آرشیف

2014-12-6

الحاج عبدالشکور دهزاد

کاش میشد

کاش میشد تا شدی همپای تو
در میـان باغ گــل هــمرای تو
 
آرمیــدی لحـظهء از زنـده گی
سر کشیدی ساغر صهبای تو
 
بی سر و پا در میان انجـمن
قصه گـفتی از شب یلدای تو
 
کاش میشد در دل هجران شب
تا بـدیـدی لحـظه ء رویـای تو
 
تا که بیخود گشتمی از خویشتن
از نگــاه نــرگس شــهــلای تــو
 
آب چشــمانــم ز درد افــتــراق
از سرشک غم شدی دریای تو
 
کاش میشد حال دل گفتی به تو
الـف لیلا گـونه در شبهـای تو
 
تا سرودی نغمهء مستانه ای
عاشق شـوریده و شیدای تو
 
تا بیـاسـودی دل دیــوانه ام
از فراق درد جانفــرسای تو
 
کاش میشد تا به دستان خیال
میکشیــد م هیکل زیبــای تو
 
از گــل مــرسل هـمی آراستــم
آن صنــوبر قــامت رعنـای تو
 
یاس و ریحان را به هم میدوختم
پیــرهن بر قــامــت لیــلای تــــو
 
لالــه و سنبــل به هــم میبــافتــم
بر طـراز زلـف مشک آســای تو
 
لیک دست کـوتهء ما کی رســد
بر شراب و شهد روح افزای تو
 
کار (دهزاد)است دیگر سوختن
اینــهمه معنــای یک ایمــای تو