آرشیف

2015-1-9

سوسن سپیده

شـــرط پـــادشــــاه

 
)یک قصة فلکلوری از فرهنگ مردم غور)

بود نبود دریک  شهری یک پیر زن بود شوهرش فوت کرده بود او یک پسر داشت و نام پسرش ابراهیم بود. پیر زن خیلی نادار بود .در همان شهر پادشاهی زنده گی میکرد  که یک دختر داشت نامش خوشبو بود  و اورا ازحد زیاد دوست داشت و هر کس که به خواستگاری او میامدپادشاه شرط میگذاشت و اگر نمی توانست شرط پادشاه را بجا آورد آن شخص را میکشت . ابراهیم پسر زیبا وباهوشی بود او هم خوشبو را دوست داشت روزی از مادر خود خواست تا به خواستگاری او برود مادر که پسر خود راخیلی دوست داشت نمی خواست که ابراهیم پریشان شود تصمیم گرفت که فردا به خانة پادشاه برود.  پیر زن به خانه پادشاه رفت. وقتی پادشاه حرف او را شنید و  به خوشبو گفت او بسیار خوش شد، اما پادشاه بین این دو پیوند، شرط گذاشت.پیر زن به خانه برگشت وقتی پسر، مادر خود را دید از او پرسید که  آیا پادشاه و دختر او راضی بودند؟ مادر ابراهیم گفت بلی اما پادشاه شرط گذاشته است. ابراهیم گفت چه شرطی؟ مادر برای ابراهیم شرط های پادشاه را تعریف کرد.وقتی حرف مادر به پایان رسید ابراهیم گفت: مادر هرچه زودتر لوازم سفر راتیار کن. مادرش لوازم اورا تیار کرد. ابراهیم به شهر دیگری سفر کرد. بعد از سفر طولانی به شهر زیبایی رسید. درگوشه ای نشست تا کمی راحت شود. چشم های ابراهیم پر از خواب و خستگی بود ازین خاطر چند لحظه چشم های خود را بست که ناگهان صدای ناله پیر مردی را شنید که میگفت: تباه شدم، تباه شدم!
 ابراهیم از او پرسید: ای پیر مرد چرا ناله میکنی ؟
پیر مرد گفت: اول بگو کی هستی؟ از کجا آمده ای ونامت چیست؟
ابراهیم گفت: نامم ابراهیم است از مصر آمده ام.
پیر مرد ابراهیم را به خانه خود برد وگفت:
باید جواب سوالت را بدهم من همیشه در مرغ جنگی و شتر جنگی اشتراک میکردم. من مسابقه را میبردم، اما این دفعه درهردوی آن ( شتر جنگی و مرغ جنگی ) ناکام شدم. مرغ و شترم را باختم. نمیدانم دیگر چه کاری کنم که غذای برای خوردن پیدا کنم.
چون ابراهیم میدانست که این شرطهای پادشاه است گفت تو مرا مرغ جورکن ولی تاری که در پایم بسته است باز نکن و فردا به مرغ جنگی اشتراک کن.
پیر مرد همان کار را که ابراهیم گفته بود انجام داد .
فردا ابراهیم را به مرغ جنگی برد ابراهیم به شکل خروس درآمد به میدان رفت چون آن خروس انسان بود قوت زیاد داشت، خروس دیگر را شکست داد . مردم برای پیرمرد پول زیاد دادند.  هرشخص خریدار آن خروس شد مردم با قیمت های بلند تر پیش پیر مرد میآمدند اما پیرمرد خروس را نمی فروخت. او شب به خانه رفت. ابراهیم دوباره به چهره اصلی خود باز گشت و به پیر مرد گفت:
مرا بفروش اما تار پایم را باز کن.
 پیرمرد ابراهیم را فروخت و تار پای او را گرفت یکی از تماشا گران خروس را خرید و بخانه برد . اما، اودوباره از آن جا فرار کرد و به خانه پیرمرد آمد. پیرمرد به ابراهیم گفت:
 فردا شتر جنگی است!
ابراهیم گفت: بازهم مرابه شکل شتری درآور!
پیرمرد همان طور کرد.  ابراهیم در شتر جنگی  پیروزشد. درهمان وقت یک ملا که دانست آن شتر، ابراهیم است شتر را به قیمت بسیار بلند از نزد پیرمرد خرید و با خود برد.ملا دختر خود را صداکرد: بیا جلو شتررا بگیر تا چاقو بیاورم شتر راحلال کنم!
وقتی ملا رفت بخانه دخترش که میدانست ابراهیم است شتر را رها کرد. ابراهیم رفت. ملا که آمد دخترش خود را به زمین انداخت. دختر، گریه و ناله کرد . ملا گفت: شتر را چه کردی؟
دختر گفت: شتر به من حمله نمود و فرار کرد.
ملا دخترش را کشت و بدنبال ابراهیم رفت. ملا تبدیل به یک عقاب شد. ابراهیم هم تبدیل به یک پرنده گردید.رفتند و رفتند تاجایی رسیدند که در باغی باغبانی بود و سه گاو داشت. ابراهیم  تبدیل به یک پشه شد و در بینی گاو رفت. ملا فهمید که ابراهیم در دماغ گاو رفته است، خود را به شکل پادشاهی درآورد. گاوهای باغبان را خرید. دو گاو آنرا سر برید. ابراهیم را در بینی گاوهای سربریده نیافت. ملا گاو سومی را کشت. ابراهیم از بینی گاو برآمدو به هوا پرید. ملا به شکل زنبوری شده به دنبال ابراهیم پروازکرد. درهمان اثنا پادشاه و دخترش به میله آمده بودند. ابراهیم که آنها را دید، یک گل گردن زیبا شده به گردن پادشاه افتاد. ملا تبدیل به پیرمردی شد آن روز پادشاه گفته بود هرکس چیزی ازمن بخواهد برایش میدهم. پیرمرد از پادشاه خواست تا گل گردن خود را برایش بدهد، اما پادشاه گل را برایش نداد. پیرمرد به دعا خواندن شروع کرد. توفانی شدیدی پیداشد. پادشاه امر کرد: بروید آن پیرمرد را بیاورید تا گل رابرایش بدهم!
 پیرمرد آمد. او میخواست گل را بگیرد. گل تبدیل به خوشه گندم شد. پیرمرد فورآ خود را تبدیل به مرغی کرد. تمام دانه ها را خورد، فقط دو دانه گندم باقیمانده بود. مرغ در مابین دو دانه گندم قرارگرفت. وقتی میخواست دانه طرف راست را بخورد، دانه از او دور میشد و اگر طرف چپ را میخورد هم از او دور میشد. بالاخره دانه های گندم تبدیل به روباهی شدند و مرغ را خوردند. ابراهیم دوباره به چهره اصلی خویش درآمد. پادشاه ازدیدن ابراهیم و پیروزی او تعجب کردوابراهیم نزدمادر خودرفت.
 پادشاه دستور داد تابرای عروسی ابراهیم و دخترش آماده گی بگیرند و مادر ابراهیم از کامیابی پسرش خیلی خوش شده بود.
                                                     ( پایان)
             
سوسن  متعلمة صنف هفتم لیسه سلطان رضیه غوری          
چغچران سنبله 1387