آرشیف

2016-9-6

سوسن سپیده

دنــیــــــــــای آرزو

آرزو در دنیای دیگری می زیست، نه خیال کس به سر داشت ونه به فکرشب وروز بود.
چشمهای سیاه وغمزده اش همیش به زمین دوخته بود. جایش تنور خانه دود زده وسخنش اشکهای بوده ولبهایش رنگ رفته وموی های پراگنده داشت سیمای غمزده اش حکایت ازرنج واتفاقات درد آور مینمود.چشمانش خسته از روزگاربه جستجوی صورت بود که درمیان آن مردم پیدایش نمیشد.گاهی اوقات لب جوی می رفت وبا آب درد دل میگفت او مثل گنج سربسته بود همه همسایه ها میگفتند آرزو دیوانه شده است کسی از غمی که در دل داشت چیزی نمیدانست چون پروانه در آتش میسوخت ودرد می کشید.
لحظه هایش چون زمستان خالی ازنفس های گرم بود هرروز ازصبح تاشام چشم براه می دوخت وانتظار میکشید تا که چشمانش با او است از راه برسد ولی این شب وروز بودند یکی پی دیگر بدون وقفه رفت وآمد داشتند بعضی اوقات از دیده هایش چون ابر بهار قطره های اشک جاری میشد وبی درنگ می باریدند ورخساره هایش را شستشو میدادند.
او از انتظارخسته شده بود ولی نمیدانست که به پذیرد که یگانه شریک زندگی اش هیچ وقت برنمیگردد. هرصبح بعداز شنیدن آذان که باد آنرا کنده کنده به سویش میرساند و دست دعا به سوی خداوند میگرفت وتا طلوع آفتاب با امیدش خلوت داشت واز همان گل صبح تا عصروگاهی تا شام منتظر میماند. آهسته آهسته نور دیده هایش کم میشد آب چشمهایش روبه خشکیدن می رفت وزنده گی اش با شنیدن شایعه ها ودیدن شهیدان جنگ سخت قد وقلبش خسته ترمیشد هرگاه که یادش ازفیر توپ وتفنگ می آمد سر به سجده می گذاشت وبه درگاه اوتعالی پناه می برد و ازو یاری وصبر طلب می نمود.
جوانانیکه برای جنگ رفته بودند، خانواده هایشان آنهارا با خون آلوده وبدون روح ملاقات کردند فامیل ها ازپیروزی پسران شان با اشک پذیرائی مینمودند. با روییدن گل دسته های زرد وخشکیده که سالها شب وروز با خون دل آبیاری شان کرده بودند نمی دانستند چه کنند بگریند ویا بخندند.
همه جا چون گلستان شده بود وهرطرف لاله از خون شهید روییده بود. آرزو امیدش را از دست داده بود وفقط برای این نفس میکشید تا لاله ی را که از خون شوهرش رویده بود دریابد وبقیه عمرش را با بویدن عطرخون او سپری کند.
خانه آرزو کنار راه بود که از مناطق دیگر می آمد او هر روز اولین کسی بود که جنازه ها وتابوت های سرد را می دید وصدای تلاوت آیات قرآن شریف را می شنید تا موتر ها از کنار دروازه بازش که نمونه انتظار بود می گذشت مغز مغز استخوانش میسوخت و وجودش می لرزید گاهی با خود میگفت:از چه میترسم؟
از آنچه حق است یا از آنچه غیرآن ممکن نیست.
یا از آنچه هزاران زن دیگر دیدند وباز میگریست واز ته دل داد میکشید روزها وهفته ها گذشت مسافرین به خانه اصلی شان رفتند ودر دل خاک گرم استراحت کردند وبه انتظار دیدار دلبرانشان نشستند.اما آنکه راحت قلب خسته ودرمان دردهای آرزو بود نه آمد.
آرزو برای دیدن وبه آغوش کشیدن شوهرش هجران نمیکشید بلکه برای استشمام بویش می تپید. آرزو باید باور کند مسافری را که مدتها چشم براهش بوده وبه منزل اصلی رسیده ,به دیدار یگانه معشوق رفته است.چاشت روز بود وآرزو همچنان سربه سجده گذاشته وطلب صبربود که صدای دروازه چوبی حویلی اش که زمان زیادی میگذشت که صدا از آن شنیده نشده بود اورا به خود خواند از جایش لرزید نگاهایش پریشان گردید وقلبش تیز تیز می تپید با عجله به سوی حویلی رفت همینکه به در حویلی نزدیک شد اشکهایش خشکید وروبروی خود خیرشده جلو رویش کسی استاده بود که دوسال به انتظارش اشک ریخته بود. او کسی را که همیش آمدنش را درخواب میدید با چشمان باز وصحت کامل اورا میبیند همسرش آرزو را درآغوش کشید اما آرزو هرروز وهرشب دعا میکرد که مسافرین بسلامت به خانه های شان برگردند.

پایان
سوسن سپیده

غور
حمل ١٣٩٢