آرشیف

2014-12-6

الحاج عبدالشکور دهزاد

در هجران مادر

مادر یکدانه و غــــمخوار من
مونس دیرینه و همــــکار من

روز تو آمد ولی تـــــو نیستی
مادرم خاموش بهـــــر چیستی؟

رفتی و بگذاشتـــــــی تنها مرا
با غم و هجران درین دنیا مرا

روز تو امسال بیرنگ و حزین
کرده من را با همه غمها قرین

جای تو خالی بود در خـــــــانه ام
بی تو نوری نیست در کاشانه ام

خانه اینک بی تو چون زندان بود
کار من بس بی سر و سامان بود

کاش نام روز تو اندر جــــــــهان
کم شنیـــــــدی از زبان این و آن

روز تو آمــــد کجـــــــایی مادرم
گــوئیــا بی دست و پایی مادرم

بر سر این تپــــه ی خاکی چرا؟
جا گرفتی، خون دل کـــردی مرا

تا تو رفتی قلب من خوشخو نشد
چهره ات از چشم من یکسو نشد

هر دم و ساعت که یادت بنگرم
آب چشمم ریــــــزد و بال و پرم

یادگــــــار تو عصــــای چوبیــت
آنهمه لطف و صــــــفا و خوبیت

پیش چشمـــــانم کنون از یاد تو
قصــــــــه گوید از دل نا شاد تو

بعـــــد ازین ای مادر زیبــای من
ای خیال و خواب من رو یای من

نقـــــش پایت را زیارت میکنـــم
با خیالت انس و عادت میــــکنم

لیک آرامـــــی نمیگیــــــــرد دلم
میــفزاید هــــر دمـــی این مشکلم

از خدا خواهم منـــــاجاتی کنـــــم
یا نمازی بهر حاجــــاتی کنـــــــم

تا کــــــه آرامــی بیـــــاید بار بار
از حضــــور حضـرت پروردگــار

راضیم بر حکــم حق من راضیــم
نا سپاس از حکم یزدان من نیــم

لیـک درد و دوری هــــــجران او
کرده من را خستــــه و بریـان او

زان سبب گر گفـــته میـــآید خـــطا
تو صــــفا گیرش به آن قلب صــفا

بگذر ار(دهزاد) هزیان گفته است
قصه ای از قلب بریان گـــفته است