ياد خاطره هاي كه به من اميد حيات ميداد سرم را بلند نموده وبا يك نگاه مايوسانه به عقب با آنها خدا حافظي نمودم.

پايان
چغچران
جدي 1391