آرشیف

2015-1-9

سوسن سپیده

اطـــــاق هـفـتــــم

 

بود نبود در زمانه های قدیم پیر مردی بود .او همیشه خار جمع میکرد،وازآن برای اولادهای خود نان می خرید .روزی که پشته ای خودرا آماده ساخته بود خواست تاآنرا به خانه ببرد .اما آنقدر وزن داشت که بلند نمی شد .وقتی پشته را بزمین گذاشت،ناگهان دیوی دم رویش ظاهر شد پیر مرد فرار کرد دیو صدا زد و گفت تاهر جایی که بروی دنبالت هستم .اگر میخواهی که ترا نخورم پس یک دخترت را برایم بده. پیرمرد گفت:مرا فرصت بدهید تا یک بار به خانه بروم  او این قضیه را برای دختر بزرگش گفت: دختر ازاین که پدرش درین حالت بود آماده ازدواج شد پیر مرد نزد دیو رفت گفت: که دخترش آماده است دختر با دیو عروسی کرد . هنگام که  عروس به خانه دیو رفت  دیوبرایش گفت: که درین قصر هفت اطاق است دراطاق هفتم داخل نمی شوی .دختر گفت درست است .اما هنگام که دیو از خانه بیرون شد دختر با خود گفت بیا به اطاق هفتم بروم که چه است .تا رفت ودر را باز کرد .دیو که برای امتحان خانم خود از خانه بیرون شده بود .دو باره به خانه آمد دختررا  دید که می خواهد به اطاق هفتم برود سرش را از تنش جدا کرد .دو باره پیش پیر مرد رفت و گفت :دخترت  مریض است خواهرش را با من بفرست پیر مرد دختر کوچکش که بسیار زیبا و زیرک بود .با او فرستاد .دخترک وقتی به قصر رسید جسد خواهر خودرا دید وناگهان به گریه شروع کرد .دیو برایش گفت اگر گریه کنی وبامن نمانی حال پدرت ازین بد تر خواهد شد .دخترک ناچارظاهرآ قبول کرد که زن دیو شود .اما در دل نقشه کشید .دیوبرای او گفت به همه اطاق ها برو ولی به اطاق هفتم باید نروی .همانطور دیو خواست که دخترک را امتحان کند . دختر که کاملآ اوضاع را درک کرده بود . برای بدست آوردن اعتماد دیو یک ماه به طرف آن اطاق نرفت چون دیو دید که خانم با وفا ی دارد صبح وقت از خانه بیرون می شد شب دوباره به خانه بر می گشت دختر ازین موقع  استفاده کرد و هنگامیکه دیو از خانه بیرون شد  دروازه اطاق هفتم را باز کرد دید هر چه دردنیا است درآن اطاق است .همچنان یک حوض هم بود که هفت رنگ آب داشت دختر چند جوره لباس های زرین را درآن غوته داد و آنرا پوشید، وخودرا به شکل یک چوپان ساخت واز قصر بیرون شد رفت ورفت تا اینکه به قصر پادشاهی رسید که چوپانش مرده بود.
 دختر به حیث چوپان شهزاده انتخاب شد .همچنان دیو هنگامیکه به خانه برگشت .دید همه هستی اش ازبین رفته وقصر تبدیل به خرابه شده است . ناگهان خودش را تبدیل به مار کوچکی کرد. دیو را درهمان حال رها کنیم که دختر چه کرده است چوپان شهزاده که رمه هارابه چراگاه برد نقاب را از روی خود دور کرد و با لباس های که مانند الماس می درخشید به خواندن ورقصییدن پرداخت دربین رمه دو شتر بود که یکی آن کر ودیگر آن کور بود .شتر کور روز به روز چاق تر می شد  اما شتر کر بر عکس روز به روز لاغر می شد شهزاده که ازین حالت پریشان بود خواست این راز پنهان را پیدا کند . ازینرو روزی تنها به صحرا رفت ناگهان چیزی باور نکردنی دید در حالیکه خودش تماشامی کرد اما باورش نمی شد به جایی چوپان خود دختر ماه روی را دیده  رویش مانند آفتاب می تابید .یک دل نه هزار دل عاشقش آن شد دوباره به قصر رفت برای پدر خود گفت: که میخواهد با چوپانش عروسی کند .پادشاه ازین حرف تعجب کرد و با خنده ای بلند پسرخودرا مسخره کرد گفت: پسرم حتمآ زیر فشار مغزی آمده ای آیا میخواهی با مرد عروسی کنی . شهزاده که دل خودرا برای دختر داده بود فریاد زد او مرد نیست بلکه یک دختر بسیار زیبا است .پادشاه به حیرت افتاد گفت آیا این حقیقت است باورم نمی شود شهزاده پدرش را به صحرا برد و دختررا برایش نشان داده گفت: این همان چوپان است. هنگامیکه شام دختر همرا با رمه به قصر آمد پادشاه ازش خواست که با پسرش عروسی کند دختر بدون کدام خواسته ای عروسی را قبول کرد . شهزاده که ازین حرف خبر شد از خوشحالی در لباسهای خود جای نمی شد .نزد دختر رفت و از اینکه خواهشش را قبول کرده بود سپاسگزاری کرد …و هفت شبانه روز جشن گرفتند و پای کوبی کردند.بعد از چند وقتی دارای پسری نیز شدند  و بقیه زندگی خودرا به خوشی سپری کردند . منم بودم آنجا حالا آمدم اینجا وگفتم این داستان جالب را برای شما

 
پایان
 چغچران 
جوزا ١٣٨٩