آرشیف

2015-1-9

سوسن سپیده

چــغــوکـــک و شـهــــزاده

يكي بود يكي نبود،زير آسمان كبودپير زالك بودكه جزء خدا كسي را نداشت .روزي از روز ها كه هواءگرم شده بود براي آوردن آب لب جوي رفت .ازينكه خيلي مريض بودو كسي را نداشت كه كمكش كند بسيار رنجيد وشروع كرد به گريه كردن .درين موقع بود چغوکک از سر شاخه درخت پريد پايين وبه پيرزالك سلام داد.
_وعليكم السلام.
_بي بي جان چرا گريه ميكني ؟
_پیرزالک من هيچ كسي را ندارم كه همرايم كمك كند .
_ چغوکک ١ من هم تنها زنده گي ميكنم .اگر تو بخواهي من وتو در يك خانه باشيم ،چه ميگويي؟
پير زالك از خوشي در لباس هايش نمي گنجيدو پيشنهاد چوغوكك را پذيرفت ويكجا به خانه رفتندوبسيار خوشحال بودند.يكي از روزهاي گرم تابستاني كه پير زالك خوابيده بود؛ چوغوکک از خانه براي آب بازي به جويبار رفت .كنار درختي بزرگي نشسته ناگهان تبديل به يك دختر زيبا گرديد.درهمين موقع شهزاده با اسپش در داخل باغ گشت ميزد كه چشمش به دختر افتاد يك دل نه صد دل عاشقش شد.تا خواست همرايش معرفي شود ،دختر دوباره پوست چغوکک را پوشيده وروانه خانه پير زالك شد.شهزاده از دنبال اورا تعقيب كرده و جايش را پيدا كرد وشب هنگام كه به قصر برگشت به پادشاه در باره ازدواجش صحبت كرد.
شاه گفت :پسرم! اگر كسي را انتخاب كرده اي پس برايم بگو
_پسر  پادشاه گفت:من عاشق چغوکک شده ام .
_اوه!درست است كه تو ميخواهي پرنده رابا خودت نگهداري كني .ولي بايد دختري را برايت پيدا كنم.
_پدر!من عاشق آن پرنده هستم وميخواهم با او ازدواج كنم .اگر اورا برايم نگيريد،من ازينجا ميروم و هرگز به ديدن شما نخواهم آمد.
شاه هم ميترسيد، هم حيران شده وهم جگر خون بود.زيرا او خيال ميكرد كه يگانه پسرش ديوانه شده .
_پسرم حالا كه تو تصميم گرفتي پس الچي١ميرويم ولي براي صاحبش چه بگويم ؟
_صاحبش پيرزالك هست كه هيچ كسي را ندارد برايش پول وخانه زيبا ميدهيم وآن پرنده را براي ما خواهد داد.
شب گذشت وخوانواده شاهي به ديدن پيرزالك آمدند.او نميدانست چه كند وچطور پذُيرايي نمايداز خوشحالي در خانه جا نداشت گاهي اين سو آن و سو ميدويدودست هايش را محكم به هم ميفشرد.
تا اينكه شاه وملكه تشريف آوردند.پيرزالك پس از اداي احترام آنهارا به كلبه اش رهنمايي كرد.
شاه واطرافيانش گرداگرد كلبه را گشتند تا اينكه به چغوکک رسيدند .
پادشاه گفت:مادر جان من اين پرنده را از تو ميخرم .آيا ميفروشي؟
_ولي من فقط همين پرنده را دارم اگر اورا به شما بفروشم چيزي برايم نميماند.
_اه !اه!..خوب به تو يك قصر زيبا با كنيزها ومقدارزياد زر بخشش خواهم كرد.آنوقت تاآخرين لحظه زنده گي خوشبخت خواهي بود.
_حالا كه شما اين را ميخواهيد.به سر هر دو چشم .
خلاصه اين كه چغوکک بيچاره را بين قفس انداخته ونزد شهزاده بردند.
شهزاده تا شب منتظر بود .همينكه شب دميدبه اتاق چوغوکک رفته وپوستش را آتش زد.( چغوکک هميشه هنگام نماز پوستش را ميكشيد)
آفتاب از لابلاي كوها طلوع كردو چوغوکک از شب نشيني فارغ شد ولي پوستش را نيافت .درهمين
 
وقت شهزاده داخل حرم ملكه اش گرديد وبرايش همه داستان آشنايي را تعريف كرد.دختر هم از بچه پادشاه خوشش آمدو هردو باهم ازدواج كردند هفت شبانه روز جشن گرفتندوبه همه مردم مهماني دادندورقص وپاي كوبي كردند.من هم همانجا بودم ميخواستم از غذا هايشان براي شما هم بياورم  ولي كاسه نيافتم.
پايان
 
(این قصه را به همكاري دوست خوبم كريمه جان شاگرد لیسه سلطان رضیه غوری نوشتم)
1- چغوکک: مرغکی خانگی یا گنجشک را گویند.
2- الچی : اصلا قاصد را است اما دراصطلاح مردم خواستگاری راگویند.
 
چغچران
جوزا ١٣٩١