آرشیف

2015-1-9

سوسن سپیده

شيـخ و مـــــوش

بود نبود بیرون از شهر بزرگ یک دره بود ویک شیخ درآنجا خانه داشت بخاطر عبادت خدا وخواسته هایش همیشه روبه سجده افتاده بود وتمام شب مصروف خواندن نمازهای نفل بود هرچند مردم شهر اورادوست داشتند لیکن اواز مردم دور درغم جان خود بود سال ۱۲ ماه روزه داشت یک روز هم کسی نان اورا ندید یا به ذکر ویا به فکر مشغول بود شیخ نزد هرکس محترم وقابل قبول بود نه خیرات میبرد ونه شکرانه ونه بکسی تاویز می نوشت . بخاطر دعا مردم نزدش میرفتند پیر یک لحظه آنهارا نزد خود میخواست دیگه شیخ  به کار دنیا بیکار نبود ونه به بد وخوب کار داشت یکروز که موش داخل هجره اش آمد ده بار وصد باردر وقت سجده  آزارش داد وقتیکه شیخ به سجده خم میشد دم موشک میرفت به دهن او شیخ آهسته ازاو پرسید مرا برای چه آزار میدهی ای بد بخت ؟ موشک گفت: قربانت شوم شیخ دروقت مرگ بلا گردانت شوم از دست پشک بسیار رنج دیده ام صبح وشام گرسنه وتشنه ورنگ زرد هستم از دست پشک های ظالم وبی رحم یک لحظه از غا رخود بیرون شده نمیتوانم شما دعا کنید که یک پشک کلان شوم تا هردم بیغم از حمله پشکها شوم شیخ دعا کرد موش پشک سیاه شد همان دم سجده شکربه خداوند کرد فورآ بالای موش ها حمله ورشد مرگ ومیر را درخانه ودربین اقوام خود شروع کرد نه خویشاوندان را میدید ونه بچه وبرادر وکاکایش پدر ومادر خودش را با پنجه هایش پاره کرد ومهمانان را به کام مرگ فرستاد موشها از غار برآمده نمیتوانستندواز ترس او کسی درخانه نفس کشیده نمیتوانست. چند روزی در قریه خود میله داشت بروتهای پشک چرب وچنگالش سرخ بود باز دروقت خلوت نزد پیر رفت وگفت: قربانت شوم دستگیرغریبان سگ های شهر زنده گی مرا تلخ کرده اند از ترس شکار کرده نمیتوانم وشکم من خشک شده است از سر بامهای خانه ها برایم غو غو میکنند به سری دیوالهای بلند رفته نمیتوانم به دعا از من یک سگ کلان جورکن تا دل خودرا بالای سگ ها وکچوک ها یخ سازم شیخ بالایش چوف کرد پشک جابجا سگ شد وهمان لحظ به پالیدن پشک ها رفت آنها را با دواندن از خانه وقریه بیرون کرد نه پشک سیا رامیماند ونه پشک خاکستری اگر درخانه ها پشک پیدانمیکرد همه سگ ها را به دندان پاره میکرد ورهگذرها  را میترساند کودکانرا تا خانه های شان میدواند ودندانهایش را به هرکسی نشان میداد کسی از اودرنشستن وایستادن خلاصی نداشت چند روز بعد باز رفت به هجره شیخ وشیخ را به سجده اش نمیگذاشت موش گفت: شیخ من به کدام زبان برایت بگویم قربان پاهایت گردم درکوچه ها مرا بچه ها به عذاب کرده اند سنگ به دست بزرگان میبینم گله سگان نه مرا نه درخانه ها جای میدهند ونه ودر دکان قصابان تنهامن درتمام شهر خوار وزارهستم فقط میگوی من دشمن پدر هرکس باشم شیخ برایم دعا کن که گرگ شوم کوچه ها را رها کنم ودرجنگل زنده گی نمایم شیخ براو چوف کرد ودفعتآ گرگ گشت، سجده کرد وبطرف جنگل رفت چند روزی را به شکارکردن سپری کرد وبه کوهای بلندو دشت ها میگشت بزها وگوسفند هارا پاره میکرد دوالاشه و دهانش تا گوشها به خون سرخ بود  خواب شب اورا سروصدائی کوچیان نا آرام ساخته بود وروز چوپانان اورا سرگردان میساخت ترس ووحشت را دربین کودکان دشت انداخته بود ودخترانیکه آب میاوردند ازراه ترس داشتند یک شب درنیم شب باز راهی حجره پیر شد ناله کرد وگفت: ای شیخ درهمان کوها پلنگ ها است ودرآنطرف جنگل شیر هاهستند واز ترس آنها به شکار برآمده نمیتوانم وازستم شان شکارخودرا نمیتوانم بخورم وشکارمرا ازنزدم میبرند. اگر چیزی بگویم دندانهای خودرا برایم نشان میدهند شما دعا کنید برایم تا شیر گردم تا هم برای دویدن وهم برای پاره کردن چالاک شوم تا هیچ کس دندانهای تیزترازمن نداشته باشد وتا آخر عمر ظلم نبینم وباز بخانه پیر نمیایم وشمارا از نماز بزور نمیکشم پیر چوف کرد گرگ جا بجا شیر شد به یک هیولای وحشتناک وقوی مبدل گشت ودربین حیوانات جنگل شوروحشت براه افتاد وجنگل آسوده را بر آهووان آتش خانه شاخت هیچ کس دسته ای از روباها را نمیدید ودر غارهای خود آرام نبودند اگر گرسنه بود ویانبود از صبح تاشام کشتارمیکرد شغالان از جنگل کوچ کردند وتخم آهو وخرگوش گم شد ببین تاچطور این فکر برایش پیداشد که شب بطرف خانه شیخ رفت شیخ دید که شیر امده گفت: بگو کدام مشکل تراتا به این جا آورده است حالا دیگر درجنگل از تو قویتر کسی وجودندارد وپادشاه سر خودهستی هیچ کسی با تو روش بد کرده نمیتواند شیرگفت: امروز به همین خاطر قهر هستم میترسم باز کسی موش را شیر نکند وشکار هم درجنگل پبدا نکرده ام بلکه گوشت شما دلم را بامن آشتی دهد وقتیکه شیر به طرف شیخ دندانهای سفیدش را نشان دادشیخ ازقهر بر روی اوتف انداخت وگفت: برو ازخانه من دور شود نه گرگ نه شیر دوباره موش شو شیر بجان خود دید که موش شده است پشیمانی فایده نداشت وحیران شد بطرف غارخود گام برداشت گوشهایش پائین افتاده ودمش میلرزید ولی درغار قوم ودوست نداشت برادروسیال خودرا کشته بود چند تا موش که زنده مانده بودند همه دشمن خون جان اوبودند. درهرمقامی که بود حیوانات را گشته بود  موش بودیا پشک یاگرگ اگر بزور بازوی بیگانه کلان شوی یا شیر شوی به همان  وقت ازقوم بیگانه شوی اول گوشت قوم خودرامیخوری ودندان به جان یاران خود محکم میکنی این را فراموش کرده بود امروز میگذرد وبالاشدن یکروزی پائین شدن هم دارد خدا عقل کسی را مانند موش کوچک کرد که یکروز بالای بادار خود حمله میکند
 
وباید گفت:که این نوشته ترجمه ازشعر محترم عبدالباری جهانی وبعدآ به داستان برگردانده شده است.
 
پایان
جدی ۱۳۸۷