آرشیف

2015-1-9

سوسن سپیده

زیبـــا و تـــاجـــــور

 
بود نبود سوداگری بود .اودو خانم ودودخترداشت اسم دختر بزرگش تاجور ودختر کوچکش زیبا بود.
مادرزیبافوت کرده بود ؛زیبادخترخوب وباادب بود . اما تاجوربسیارنازدانه ودخترتنبل بود.
مادراندرش همیشه زیبا را برای ریشتن تار به صحرا می فرستاد , یکروز گاو زرد زیبا ازاو خواست تاپشم را به او بدهدزیبا پشم را به گاو داد؛ گاو پشم را خورد و دوباره تار بیرون کرد .ازاین بعد زیبا زود زود به خانه میرفت روزی ازروزها پشم زیبا را باد به دم غاری برد او از دنبال پشم به دم غار رفت تا خواست پشم را بگیرد ؛ دیوی بزرگی پیش رویش ظاهر شد به اوسلام داد ,دیو گفت اگر سلام نمی دادی ترا حتمآ میخوردم ؛حالا بگو چه میخواهی ؟زیبا گفت پشمم را باد آورده است اینجا دیوگفت اول بروخانه مرا جاروب کن بعد یک مشت گندم را پاک کن زیبا اتاق دیو را جاروب کرده یک مشت گندم را پاک کرد و قتی دوباره پیش دیو آمد دیو دید که او بسیار دختر خوب است برای زیبا گفت هر وقت که ماه را ببینی مانند ماه زیبا میشوی و هر وقتی که خورشیدرا ببینی مانند خورشید زیبا میشوی .زیبا هرروز  زیبا تر میشد مادر اندر زیبا که از زیبایی دختر اندرش حسد میبرد به تاجور گفت :ببین دخترم هرکه کار کند زیبا میشود .توهم پشم بریش تا از زیبا قشنگ تر شوی تاجور بین سبد نقره یی پشم را گرفته و به طرف صحرا حرکت کرد .باد پشم تاجور را به دم همان غار برد تاجور از دنبال پشم خود به دروازه غار رفت تا خواست پشم را بردارد دیو جلو رویش آمد و گفت چه میخواهی تاجور گفت پشمم را میخواهم ؛دیو گفت سلام ندادی باید بخورمت ؛اما برو خانه مرا جاروب کن بعدأ یک مشت گندم را پاک کن تاجور خانه دیو را جاروب نکرد وهمچنان گندم را سرسری پاک کرد .دیو بادیدن این همه اعمال بد او به او گفت هر وقت که دیگ سیارا ببینی مانند دیگ سیا میشوی …تاجور روز به روز بدرنگ میشد یک روز که تاجوربرای صیاحت به صحرا رفته بود دید که گاو زیبا به اوتار میریشد .به خانه برگشت وبه مادر خود گفت :که ملا گفته است گاو زرد زیبا را بکشید حتمآ این کارها از گاواست زیبا با شنیدن این حرف پیش گاو خود آمد و به گاو گفت ترا میکشند گاو گفت : هر وقت که مرا کشتند من گوشت خودرا به دهن توشیرین و به دهن آنهاتلخ میکنم  و هر وقتیکه پوست مرا پوشیدن من به جان آنها خله میزنم .بعدأتوهمه استخوان های مرا همرا با پوستم در آبخور گور کن ..گاو را کشتند زیبا همان کاری را کرد که گاو به اوگفته بود انجام داد .روزی از روز ها عروسی بچه پادشا بود تاجور و مادرش به ان عروسی رفتند و به زیبا گفتند: که باید یک دیگ را از اشک گریه پر کند زیبا بالای دیگ نشسته بود و گریا میکرد که دروازه تک تک شد زیبا دروازه را باز کرد دید خیرات خور است خیرات خور گفت دخترم بر ایم آرد بیاور زیبا گفت من به چه حالت هستم و تو از من خیرات میخواهی خیرات خور گفت: توبرایم خیرات بیاور من هر مشکل ترا حل میکنم زیبا برایش آرد آورد .بعدأ خیرات خور گفت مشکلت را برایم بگو زیبا همه قسه را برایش تعریف کرد خیرات خور برای زیبا گفت: بین یک دیگ آب یک مشت نمک را بی انداز اشک چشم جور میشود .زیبا همان کار را کرد ناگهان یادش از گاو زرد آمد رفت و آبخور  را باز کرد دید یک  پیراهن و پیزار زیبا ی همرا با یک دلدل طلا پوش است .زیبا لباس را پوشید و بالای دلدل سوار شد و به عروسی رفت درآنجا پادشاه فکر کرد که بانوی کدام کشور آمده است ازو پذیرایی کرد بعد از خوردن غذا دید که مادر اندرش برنج های روی زمین را جمع کرد زیبا ازاو پرسید خاله جان اینها را چه میکنی مادر اندرش که زیبا را نشناخته بود گفت : در خانه یک مرغ داریم اینها را برای او میبرم زیبا پیش از رفتن مادر اندر و خواهر اندرش به سوی  خانه به بسیار عجله حرکت کرد در نیم را یکی ازپایزارش از پایش افتاد به خانه رسید وهمه لباس هایشرا همرا با دلدل به ابخور دفن کرد و بالای دیگ گریه نشست وقتی مادراندرش از عروسی برگشت خلته برنجهای که از روی دستر خوان جمع نموده بود به زیبا داد تا بخورد زیبا که میدانست برنجها ناپاک است آنرا از دیوار حویلی به بیرون انداخت .