آرشیف

2015-1-9

سوسن سپیده

یـــار تنهایی هــــا

 
ساعت 9شب که تاریکی همه جارافراگرفته بود.از جایم برخاستم وبه سوی دروازه خانه روان شدم دستم را درحالیکه به پنجره اطاق نگاه میکردم،بردستگیر دروازه فشردم. قفل با صدای خفیف باز شده.از اطاق به دهلیز رفتم ؛ دهلیز طولانی  ر اتاریکی مع سکوت تصرف کرده بود. آهسته قدم میزدم؛ به سویچ سبز رنگ برق دهلیز رسیدم وبا یک فشار برویش  تاریکی دهلیز با روشنایی خیره کننده ای عوض شد ..چند لحظه برجایم استادم وبرفرش سرخ رنگ دهلیز خیره شدم .  اما به این مقصد از اطاق خارج نشده بودم برای همین رو به حویلی کردم ازفضای بسته خانه خودم را رهانیده، و بروی تخت كه جلو دردهلیزقرار داشت استاده وچهار اطراف حویلی خاموش را ازنظر گذشتاندم . دستهايم را گرد هم حلقه کرده ؛ سرم را به طرف آسمان بلند کردم وچشمانم رابه ستاره هایش که چون الماس میدرخشیدند دوختم .
دلم خیلی تنگ بود .وهرلحطه تنگ تر وتنگ ترمیشد .آسمان آغوشش را برایم باز کردو مرا سرتا پاغرق خودنمود.شاید میخواست برایم احساس آرامش دهد .امانه ……به هر ستاره که نگاه میکردم به یک احساس عجیب دست میافتم .آسمان خیلی دوست داشتنی شده بود اطراف شهر راکوه های بلند احاطه کرده طوری معلوم میشد ,که درون قفس هستم .وتنها راه بیرون شدن آسمان است .آنقدر غرق خیالاتم شده بودم که گویا برای همیش ازین دنیارفته ام ؛وهیچ گاه دوباره به دنیا برنمیگردم .اما نه چندی نگذشت که صدای سگ های کوچه مرا به دنیای اصلی ام برگشتاند .آسمان تیره و تاریک بودو ستاره هاي زردرنگ درآن میدرخشیدن .زیبایی اش درین بود که ستاره ها مانند پارچه ای از الماس بودند .ودرآن تجلی وبزرگی خالق عالمیان نمودار بود .
آسمان صافتر ازهمیشه شده  واین باعث میشد که دلکش وانمود شود .تعداد از ستاره ها خیلی روشن وبعضی از آنها خیره وخیره تر بودند .عده  از آنهاتنها تنها ؛بعضی شان جوره جوره وگروه گروه بر نقاط مختلف آسمان قرار داشتند .
.این بار بجانب چپ نگاهایم را دوختم .ولی بازهم همان منظره راتکرار نقش برآسمان دیدم ….
کمی شانه هایم را جمع کردم ومدتی به صدای نامعلوم وآهسته حیوانات گوش دادم زیرا آنها هم مثل من تنها بودندو ومیخواستند حرف بزنند …ولی باکی؟ شاید هم چو من با آسمان درد دل میکردند . نمی دانم از آسمان چه میخواستم ؟در لابلای ستاره هایش به جستحوی چه بودم ؟این همه سوالهای بود که جوابش رانداشتم .  ولی هر بار که به آسمان واجرام درخشان آن مینگریستم .به یاددوستانم میفتادم كه سال قبل در يك صنف درس ميخوانديم.باهمديگركتاب ميخوانديم، باسكتبال بازی ميكرديم و قصه هاي پادشاهي میگفتیم …
اماگذشت زمان آنقدرماراازيكديگربيگانه كرده ،كه حتا به ساده گي نميتو انيم باهم صحبت بكنيم.
زمان مانند ابر است که هرلحظه انواع از حوادث  زنده گی را میبارد برای همین است که امروز بهترین ونزديكترين دوستان گذشته نميتوانند باهم باشند.میدانم من میخواستم از تاریکی شب دوستی بيابم که همیشه بامن باشد .اما فایده نداشت …لذا دوباره به خانه برگشتم ومصروف كارهايم گرديدم  .شب گذشت وعصر روز بعدی که آفتاب سرخ رنگ شده و رو به غروب میرفت ،با چالاکی داخل اطاق شدم و آهسته به کنج آن نشستم .هنوز هم خیلی دل تنگ بودم .سرم را بلندکرده وگل های مسطح اطاق را از نظر گذشتاندم..آه از تی دل برآوردم ؛میخواستم صحبت کنم اما باکی ؟نمیدانستم.
برای چند لحظه به همین فکربودم که چطور برایم یک دوست  خوب پیداکنم ؟از جایم برخواستم وبه سوی پنجره اطاق رفتم  پله پنجره راباز کرده ،جابجا استادم به نظاره بیرون پرداختم آسمان بازهم خيلي قشنگ شده بود .پرنده ها جوره، جوره  به آسمان میچرخیدندوبچه هابا دوستان شان  توپ بازی میکردند .
رنگ هوا خاکستری شده وباد نرمی بزیدن داشت .سروصدای موترهامردم همه وهمه برای این بودکه شب دوباره فرامیرسید..باخود گفتم کاش میشدمرد میبودم زیرا هر گاه که دلم میخواست  به بیرون از خانه درکوهاوکوچه هامیرفتم وبازی میکردم  .راستش با مردها وبچه ها حسادتم میشد .
از دست قهر پله پنجره را محکم زدم وبرگشتم.
همین جا بود که مقصد اصلی ام را دریافتم ..این قدر سرگردانی هایم برای یافتن یک دوست بود .به سوی الماری دیواری که نسبتآکوچک ؛اما زیبا بود رفتم .شیشه اش را کنار زدم ودستم را به خانه الماری داخل کرده وکتاب بزرگی را درآوردم که رویش با خط بزرگی نوشته بود :(بینوایان )آنگا باخاطرراحت نشستم وبا بهترین دوستم درد دل گفتم ………..
حالا کتاب یار تنهایی هایم شده است .
 
پايان
چغچران
قوس١٣٩٠