آرشیف

2015-1-9

سوسن سپیده

خـــالـــه قـنـغـــوزک

 
 
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس حاکم نبود درجنگل زیبای خاله قانغوزکی بود او که زنده گی اش را به تنهای به پیش میبرد.
روزی تصمیم گرفت تا از خانه بیرون شده همسری را به خود انتخاب کند.
کوه به کوه دره به دره کوچه به کوچه خانه به خانه رسید به روبای ، روبا گفت: خاله قانغوزک کجامیروی.
خاله قانغوزک گفت : خاک به دهنت خاله نگوی.
روبا: پس چه بگویم
قانغوزک : بگو  سیمین سمن چادر قلم ، موزه باریک ،شب های تاریک .
روبا حرف خاله قانغوزک را تکرار کرد.
قانغوزک : میروم که شوی کنم.
روبا: بیا مرا شوی کن.
قانغوزک : اگر قهرت بیاید مرا به چه میزنی ؟
روبا: خوب با دمم.
قانغوزک : به طرف دم روبا نگاهی کرد وبعد گفت نخیر آغا روبا دم شما بسیار بزرگ است اگر مرا بزنی می میرم.
خاله قانغوزک از روبا گذشت وبه گرگ رسید.
گرگ: سلام خاله قانغوزک کجامیروی ؟
قانغوزک خیرنبینی مرا خاله نگو.
گرگ: چه برایت خطاب کنم ؟
 قانغوزک : بگوی  سیمین سمن چادر قلم ، موزه باریک ،شب های تاریک .
گرگ : حرف قانغوزک را تکرار نمود.
قانغوزک گفت: میروم تا شوهر پیداکنم.
گرگ: بیا مرا شوی نمیکنی ؟
قانغوزک : اگر قهر شوی مرا با  چه میزنی ؟
گرگ : خوب معلوم است با پاهایم میزنم.
قانغوزک : اگر تومرا با پاهایت بزنی می میرم.
همانطور خاله قانغوزک از تمام حیوانات پرسید وگذشت وبالاخره رسیدنزد موش .
موش: سلام سیمین سمن چادر قلم موزه باریک شب های تاریک کجا سرگردان میروی ؟
قانغوزک :علیکم والسلام میروم تا شوی کنم.
موش : چرا مرا شوی نمیکنی ؟
قانغوزک : اگر قهرت بیاید مرا با چی میزنی ؟
موش : اولا ترا نمی زنم اما اگر گناه کلانی از تو سر بزند  دمم را تر کرده ترا میزنم.
قانغوزک : به سوی دم موش نگاه کرد دم موش بسیار باریک بود.
 قانغوزک موش را به حیث شوهر خود انتخاب کرد.
بعداز مدتی صاحب نوزادی شدند که سرش موش وتنش قانغوز بود. روزی از روزها عروسی بچه پادشاه بود.
موش به قانغوزک گفت: من میروم تا چربو دزدی کنم وتو به خانه باش؛ وها! یادت باشد که لباس هارا نشوی من خودم میشویم.  موشک امبونش را پشت کرده ورفت خانه پادشاه .
قانغوزک باخود فکرکردوگفت: تاحال ندیده بودم مرد لباس بشوید خوم میروم لباس هارابشویم.
قانغوزک لباس هارا گرفته وبه لب جوی رفت ودرچقری جای پای اسب که آب جمع شده بود به شستن لباس ها پرداخت ناگهان پایش لغزید وبین چقری افتاد. درهمان لحظه اسب سوار سفید پوش از آن محل می گذشت.
خاله قانغوزک صدازد.
ای شهنشاه اسب سوار به خانه پادشاه میروی همان موشک بگو امبون پشتک بگوماه تو مهتاب تو بین آب افتاده بیا اورا نجات بده.
اسب سوار هرچه دوروبرش را نگاه کرد چیزی ندید مدتی نگذشت که اسب سوار سیاه پوشی دیگری از آن جا عبور میکرد.
خاله قنغوزک بازهم صدا زد وگفت: آی شهنشاه اسب سوار به خانه پادشاه روان هستی همان موشک بگو امبون پشتک بگو ماه تو مهتاب تو بین آب افتیده بیا واورا نجات بده.
اسب سواروقتی به خانه پادشاه رسید حرف های شنیده شده خودرا به مردم قصه کرد.
موشک که همان جا مصروف دزدیدن چربو بود آوازمرد اسب سوار را شنید وبا عجله به سوی خانمش روان شد.
وقتی به جوی رسید اورا نجات داده به خانه برد.
موش این بار قنغوزک رانزد وگفت: که باید باردیگر ازحرفش سرکشی نکند.
موش چربوهارا بین دیگ انداخت وبرای آوردن نمک به بیرون از خانه رفت.
قنغوزک به نزدیک دیگ آمده وبازهم گفت : مرد را ندیده ام که دیگ پخته کند خودش قاشق را گرفته وبه شور دادن دیگ شروع کرد چون وزن قاشق بیشتر ازوزن قانغوزک بود وزورش نکشید.ناگهان بین دیگ افتاد وهمرا با چربی داخل دیگ پخته شد موقعیکه موش به خانه آمد متوجه شدکه خانم عزیزش مرده است بسیار پشیمان شده وافسوس کرد که اگر اورا بعد از اولین اشتباهش تنبیح میکردم باردیگر چنین اشتباهی را نمیکرد.
 
پایان
حوت 1389