آرشیف

2015-1-9

سوسن سپیده

مـــن مـــــرده ام

 
زنده گی را خوش داشتم .همیشه به آینده خویش می اندیشیدم و فکر میکردم که به طرف خوشی ها سفر کرده ام  من همیشه درس میخواندم و به امید این بودم که برای مردم خدمت کنم .من همیشه به فکر این بودم  ما گلی هستیم که چمن (و طن ) را زیبا میسازیم .و به امید اینکه مرا پدرم نوازش کند خیلی کوشش کردم تا اول نمره شوم .کوشش من هم بی ثمر نبود بلکه توانستم اول نمره عمومی مکتب شوم من از طرف استادان تشویق زیاد شدم این تشویق ها مرا وادار می کرد تا زیاد تر کوشش کنم … همان سال وضع اقتصادی خانواده ما خیلی خراب شده بود حتی بعضی شب ها بدون خوردن غذا خواب می شدیم .ولی باز هم در همان حال من از درس خواندن دست نمی کشیدم .
روزی به خانه نشسته و درس میخواندم .که پدرم آمد . من به او سلام دادم اما او با نارضایتی گفت: دیگر نبینم که در خانه بشینی . تمام روزنشسته ودرس میخوانی. یک ریزه نان در خا نه نیست بلند شو برو نان پیدا کن…..
بعد از آن دیگر من به درس علاقه نداشتم آن حرف پدرم زنده گی من را از بین برد . مرا پدر در خانه ای همسایه ما مزدور کرد. همیشه به فکر و اندیشه غرق بودم. روزی از خانة همسایه بیرون شدم و روی به طرف خانه نمودم . ناگهان  دو دوستم  را دیدم که جایی میرفتند وقتی آنها مرا دیدند گفتند: آهای آهای .. رحیم چرا به مکتب نمی آیی .
من همه حرف هارا به آنها گفتم. یک دوستم گفت بیا ما ترا جایی میبریم که همه مشکلات ترا حل میکند. من قبول کردم و همراه آنها رفتم .
بلآخره ما به خانه ای که دور ازخانة ما بود رفتیم و چیزی که آنها گفتند انجام دادم و هر چه آنها به من داد ند خوردم.  بعد از چند  دقیقه بالای من خواب آمد و من دیگر چیزی ندانستم. یک ساعت بعد به هوش آمدم. .دوستانم همراه من نبودند و من تنها در اتاق بودم سرم گنس بود .
 
بعد از یک سال که دوباره به خانه رفتم در خانه را زدم. پدرم بیرون آمد و گفت بگو پسر، چه میگویی من به پدرم گفتم :پدر من رحیم هستم.
پدرم باور نکرد و گفت پسر من مرده است . من هر چه التماس کردم او قبول نکرد . دروازه را برویم بسته نمود. بستن در توسط پدرم مانند تیری بود که به قلب من خورد. بغض گلوی مرا گرفت و اشک از چشمانم جاری شد و با شتاب به طرف اتاقم آمدم  و همیشه اینرا میگفتم دیگر من مرده ام من مرده ام !!
 
پایان
 
چغچران
جدی ۱۳۸۷