آرشیف

2016-3-17

نبی ساقی

نوروز در دولتیار

زمستان های سرد و پر برفی داشتیم. روستای «یمه گگ» در اوایل حمل هم، سفید پوش بود. بهار که می آمد، سرما وسردی دیری نمی پایید و برف های سفید به سرعت جای خود را به سبزه های سبزحریری عوض می کرد. در کودکی،نوروز برای من روز رنگها بود. رنگ سبز، رنگ بنفش، رنگ قرمز و رنگ نارنجی. یمه گگ از چاه آب می خورد. روز نوروز، مردم گوسفندها، گاوها، اسپ ها و حتا سگ های  خویش را رنگ می کردند. وقتی حیوانات را به طرف چاه ها می بردند، رنگ ها با برف های سفید می آمیخت و راه ها رنگین کمانی از رنگها می شد.
ملای قریه طلبه ها را تنظیم می کرد. ترانۀ نوروزی را به طالب ارشد، یاد می داد و گروهی از بچه های قریه که در مسجد درس می خواندند، دنبال طالب ارشد، ازین خانه به آن خانه و ازین دروازه به آن دروازه می رفتند و سرود نوروزی می خواندند:
نوروز نو باز آمده
دلها به پرواز آمده
طوطی به گفتار آمده
قمری به آواز آمده
بابا بده نوروزی ام!
«خاله گلبرگ»، چند روزمانده به نوروز، داخل تشت چوبی برای سمنک گندم می کاشت و کنار روزنه می گذاشت. روز نوروز برای من روز سمنک های خاله گلبرگ هم بود. خاله گلبرگ در نوروز، سمنک را نذر بی بی فاطمه گفته می پخت و به همسایه ها می فرستاد و خوشحال بود که برای خود ثواب کمایی می کند.
هرچند در بیشترِ نوروزها « بین قشلاق» یمه گگ سفید پوش بود، اما تپه ها و دامنه های « پیتَو رُخ» یا « تیز پیتَو» کم کم سبز می شدند. نو روز برای من، روزهای بره گگ ها و بزغاله های کوچک هم بود که در سبزه زار های پیتو ها، می رقصیدند و بازی می کردند.
آن روز ها نوروز برای ما، نوروز بود. روز تغییر فصل سرما به گرما و تبدیل لباس سفید قریه به لباس سبز. مردم بعد از نوروز، سر چاه های گندم خویش را می گشودند و ما طلبه ها، از ریش سفیدان « سرچاهی » می گرفتیم و بعضی های ما با اولین روزهای « کشت و قلبه» با دهقانان به کوه ها می رفتیم و برای مان  « سرجوقی» می گرفتیم.
ملای قریۀ ما یکی از مردم روستا بود. باخوشی های مردم خوشی می کرد و با غمهای مردم غمگین می شد. ملا خود را از مردم روستا بهتر فکر نمی کرد. تکبر وغرور کاذبی نداشت. برای ملا، نوروز پایان « بچه خوانی» های زمستانی و آغاز برنامه های بهاری هم بود.
آن روز ها میان نوروز و عید رمضان و قربان تضاد و تقابلی شنیده نمی شد. همه روزها روزهای خدا بود و بعضی از روزهای خدا، روزهای شادی و خوشحالی. ماهمانگونه که در نوروز شادمان بودیم، شب های عید رمضان و عید قربان به خاطر لباس های جدید مان به خواب نمی رفتیم. بیشتر وقت ها حوصله مان، چنان برای پوشیدن لباس جدید سر می رفت، که یک روز مانده به عید، آنها را می پوشیدیم. شبی قبل از عید، کلان ها به خاطر پایان روزه، کنار رادیو ها می نشستند وما به خاطر پوشیدن لباس های جدید مان.
آن روزها از قریۀ ما کسی به پاکستان درس نخوانده بود. تمام ملا های قریۀ ما ملاهای وطنی بودند و به رسم و رواج ها و عنعنات مردم احترام می گذاشتند. آنها درحقیقت خودشان همان مردم بودند.
 در آن روزگار کسی به نوروز از عینکِ سَلَفی- عربی نگاه نمی کرد. نوروز از بیگانه ها نبود، نوروز از خود ما و بخشی از فرهنگ و عنعنۀ مردم ما بود. آن روز ها خود مان، خودمان را « مجوس های ایرانی» نمی خواندیم. آن روز ها ما،خود مان را می شناختیم و نوروز برای ما کاملن بدیهی بود. آن روزها، نوروز برای ما، پایان دوران سرما، اول سال جدید و فصل کشت وکار بود و بیش از آنکه یک حادثۀ ارزشی باشد، یک رویداد زیبا و آرامش بخشِ طبیعی بود.