آرشیف

2015-1-9

سوسن سپیده

قـصــــة عجیب

( گزارش از داستانهای فولکلور مردم غور )

بود نبود در دهکده ای قوم کوچکی زنده گی می کرد. این قوم بسیار با اتفاق بودند؛
بعد از بسیار سالهای طولانی در بین آن قوم مرگ و میر پیدا شد. هرگاه پسر و یا دختری جوان مریض می شد، ولوکه هر قدر عادی هم می بود می مرد؛ یک شب که دختر جوان یک پیر مرد مریض بود، پیر مرد تفنگ خود را گرفت و از چوله (روزنه)خانه به بیرون نگاهی کرد و دید که از دور یک گرگ سیاه می آید. وقتی گرگ نزدیک خانه رسید، غلت خورد و تبدیل به آدم شد. پیر مرد در یک گوشه نشست. آن مرد داخل خانه شد و بالای سر دخترِ مریض نشست. دست را در جیب خود داخل کرد، یک سوزن را کشید و تا خواست بر سر آن دختر بخلاند، پیر مرد با تفنگش او را هدف گرفت و زد. آن مرد فهمید که جانش در خطر است. خیز زد به طرف بیرون و فرار کرد تا  پیر مرد از خانه بیرون شد هیچ کس نبود. صبح، پیر مرد همه مردم را جمع کرد و آنچه در شب دیده بود برای مردم تعریف کرد و برای مردم گفت بیایید تا رد پای او را بگیریم، برویم و او را پیداکنیم. مردم حرف پیر مرد را قبول کردند و رفتند، رفتندتا رسیدند به غار کوهی که از قریه دور بود. وقتی داخل آن غارشدند دیدند که در بین غار مردی نشسته و ناله می کند، مردم به او گفتند:
پس تو اولاد های مارا از بین میبری ؟
آن مرد گفت: بلی من همیشه به روغن وجود انسانها ضرورت دارم.
مردم گفتند :
ما ترا میکشیم.
آن مرد گفت:
و قتی مرا کشتید در همین غار قبرم کنید. بازچند روز بعد چند اسپ سواری می آید و از شما می پرسد که آیا آن شخص را دیده اید، شما بگویید نه.
همینطور مردم او را کشتند و در همان غار قبر کردند؛ چند روز بعد همان اسپ سوار ها آمدند و از این مردم پرسیدند:
 آیا این طور شخصی را ندیده اید؟
مردم گفتند:
نه. ماندیده ایم.
 آن اسپ سوار ها به قریة دیگر رفتند و چند روز بعد در آن قریه مرگ و میر شروع شد.
 
( پایان )
 
سوسن متعلمة صنف هفتم لیسه سلطان رضیه غوری، سنبله 1387