آرشیف

2014-12-12

نبی ساقی

چیست یاران ِ طریقت بعد ازین، تدبیر ما؟

 

 

حکیمی رفت. رفت که دوباره بر نگرده ، رفت که مکان تازه ای برای مبارزه  پیدا نماید ، رفت که مسافر شود و رفت که چغچران جای خالی اورا احساس نماید.  ساعت 9 صبح در ریاست معارف به دفترم آمد. مثل همیشه،  وقت نداشت زیاد صحبت کند. تلفون هایش مرتب زنگ می آمد. دوتا خبر تازه  از  انترنیت دفترِ ما  به خبرگزاری پژواک فرستاد. گفتم حکیمی امروز هم کار می کنی ؟ گفت :« ها ، اگه من این خبر را روان نکنم ، کی می کند؟» زود از دفتر بیرون رفت. پرسیدم کجا می روی ؟ گفت پرواز  ساعت 11 است ، دوباره برمی گردم. کمپیوتر لبتاب اش را همانجا به چارج گذاشت و برآمد. چیزی مانده به 11 برگشت. بامن خداحافظی کرد. گفت:«  می خواهم برای همیشه اینجا را ترک کنم.» پاسپورت گرفته بود که به ایران برود. خواستم تا میدان هوایی بدرقه اش کنم ؛ اما نرفتم. گفتم: « بروگمشو بابا! نمی گذاریم که بروی ، نمی گذاریم که ما را تنها رها کنی ، نمی گذاریم که حکومتی ها راحت شوند. در حالی که تلفون به گوشش بود ، خندید ورفت.
حالا پنج / شش روز می شود که او رفته است. هر روز بیشتر از پیش کمبودش را  احساس می کنم، حکیمی برای ما خیلی مهم بود، حکیمی برای مردم هم خیلی مهم بود، حکیمی برای دولتی ها هم مهم بود.
وقتی به کابل رسید زنگ زد وگفت: «استاد! ما بخیر رسیدیم» وباخنده پرسید: « چه گپای تازه؟» گفتم همی حالی رفتی مجاهد! بازهم مثل همیشه قهقه خندید وگفت : « استاد ! یک عکس از تعمیر آمریت ورزش به ایمیل آدرس مه روان کن.» گفتم درست است ؛ اما انترنیت تا چند ساعت کار نمی کرد.
محمد حسن حکیمی رییس ارگان ملی و اجتماعی جوانان  را  در غور تمام مردم می شناسند؛  اما شاید دوستان ما، در خارج از غور از فعالیت های او آگاهی زیادی نداشته باشند. حکیمی جوانی است بسیار فعال و پرتحرک، صادق و فروتن، زحمت کش وشجاع، وطن دوست وعدالت خواه، حق گوی ودموکرات. در این سه/چهار سالی که اورا می شناسم ، همیشه در حال کار وپیکار برای مردم بوده است. هروقت حکیمی را دیده ام  یا  از کدام فرد حکومتی که فعالیت مثبتی انجام داده تقدیر می کرده ، یا برای فلان حادثه جلسۀ نهاد های مدنی تشکیل داده بوده، یا برای فلان قضیه امضاء جمع آوری می کرده ،یا  به خاطر فلان پیش آمد، اعلامیه صادر می نموده و همیشه بیشتری کارها را خودش انجام می داده.  گاهی حکیمی را می دیدم که  به جوانان ساغر لوازم دفتری می فرستاد. گاهی می دیدم که با PRT به خاطر ایجاد میدان ورزشی دختران در لیسه سلطان رضیه جلسه داشت. گاهی می دیدم که به شورای شخلمند نهال شانی می کرد وگاهی می دیدم که در مکاتب کاسی جریدۀ  دیواری نصب می نمود. گاهی به خاطر حقوق مردم علیه حکومتی ها سخنرانی می کرد وگاهی  به خاطر تحکیم نظام ، مردم را به صلح وآرامش وحمایت از حکومت دعوت می نمود. فکر نمی کنم هیچ جوانی از جوانان ما  به  اندازۀ حکیمی در اوضاع غور تاثیر گذار بوده باشد.
به هرحال دیشب به من زنگ زد تا احوالم را بگیرد.گفتم : « کجایی حروم تا حالی پس نیامده ای ؟» باز هم از پشت تلفون صدای خندۀ قهقه اش به گوش می آمد. گفت : « به خدا نمی دانم چه کار کنم. بچه ها بسیار فشار می آورند که پس بیا. گفت : سیلاب زنگ زده ، مولوی زنگ زده ، استاد هدفمند واستاد شاداب خبرشده اند ، دوستا بسیارناراحت استند.» گفتم : « او بچه جایت واقعاً به چغچران خالی است ، قدر یار جانی را وقتی دانی که … » گفتم « زود پس بیا که همه کارها تعطیل شده ، اگه نیایی چغچران سقوط می کند و ما هم مجبور می شویم  بار کنیم و بیاییم.» بازهم خندید وگفت « پاسپورت خوده به سفارت ایران به نوبت گذاشته ام ، ببینیم چه می شود. گفتم : « اوبچه! نرو ، احمدی نژاد چندان اعتبار ندارد ، تو را هم به زندان « ایوین » می بره. مگر تو روی خوده از عمادالدین باقی واکبر گنجی وغیره  بالاتر شُشته ای ؟» صدای خنده اش می آمد … اما پیش از اینکه پاسخ بگوید تلفون قطع شد… روشن لعنتی همیشه همین طور است!!