آرشیف

2014-12-6

الحاج عبدالشکور دهزاد

دست یغما

تا ز لوح سینه ها آن گرمی سنگر برفت
از مسلمان آن کمال وهیبت و جوهر برفت

کاروان عزت و آزاده گی در اینوطن
کجرویها بر گرفت و در ره ی دیگر برفت

بسکه گفتند از تساوی حقوق مرد و زن
این حواس ما پریشان از پی( جندر) برفت

تا غلام زرق و برق و چاکر دنیا شدیم
عقل قاصر از فریب سرخی و پودر برفت

دست یغما از تطاول جیب ما خالی نمود
هست و بود معنوی در غلغل ساغر برفت

نو عروسی بود این دنیا بسی آراسته
چشم طامع از پی آن شوخ بازیگر برفت

روز گار نوجوان اینوطن بر باد شد
روز وشب اندر خیال (گیم)و(سنوکر)برفت

چشم حاسد روشنی از روزگار ما گرفت
تا که از جام فلک آن تابش اختر برفت

غرقه در گرداب مرگ و دست و پا ها میزنیم
کی به مقصد میرسد کشتی که از لنگر برفت

مملکت شد تخته مشق اردوی بیگانه گان
از کف ما اختیار اینوطن دیگر برفت

آنکه دشمن بود ما را همچو مار آستین
گشت افعی یکدم و از حیطه ی منتر برفت

در حریم خانه ی ما آمد ان کفر لعین
خون بجای اشک از چشمان آن مادر برفت

حالیا با دست خالی لاف بیجا میزنیم
کان سپاهی با کمان و نیزه و خنجر برفت

اینوطن(دهزاد) دیگر روی خوبی ننگرد
اختیار خانه تا دیوار و بام و در برفت