آرشیف

2015-1-9

سوسن سپیده

بچه پـــادشاه و شاهدخت پـــری هــــا

بودنبود روی زمین خاکی زیر آسمان کبود پادشاهی بود او دو زن داشت از خانم کوچک خود یک پسر داشت که از زیبای صورت وزیبای اخلاق مانند نداشت.
از خانم بزرگ خود دوپسرداشت که هم تنبل وهم بد اخلاق بودند آنها ار برادر کوچک خود که از مادر اندر شان بود حسد میبردند روزی از روز ها پاشاه به مریضی بدی گرفتا شد طبیب برایش گفت: که باید سه دانه گل از گلدان پری ها بیاورید وگرنه پدرتان خواهد مرد. دوبرادر همرابا برادر اندر برای یافتن گل آماده رفتن شدند پادشاه برای دوپسر خود اسپ وهمچنان لوازم جنگی داد ولی برای پسر کوچک خود غیر از نان چیزی دیگری نداد.
پسرک برای مادرخود گفت: تامن پس برمیگردم یک صندوق چوبی را بساز که یک نفر داخل آن جای شود.
بچه های پادشاه به را افتادند رفتندورفتند تا اینکه رسیدند به سر دوراهی ازین دوراه یک راه برای باز آمدن بود وراه دیگر هرکه رفته بود پس برنگشته بود پسر کوچک گفت بیایید ازین راه نا برگشت میرویم برادرانش گفتند: آیا از زنده گی سیر آمده ایم که به این راه برویم پسرک گفت : مرگ پدر هم برای ما سخت است.
آنها بر او خندیده گفتند کاشکی پدر هم ترا اینقدر دوست میداشت. ورفتند پسر کوچک نام خداوند را یاد کرده به راه که نوشده شده بود دوباره برنمیگردید شروع به رفتن کرد.
رفت ورفت تا اینکه به شیری رسید که خاری بزرگی به سینه اش خلیده وناله می کند پسرک خار را از سینه شیر کشید شیر بچه پادشاه را دعا کردوگفت : تو اینجا چه میکنی ؟ پسرک گفت: پدرمن به مرض گرفتار شده که گل پری ها دوای او است شیر گفت: من به تو آیه را می گویم که وقتی به زمین بابایس رسیدی آن را بخوان آن زمین تورا زیر خاک خودنمیکند ناگهان صدای چوچه های شیر بلند شد شیر ماده پسرک را زیر سینه خود جا داد بچه های شیر آمدند وبوی کردند گفتند مادر بوی آدمی میآید مادرشان گفت به شرطی اورا به شما نشان میدهم که اورا نخورید چوچه ها قبول کردند پسرک از زیر سینه شیر بر آمد شیر گفت : که حالا برو امید دارم که به آرزویت برسی پسرک حرکت کرد رفت ورفت رسید به زمین بابا یس خاک اورا به زیر زمین پائین برد فورآ همان آیه را که شیر برایش گفته بود خواند زمین بابایس اورا رها کرد بابایس آمد وگفت: این سرمه سفید را بگیر هرگاه به قصر پری ها رسیدی سرمه را به چشم خود بکش دیوها چهل شبانه روز بیدار هستند که حالا ده روز شان مانده است وده وروز بعد پری ها از خواب بیدار می شوند توسرمه را به چشم خودبکش دیوها تورا نمی بینند پیش ازینکه پری ها از خواب بیدار شوند توبه قصر آنها خودرا برسان وگلدان بالای سر شاهدخت مانده است گلی از آن بردار وبرگرد خودرا به من برسان بچه همرای بابایس خدا حافظی کرد وبراه افتاد آن قدر رفت که پاهایش از کار افتیده  بود چند لحظه خوابید وبعدآ بلند شدوبه سوی قصر روانه گردید. دیری نگذشت که به قصر رسید پری ها خواب بودند ودیوها بیدار سرمه را به چشم خود کشید وداخل قصر شد. به اطاق خواب پری ها رفت دید که دربین اطاق یک پری بسیار زیبا خوابیده است که اورا شاهدخت پری ها میگفتند بچه پادشاه شمشیری طلای که بالای سری پری بود زیر پایش گذاشت وشمشیر نقره که زیر پایش بود بالای سرش گذاشته عکس خودرا به جای عکس پری گذاشت واز پیشانی او بوسه گرفته وسه گل را از گلدان برداشت وراه افتاد کوها دشتها را گذشتاند تا اینکه رسید به زمین بابایس بابایس برای بچه پادشاه تبریکی گفت پسرک از آنجا هم گذشت رسید به شیر ماده شیروچوچه هایش نیز برای او تبریکی گفتند پسرک رسید به همان دوراهی با خود گفت بروم برادرانم را پیدا کنم واز دنبال برادران خود رفت برادران او مانند آدم های جنگلی شده بودن ونزد یک سماوارچی کنیز شده بودند بچه پادشاه سرو روی آنهارا درست کرده گفت : فردا بسوی خانه  حرکت میکنیم گل ها را آورده ام.
برادران او ازینکه برادر کوچک شان موفق شده است حسد بردند وپلانی را ساختن شب گذشت صبح برادر کوچکتر با مکاره گی شروع به گریه نمود پسرک از او پرسید چرا گریه میکنی او گفت : گل از دستم  به چاه افتاد برادر کوچک گفت : گریه نکن من به چاه پائین خواهم شد وقتی که می خواست به  چاه پائین شود  برادر اندراو ریسمان را رها کرد گل هارا گرفته وهمراه خود بردند برادر کوچک در چاه با دیوی روبرو شد دیو می خواست اورا یک لقمه کند اما با شنیدن سر گذشت اورا رها کرد او از دنبال برادران خود رفت وقتی به قصرپدر رسید دید که پدرش با خوردن شیره گل صحت مند شده است. بسیار خوشحال شد ودرکار خود افتخار کرد پادشاه که بعداز هفت الی هشت ماه دوری از پسر کوچک احساس کرده وبود که او واقعآ پسر خوب است با دیدن پسرک قلب او شادمان شد اما برادران او تعجب کردند که برادر شان چطور زنده است پسرک به مادر خود گفت : همان صندوق که گفته بودم آماده است؟ مادرش گفت  بلی پسرم صندوق را آماده کرده ام شب گذشت وصبح شد بچه پادشاه خودرا داخل صندوق پنهان نمود پری ها دیوها  برای کاریکه پسرپادشاه کرده بود به قصر پادشاه آمدند تا پسرش را بکشند پادشاه سپاه زیادی را برای مقابله آنها فرستاد اما شکست خوردند هنگام که دیوها خواستند که قصر را از بین ببرند پسر پادشاه از صندوق بیرون شد  وبه مقابل همه آنها استاد شاهدخت پری ازاو پرسید آیا تو این همه را انجام داده ای پسرک گفت : بلی من این کار را کرده ام پری ها گفتند: به این جرعت ودلاوری که داری ما برای تو کار نداریم وشاهدخت را از دلاوری بچه پادشاه خوش آمد وقصد کرد با او ازدواج کندعروسی بچه پادشاه وشاهدخت پری ها صورت گرفت ده شبانه روز جشن گرفتند مردم را غذا دادند ورقص وپای کوبی نمودند.
من هم مشتاق دیدار شاهدخت وبچه پادشاه بودم اما وقتی که رسیدم همه آن به رویا وافسانه تبدیل شده بود فهمیدم که من دیر رسیده ام.

 
پایان
دلو ١٣٨٨