آرشیف

2015-1-9

سوسن سپیده

جنگـل افسانـه يـــي

 
بود نبود، درروي زمين خدا در كنار جنگل خانه كوچك، اما قشنگي بود.كه رنگ زيباداشت ودر پهلویش باغچه كوچك داشت.
درين خانه یک آقا باهمسرش كه  دخترك و پسرك كوچك داشتند،زنده گي ميكردند.خودش براي كار به شهر ميرفت وهفته يك بار به خانه برميگشت.واما خانم با دخترو پسر عزيزش در آنجا بودند .هر شب مادر براي اولادهايش افسانه ميگفت؛واما دراخير قصه ها براي كودك ها نصيحت ميكرد:كه هر گز به داخل جنگل نروند،زيرا حيوان هايي وحشي در آنجا است و ممكن است آنها را بخورند.خواهر وبرادرظاهرآ از امر مادرشان اطاعت ميكردند ، ولي از ته دل آرزو داشتند كه اگر ممكن باشد حد اقل يكبار داخل جنگل بروند .از آنجاييكه پسرك از محيط سر سبز خيلي خوشش مي آمد بيشتر از خواهرش مشتاق ديدار آنجا بود .ولي از ترس اينكه مبادا مادرشان خفه شود به سوي جنگل نميرفتند .
با گذشت شب وروز ،هفته ها وماها پسرك ودخترك بزرگ وبزرگ تر ميشدند .روزي، اول صبح بود كه احوال مرگ مادر بزرگ مادري اش برايشان رسيد .خانم خانه با برادرش براي اشتراك درتدفين جنازه مادرش راهي قريه برادرش شد .واما تا لحظه كه پايش را از دروازه حويلي بيرون گذاشت براي فرزندانش توصیه كرد كه نزديك جنگل نشوند .
خواهر وبرادر كه منتظرچنين فرصتي  بودند،با رفتن مادرشان به جاييكه نبايد ميرفتند ؛رفتند .در اوايل فكر كردند كه مادرشان بيهوده اينقدر تشويش ميكند ،ولي بعدأمتوجه شدندكه راه بازگشت راگم كرده اند.خيلي پشيمان شده بودند،وعهد كردند كه ديگر هرگز بازي گوشي نكنند .اما هنوز شروع اتفاقات بدي بود كه مادرش ازآن بيم داشت .خواهر وبرادر بايد با داستان هاي ديگري كه مادربرايشان تعريف نكرده بود ،آشنا ميشدند.
همچنان به جستجوي راه خانه پرداختند.بيخبر ازينكه از خانه شان دورميشوند .چنان رفتندو رفتند تااينكه هوا تاريك شد،  به غاري رسيدند.پسرك با خواهرش داخل غار خوابيدند كه خستگي شان رفع شود .مدتي نگذشت كه صداي پاي هيولايي آنها رااز خواب شيرين بيدار كرد.ديوي بزرگي به غار نزديك ميشد.ناگهان بويي احساس كرد،جابجا ايستاده شده وباصداي وحشتناكي فرياد زد:اگر انس هستي ،جن هستي ياهم هر موجودديگري، بياييد بيرون من باشما كاري ندارم .دخترك وپسرك كه از ترس مي لرزيدند،از غار بيرون شدند.ديو باديدن آنها آب از لب ودهنش جاري گرديد.
اما خنديد وبا مهرباني گفت:پسر ودختر قشنگ اينجا چه ميكنيد ؟دختر كه كمي ساده بود ،اسير خوشزباني ديو شدو با عجله گفت:ما راه خانه را گم کرده ایم……
برادرش كه بزرگتر وبا تدبير تر بود جلو حرفهاي خواهرش را گرفته و با زيركي گفت :ما فرزندان ديو سرخ هستيم و آمده ايم كه ترا ببينيم .
ديو كمي آب اطراف دهنش را پاك كرده و رنگش پريد.پسر ازينكه ديو را ترساند ذوق زده شد.ولي چون خودشان را به نام وارثان ديو سرخ كه شاه جمع ديو ها بود،معرفي كرد لذا بايد مثل يك شهزاده رفتار ميكرد.
پسرك از داستان هاي كه مادرش برايشان تعريف كرده بود به ياد داشت كه :ديوها اسم شاه خودرا سرخ ميگذارند .براي همين گفت : پسر ديو سرخ است.
آنها شب را درآن مغاره سپري كردند .ولي صبح ديو به ديو سرخ پيغام فرستاد كه فرزندانش اينجا است .
شاه ديو ها كه خيلي زيرك بود به جواب نامه ديو نوشت كه آنها را به اينجاه بفرستد.ديو دخترك و پسرك رابه سوي قصر ديو سرخ فرستاد .ديو سرخ  براي خو ردن آنها آماده گي هاي زيادي گرفته  ،وآب دهنش پيش از پيش جاري شده بود.در وسط راه خواهر وبرادربه پل شكسته و خرابي روبرو شدند .پسرك ميدانست كه اين پل راه خانه را براي شان نشان ميدهد.ولي بايدپل راخوشنود ميكردند.لذا با نرمي شرو ع كرد به تعريف وتوصيف پل،وپل رااز همه اشياء دنيا زيبا تر خواند .درهمين لحظه ديو فرمان سادر كرد:اي پل نبايد راه رابرايشان نشان دهي !!