وبه خانه رفت تاجورشروع به تعریف کردن کرد ؛و گفت میدانی زیبا امروز دختری پادشاهی به آن عروسی آمده بود بسیار زیبا بود آنقدر زیبا بود که  پادشاه اورا به داخل قصر خود نان داد روزی از روز ها بچه پادشاه کشور همسایه  اسب خودرا به همان جوی که نزدیک خانه سوداگر بود آب میداد اسب آ ب نمیخورد  کنیز را گفت ببین که چرا اسب آب نمیخورد وقتی کنیز داخل جوی را دیدن که یک پیزار زیبای است شهزاده گفت که تمام شهر را بپالید صاحب این پیزار را پیدا کنید قسم میخورم اگر پیر باشد یا جوان مقبول باشد یا بدرنگ همرایش عروسی میکنم کنیزان همه شهر را پالیدن اما این پیزار به پای هیچ کدام از انها برابر نشد  یکی به آنها گفت :دراین کوچه خانه یک سودا گر است او دودختر دارد کنیزان به خانه سوداگر رفتن پیزار به پای تاجور تنگ اما به پای زیبا برابر شد کنیزها پیش شهزاده رفتن و گفتن که این پیزاراز یک دختری سوداگری که مانند ماه قشنگ است بود فورأ بچه پادشاه خواستگار فرستاد مادر تاجور این عروسی را قبول کرد روز عروسی فرا رسید زیبا میخواست که لباس های خودرا بپوشد تاجور گفت خواهر یک دست لباست را بدهید  ببینم چطور است زیبا دلش برای تاجور سوخت و لباسهایش را برای تاجور داد مادر تاجور زیبا را بین تنور پنهان کرد وبجای زیبا تاجور را از خانه به حیث عروس بیرون کرد مرغی زیبا از سر تنور  میگفت بی بی مهتاب من در تنور بی بی آفتاب من  در تنور مادر اندر زیبا با عجله رفت و مرغ زیبا را گرفته زیرپای عروس وداماد حلال کرد. دلدل شهزاده از خانه عروس تا به خانه داماد میگفت: بی بی آفتاب من نیست بی بی مهتاب من نیست . بعد از محفل عروسی شهزاده به کنیزهای خود گفت شما که گفتید دختر زیبای است اینکه زیبایی ندارد آنها گفتند به خدا قسم که عروس ما تبدیل شده است .زیبا که از زنده گی خسته شده بود به صحرا رفت و به سگ جوان گفت: مرا بخور که خونم نریزد سگ جوان  گفت: حیف آن جوانی تو نکرده است که من ترا بخورم .باز زیبا پیش سگ جوان دیگر آمد و همان خواسته خودرا  برایش گفت این سگ هم همان جوابی را داد که سگ اول داده بود باز زیبا پیش سگ پیر رفت و گفت مرا   بخور که خونم نریزد  سگ پیر زیبا راخورد یک قطره از خونش به روی زمین ریخت بالای قطره خون یک گل لاله سبز شد روزی که شهزاده از همان را میگذشت گل را کند و به کلای خود زد تاجور بادیدن آن گل دانست که این گل زیبا است از کلای شوهرش برداشت وبه تنور انداخت وقتی که کنیزک خاکستر های تنور را بیرون میکرد دید که یک گل بسیار زیبا با خود گفت بین این تنور چرا این گل نسوخته است گل را برداشت و دا خل صندوق خودکرد کنیز هر روز صبح وقت ازخانه بیرون می شد وشام ناوقت دوباره به خانه برمیگشت دید که همه خانه اش پاک است غذایش آماده سرصندوق را باز کرد دید که همان دختر که پیزار به پایش
برابر شده بود  است  زیبا ازاو خواهش کرد که برای هیچ کسی نگوید کنیز قبول کرد یک شب  که زیبا وکنیز نان شب را صرف میکردن شهزاده از بالای دیوار داخل خانه کنیز شد دید که از دوطرف کاسه خورده شده بود از کنیز پرسید چرا از دوطرف خورده یی گفت: خوشم آمد یک بار ازین طرف یک بار از آن طرف بچه پادشاه یک بار دیگر برای دیدن زیبا ناکام شد ..شهزاده پلان دیگری را سنجید اعلان کرد که هر کس که یک پیراهن زیبا یی بدوزد برای او انعام میدهد زیبا برای کنیزک گفت: هفت رنگ نخ بیاور کنیز آورد زیبا پیراهن را تیار کرد که مورد علاقه شهزاده قرار گرفت زیبا از کنیز خواست تایک عروسک برایش بیاورد وقتی که کنیز برای خریدن عروسک رفت شهزاه او را تعقیب کرد کنیز عروسک را برای زیبا داد زیبا همه سرگذشت خودرا برای عروسک گفت عروسک با شنیدن این همه ظلم وستم از بین دوپارچه شد شهزاده که از پشت در همه داستان غم انگیز زیبا را شنید دلش به ترقیدن آمد و رفت تاجور را کشت همرا با زیبا هفت شبانه روز جشن عروسی گرفت من هم بودم در آن عروسی حالا آمدم اینجا گفتم این داستان را برای شما.
 
پایان
میزان ١٣٨٨