آرشیف

2015-1-9

سوسن سپیده

تـابـلــــوي آرزوهــــا

 
 
هوا متعدل ،آسمان صاف وخورشيددرخشنده شده بود .در امتداد كوچه  طولاني وبي سرو صدا  كه نميدانستم كجا بود روان بودم.قدم هايم را آهسته آهسته يكي پس از ديگري برميداشتم.واطرافم را با كنجكاوي نگا ميكردم .به طرف چپ كوچه كوه هاي بلند وسرسبز ،در سمت راست ؛خانه ها ي كوتاه وقديمي همرا با جوي كه دران آب درخشان چون مرواريد جريان داشت و كناره هاي آنرا درخت هاي چنار گرفته بودند ،قرار داشت.وادامه اين راه به چمن وسيع وسر سبزكه باگل هاي سرخ،سفيد ،آبي ونارنجي تزئين شده بود وچون صفره گسترده مينمود  ميرسيد.پرنده هاي رنگارنگ با آوازهاي دلنشين شان دراطراف درخت ها پر ميزدند . با نرمي وآهسته گي قدم ميزدم كه ناگهان متوجه چیزی مربع شكلي شدم كه چند قدم دور تر ازمن در كنار دروازه چوبي وكهنه رو به ديوار تكيه داده شده بود .با تعجب وكنجكاوي بسوي آن چيز رفتم و قتيكه نزديكش رسيدم .به اين پي بردم كه آنشي شكل قاب عكسي را دارد .بدون اينكه بدانم جابجا استادم .زيرا: موجوديت عكس ويا هم چيزي ديگري در چنين مكان خيال برانگيز بود .بلاخره به
آن شي ‌‌‌‌(قاب عكس …..)نزديكتر شده در مقابلش به زانو در آمدم دستم را كه روي پايم قرار داشت بلند كرده تاخواستم به آن  دست بزنم احساس كردم كسي در عقبم استاده است .با ترس به عقب نگريستم اما جز پرنده چيزي ديگري نبود .دوبار سرم را به جلو كشانده وبه آن خيره شدم .در حاليكه دستانم ميلرزيد چیزی نامعلوم را بسويم كشيدم .آه آه.. چه زيبا .. چقدر جالب ..
آخر آن شي عكسي نه بلكه تابلوي نقاشي شده بود ،كه روي انرا گردو خاك پوشانيده  وشيشه آن كاملآ تاريك به نظر ميرسيد با دستانم تابلورا گرفته وبر دوش گذاشتم.براي ديدن تصوير داخل آن بيتاب بودم با سرعت بسوي جوي آب رفتم ؛ودر كنار آب روان كه صداي شر شر اش آرامش بخش روح بود .بروي سنگي نشستم. درين لحظه نوائی پرنده ها  مرا بسوي خود كشانده وراهي عالم ديگري شدم رو به آسمان نموده شكرانعامش را به زبان راندم .
درين حالت یکباردیگر آب پيش پايم پرده افكارم را پاره نموده ومرا از آسمان خيال به زمين تفکر كشانيد .لحظه ای به آب هاي كه ظاهرآ خروشان بودند خيره شدم .اما بعد تا خواستم آب بنوشم تابلوي كه در آغوشم بود ،در آب افتاد .به تندي آنرا گرفته .از آب دور كردم .بعدآبابرگي كه از درخت بالاي سرم افتاده بود پائين روي آن نقاشي زيبا را شسته وپاک کردم .آنوقت تصوير بسيار زيبا ودرخشان شده بود .آنرا كنار سنگي  در دل آفتاب قرار دادم .تابدرخشد و خودم در مقابلش مانند عسكيري كه براي تعظيم استاده باشد استادم.اين نقاشي آنقدر زيبا ودل فریب شده بود كه گويا نقاش ازل آنرا نقاشي كرده باشد .اين تابلو خود كتابي از گفته ها و پندها بود ."آسمان آبي ،آفتاب روشن ،آب روان ،انسانهاي كه يكديگر را دوست ميداشتند ودوش  بدوش همديگر به كار مشغول بودندو همچنان دهقانيكه در همان جا زمينش را تخم حلال كاشته ،باخوشحالي واطمینان خاطر بسويشان مينگريست " اين همه محتويا ت تابلوي نقاشي شده بود.ناگهان ا ز دنياي خيال رانده شده وخودرا  در نصف شب به بستر خواب يافتم متوجه شدم همه زيبايي ها را خواب ديدم .لحافتم را بلند كشيده وبه پهلو تكيه زدم به فكر فرو رفتم تا بيابم راهی را كه روانه اش بودم چه راهي بود ؟ درين فكر بودم ،مثل اينكه كسي برايم بگويد .راهي را كه ميرفتي زنده گيست .زيرا زنده گي را هی است كه تنها پيش ميرود براي همين بود كه عقبم را نميديدم. بلي ….آن راه  زنده گي و آن تابلو روياها یم بود كه رويش را غبار نااميدي پوشانيده ومانع درخشش آن ميشود .
بيايد گردوغبار آرزو هاي مان را با آب محبت در فضاي دين ومذهب با برگ كوشش شسته در آفتاب زنده گي قرار دهيم تا ازان خموشي ها انعكاس شود .ودر آغوش همديگر زير چترصلح به خواب خوشبختي فروبرويم .واز كاشتن تخم بد وناشايسته در مزرعه اعمال مان خود داري نماييم.با زرع خوبي ها در زمين  روزگار براي آينده توشه آماده بسازيم.
بايد چون آب روان باشيم وتا از ما بنوشندو سير آب شوند .و چون شمع باشيم ما بسوزيم تاديگران راه اصلي را بيابند  .ودر صلح وآرامش زنده گي كنند.
راهیکه مارا به خوشبختي ها برساند عبارت است از صلح وصداقت، صلح وعدالت. وبراي رسيدن به اين راه بايد بيامزيم ،بياموزانيم و بلآخره بايد احساس مسوليت كنيم.
 
چغچران
پايان
عغرب ١٣٩٠
ساعت 7:10شب