اما پل شكسته درجواب گفت:تو هميشه مرا مسخره ميكردي ،وهرگز برايم نگفتي كه اينقدر زيبا هستم .براي همين كه مرا رنجاندي ،من راه خانه را برايشان نشان ميدهم ..
و بعد سه بسته از تكه را براي خواهر وبرادر داد،وگفت ازين راه برويد !
پسرك با كنجكاوي به هديه هاي پل نگاه كرده ازش پرسيد :در اين پارچه ها چه است ؟
پل براي پسرك جوابي نداد ،فقط گفت هرگاه به مشكل گرفتار شدي آنها را باز كن .
پسرك ودخترك به راه افتادند آنقدر فاصله ها را پيمودند كه كاملأ خسته شدند، وديگر نميتوانستند  به راه ادامه بدهند .دركنار درختي كه در پهلوي جويي آبي روييده بود به خواب رفتند .هيولاي بزرگي كه ازهمان نزديكي ها  
ميگذشت چشمش به آنها افتاد.آهسته آهسته به سويشان آمده و آنها رااز خواب بيدار كرد.
پسرك ودخترك به زودي دريافتند كه خطر آنها را احاطه كرده است ،بايد راه براي فرار پيدا كنند .
ولي فرار ازدست اين هيولاي بزرگ كار آساني نبود.دیو آنها را به خانه خود برده وبرايشان انواع غذا ها را آماده كرده ،وخودش از خانه به قصد بازار روانه شد .پسرك دانست كه بلا براي تيز كردن دندانهايش رفته است. .خواهرش را گرفته از خانه او فرار كردند .چندي راه را طي نكرده بودندكه هيولا به خانه برگشته و ديد كه جاي است ،جولا نه .از دنبالشان شروع كرد به پاليدن با گذشت چند لحظه آنها را پيدا نمود.آنها بلا را ديدندو ديگر نا امید شدند. فكر كردند كه بلا آنها را خواهد خورد .درهمين لحظه پسرك يادش از هديه هاي پل ويرانه آمد .با خوشحالي آنها را باز كرد .متوجه شد كه آن هديه ها چيزي جزءيك شانه يك درجن سوزن و يك آيينه نيست .
همينكه آن بلاي بد جنس به آنها نزديك شد ،پسرك شانه را به زمين زد .شانه به كوهاي بلند وبزرگ بين بلا وآنها تبديل شد.بلا آز آنسوي كوها صدا زده گفت: اي بچه گك وخترك با هوش چطور توانستيد ازين كوهاي بزرگ عبور كنيد ؟
 بچه گك با صداي بلند به ديو گفت: يك دندانم را بيل و ديگر دندانم را كرند تيار كرده كوه را سوراخ میکنم .
بلا بادندان هايش شروع كرد به سوراخ كردن كوه تا اينكه را را باز كرد چندين دندانش شكسته وكند شدند .
اين بار دخترك درجن سوزن هارا به زمين انداخت.سوزن ها به يك جنگل بزرگ خار تبديل شد.
بازهم بلا از آنها پرسيد:اي بچه هاي زيبا چطور ازينجا گذشتيد؟
آنها گفتند يك دندان مان را اره ودندان ديگري را تبر ساخته راه را باز كرديم .بلا همچنان با دندان هايي باقيمانده اش خار هارا جويد .از آنجا نيز نجات پيداكرد.
پسرك ودخترك آيينه را به زمين انداختند .آيينه به يك درياي بزرگ و بي سرو پا تبديل شد.
پسرك به بلا گفت :اگر ميخواهي به ما برسي بايد درين دريا آب بازي كني !
بلا گفت :من داخل دريا ميشوم اگر كف سرخ بروي آب بيرون شد بدانيد كه من مرده ام .اگر كف سفيد بروي دريا ظاهر شد آنوقت آماده باشيد كه من حسابم را باشما خلاص ميكنم .
و بعد خودش را داخل آب انداخت .خواهر وبرادر چشم هايشان را به دريا دوخته بودندتاببينندچه اتفاق خواهدافتاد؟  چندي نگذشت كه قف سفيد بروي آب پديدار گرديد.خواهر وبرادرترسيدندو آهسته آهسته به عقب رفتند .ولي ناگهان خوشحال شدندوخنديدند.زيرابروي آب دريا كف سرخ نمايان كرديد.ديو مرد وخواهرو برادر دوباره به خانه شان برگشتند.پدرشان تازه از شهر برگشته بود وبه انتظار ديدن آنها بود .همينكه فرزندانش را ديد آنها را در آغوش گرفت و باهم به خانه رفتند.بعد ازآن روز آنها جنگل را بنام جنگل افسانه يي ياد ميكردند .                              
 
  پایان
چغچران
حمل ١٣٩١