آرشیف

2015-1-9

سوسن سپیده

دخـتـر ســـوداگــــر

 

(از قصه های مردمی غور)

بود نبود در زمانه های قدیم سوداگری بود او یک دخترداشت و یک پسر. دختر خودرا برای آموختن قرآن کریم وعلوم دینی پیش ملای مدرس فرستاد دختر او زیبا وبا لیاقت بود. روزی ملا می خواست که حمام کند دختررا گفت : برایش آب را معتدل ساخته وبه حمام بیاورد، وفتی اوآب را به داخل حمام برد ملا از او خواست تا بر سر او آب بریزد دختر که ازین حرف خوشش نیامد سطل را بر سری ملا زد وازخانه فرار کرد ملا که به هوش آمد به نزد سودا گر رفت ، سوداگر پرسید؟ دخترم کجاست وچطور است؟
ملا با مکاره گی گفت : دختر شما مرا سطل بر سرم زده وهمرای پسری فرار کرده است سوداگر با شنیدن این حرف خیلی قهر شده پسر خودرا فرستاد به دنبال دخترخود وگفت : که باید اورا پیدا کرده خونش را بیاورد تا با خوردن خون او مرا راحت بگیرد. وقتی برادر خواهرش را پیدا کرد دید همیشه قرآن می خواند طاعت وعبادت خداوند را میکند وتنها دربین جنگل است دلش نشد خواهر بیچاره اش را بکشد کبوتری را کشت وخونش را برای  پدر برد سوداگرخون راخورد وگفت : این خون دخترم نیست باردیگر یک لشکر از عساکری خودرا فرستاد تا دخترش را بکشند آنها هم جارا پالیدن اما اورا پیدا نکردند. سوداگر بعدازین فکرمیکرد دخترش مرده است…
روزی پسر پادشاهی برای شکار به جنگل رفت ناگهان او نزدیک کلبه ای رسید که از شاخه های درخت ساخته شده بود.پسر پادشاه از اسپ پائین شد وبه آواز بلند صدا زد درین جا کیست؟ انس هستی یا جن یا آدمی زاد دختر سوداگرکه درآنجا بود گفت: نه انس ام نه جن من یک آدم هستم برایم لباس بدهید تا ازین جا بیرون بیایم.شهزاده  پتوی خودرابرایش انداخت دختر پتو رابدور خود پیچانده وبیرون آمد شهزاده دراولین نگاه یکدل نی صد دل عاشق دخترشد. ودختر را با خود به قصر برد واز پدر خود خواست تا اجازه دهد با این دختر عروسی کند پادشاه اجازه داد آنها باهم ازدواج کردند بعداز چندسال شهزاده میخواست که به سفر برود صبح وقت حرکت کرد وشب آن به جنگلی رسید  درآنحا خیمه زده ونشست که ناگهان یکی از عساکرش نامه ای از جانب پدرش برایش داد درنامه نوشته شده بود که لشکر بیگانه بالای پادشاهی پدرش حمله نموده هرچه زودتر برگردد بچه پادشاه نمیدانست که این خبر دورغی را وزیرش ساخته است عساکر خودرا با خود برد تنها وزیرخودرا برای نگهبانی خانم واولادهایش درآنجا ماند وزیر که نیز دختر سوداگر رادوست داشت از فرصت استفاده نموده به دختر پیشنهاد نامشروع کرد.
امادختر پیشنهاد اورا رد کرد وزیر گفت: اگر این حرف مرا قبول نکنی من پسرترا میکشم. برای دختر چند بار گفت که این حرف مرا قبول کن وگرنه پسرانت را میکشم دختر قبول نکرد وزیر هم یک پسرش را سر یرید وزیر باردیگر گفت: که این خواست مراقبول کن وگرنه پسر دیگر ترا می کشم. دختر از ترس اینکه پسر دیگرش را نکشد.گفت:خوب است من حرف ترا قبول دارم اما اول باید بروم وضو کنم اگرگناهی هم ازمن سربزند خداوند گناهم را خواهد بخشید وزیرقبول کرد دختر بیرون از خیمه مشک آبرا شکاف کرده به رسمان خیمه آویزان کردوخودش از آن جا رفت بعدا از انتظار زیاد وزیر بیرون شد دید که دختر سوداگر فرار کرده است وزیر پسر دیگر اوراهم کشت. دختر در تاریکی شب وبین جنگل وحشتناک به دویدن خود ادامه داد رفت رفت دید سر راه اورا چهل مرد دزد گرفته است مردان دزد بخاطر گرفتن دختر باهم جنگ میکردند.یکی میگفت اوخانم من است ودیگری میگفت زن من است بالاخره دختر لب به حرف باز کرد وگفت: من یکی هستم برای همه نمیرسم ویک شرط دارم هرکس شرط مرا بجا آورد خانم او هستم دزدان قبول کردند دختر تیری درکمان کرد وپرتاب کرد گفت هرکس زودتر تیر رآورد خانم همان شخص هستم .دزدان به دنبال تیر رفتند ودختر دوباره به رفتن خود شروع کرد آنقدر رفت که روز شد چوپانی که درکوه رمه میچراند دختر را دید وگفت : توخانم من هستی برویم من ترا به خانه خود میبرم دخترگفت : اول برو برایم لباس بیار تا همرای تو بروم چوپان رفت به سوی خانه خود تا لباس بیاورد دختر یک گوسفند از گوشفندان چوپان راکشت و از پوست آن برای خود نقاب ساخت واز آنجا نیز حرکت کرد وقتی چوپان آمددید که دختر رفته افسوس خورده واز همان روز عاشق اوشد دختر بعداز چند شبانه روزسفر بالاخره به شهری رسید که پدرش پادشاه است پدرش بخاطرفراموشی غم دخترهرشب مجلس میگرفت همان شب پدرش مجلس گرفته بود وبرای همه مردم غذا شب می داد و اتفاقآ وزیر، چهل دزد وچوپان هم دختر راپالیده به این مجلس رسیده بودند  ودختر نیزبه نام عوضی کل درمجلس پادشاه رفت بعداز صرف طعام سوداگر ازهمه مردم خواست تا هرنفر یک قصه بگوید هرکس قصه میگفت تا نوبت به دختر (کل ) رسید کل گفت من یک قصه می گویم مگر یک شرط دارم سوداگر گفت : که چه شرط داری کل گفت : شرط من این است که درهنگام که من قصه میگویم کسی ازمجلس بیرون نشود همه شرط اورا قبول کردند ملا که دختر سوداگر نزدش درس میخواند نیزحاضر بود.دختر شروع کرد به قصه خود تمام حالت زنده گی خودرا بیان کردکه ناگهان ملا بلند شد شد وگفت : من میروم بیرون دختر گفت : شما شرط مرا قبول کردید پس چرابه وعده خود استاد نیستید ؟ ملا دوباره نشست سوداگر خوش بود وگفت : به قصه خود ادامه بدهد دختر به قصه ادامه داد ورسید به همان جایکه نزد ملا درس میخواند در همین حال ملا اصرار کرد که بیرون میرود از جایش بلند شده میخواست بیرون برود پادشاه ملا را دوباره سر جایش نشاند دختر سوداگر از پدرش پرسید اگر دختر خودرا ببینی میشناسی سوداگر گفت : بلی درین اثنا دختر نقاب را از رویش دورکرد سوداگر که چشمش بروی دخترش افتاد و بیهوش شد وقتی به هوش آمد جشن گرفت وخوشی کرد.
من بودم همانجا حالا آمدم اینجا برای شما گفتم این قصه را.    
 
پایان
چغچران
ثور 1388