آرشیف

2014-12-12

نبی ساقی

نقدی بر شعر مولانا فرخاری

  

صفر:
چندی پیش زیر نام « نقدی برغزلی از یک مشاعره» چیزهای در باب اشعار یکی از شاعران عزیز و بزرگوار ، به قول بچه ها سیاه کردم  و اسمش را پیش خود ، به اصطلاح نقد!  گذاشتم که روی همرفته مورد توجه و عنایت برخی از دوستان قرار گرفت و تداوم آن کار برایم توصیه شد. هرچند آن شاعر بزرگوار و فرهیخته ،  ازان  سیاهۀ  نا  در خور بنده ، چندان خوشحال نشد ؛ اما به هرحال چنانکه در اشعار زیبای بعدی ایشان خواندیم ، ظاهراً آن  شاعر ارجمند ، بعد ازان نوشته گک ناقابل ، با وسواس و دقت بیشتر ،  با ما مخاطبان  خویش حرف می زند  و کوشش زیاد تری در کارشان،  به مشاهده می رسد و این درست همان چیزی هست  که آن نوشته به دنبال آن روان بود.
 
یک :
من در آن مقاله ، به یاران عزیز،  وعده داده بودم که  اگر فرصت یاری کرد و دوستان اجازه دادند در مورد کارهای هرکدام از بزرگان ، به تعبیر دکتور سروش « در حد خِرد خُرد خویش » چیزهای خواهم نوشت. تنها کسی که از جمع شعرای عزیز، به آن تقاضا ، با پیشانی باز،  پاسخ مثبت داد  جناب مولانا فرخاری بود. هرچند ایشان بعدتر ، شعر خیلی زیبا و رسای   را مخصوصا به خاطر نقدشدن ، به جام ریختند ؛ اما چون یکی از ایراد های که در مقالۀ اول به آن اشاره رفته بود،  اشتراک در مشاعره و ساختن شعر فرمایشی بود ، می خواهم در اینجا به خاطر رعایت عدالت ،  به همان غزل جناب مولانا فرخاری  به نام « نظام کهنه»  که در آن مشاعره آمده بود بپردازم و در مورد شعر دومی ایشان،  از زبان مولانای بلخ بگویم که : شرح این سودا و این  خون ِ جگر/ این زمان بگذار ، تا وقت دگر.
 
دو :
 چیزهای که در باب « شعر فرمایشی»  وشعر مناسبتی  و « شعر یک شبه» در آن مقاله گفته بودم در اینجا و در هرجا صادق می بینم و لذا نیازی به تکرار آن حرف ها  نمی بینم. عجله وشتاب همان اندازه  که می توانست به شعر جناب فروغ کم فروغی   و بی رمقی بدهد  ، در شعر مولانا فرخاری هم ، می تواند لطمه وارد سازد و از قدرت وشوکت آن بکاهد. 
 
سه :
 نوچه سرایندگان امروز در کابل ، شاعران  معاصر کشور را در یک تقسیم بندی کلان ، به شاعران قبل از 11 سپتامبر و شاعران بعد از 11 سپتامبر تقسیم می کنند. با این حساب،  «ایوریست» های مانند استاد  واصف باختری، سمیع حامد ، پرتو نادری ، کاظم کاظمی و… در صف شاعران دستۀ اول قرار می گیرند و تلویحاً کهنه سرا  قلمداد می شوند. حالا با این نگرش که حتا شاعران  دوران کلاشینکوف هم ،  کلاسیک پنداشته می شوند ، سخن گفتن  از « استمگر» و  « کلاه وافسر» و  «درویش» و « خیمۀ گردون»  و  « آب اسکندر» و  « سپند ومجمر»  و امثالهم چه قدر می تواند ، عطش این جوانک ها  را فرو بنشاند؟ پاسخش چنان واضح است که حاجت به هیچ حجتی ندارد.
 
چهار:
« نظام کهنه » که اتفاقاً اسم با مسمایی به چشم می آید ، از دید ودیدۀ من بجز یک « د » زاید  در مصرع پنجم ( گیرند) ،  از لحاظ وزن،  پخته و استوار  به نظر می رسد و از این منظر ،  از بسیاری از همسایه های خود یک سر وگردن بلند تر می ایستد.  از منظر  واژه گزینی و لحن بیان اما ،  «نظام کهنه»  مانند دیگر هم قطاران خود  انس و الفت فراوانی با ادبیات فخیم وکهن فارسی دارد و  با خواسته ها و شاخص های نسل بعد از 11 سپتامبر چندان وفق نمی خورد. وقتی که ما  «ستمگر»  را  گویا  به سبک دورۀ خراسانی به شکل « استمگر»  و  « دارد » را با پیشوند صرفی  استمراری متروک   به صورت « همی دارد» ( آن هم بعد از دوکلمه فاصله) استفاده می کنیم ، نباید انتظار داشته باشیم که خوانندۀ امروزی  از تازگی وطراوت شعر ما،  لذت کافی ببرد. الف « استمگر»  و های  « همی کند »  جز پر کردن وزن در اینجا هیچ کار کردی ندارند.  اگر رودکی در عهد سامانیان می گوید « بوی جوی مولیان آید همی » این  دقیقاً همان زبان روز و زبان محاوره در آن  زمانه است. یعنی مردم  آن وقت ، هنگامی که  در کوچه و بازار با هم صحبت می کردند،  درست  همین گونه  حرف می زدند که رودکی  به ما یادگار گذاشته است. حالا امروزه کسی در محاوره « ستمگر» را به شکل « استمگر» و یا « می آید» را  به صورت « همی آید »  استفاده می کند که ما آن را در شعر مان به کارببریم و با سکه های اصحاب کهف به بازار برویم؟ درست است که زبان محاوره  با زبان کتابت تفاوت های بسیاری دارد؛  اما نباید این فاصله ها آنقدر عمیق باشند که مردم عادی هنگام خواندن شعر ما،  به زبانشناس و باستان شناس ضرورت پیدا کنند. در زبان محاوره مثلا: « خواب » را « خَو» می گویند و « می برد » را « می بره»،  اما هر نیمچه سوادی معنای « خواب» و « می برد » را به سادگی می فهمد و مشکلی ایجاد نمی شود، ولی « همی آید »  و « استمگر» برای مخاطب  معمولی چندان  آشنا و مأنوس  ، به نظر نمی رسد که از کار برد آنها  طعم تازه ای را در کام خود حسن نماید.
 
پنج:
 شعر جناب فرخاری در  کُل و از جمله در غزل مورد بحث ، در حد چشمگیری شعر ایدئولوژیک است. من نمی گویم که شعر ایدئولوژیک یا شعری که در خدمت آرمان  ومرام قرار دارد  خوب است یا خوب نیست.  فقط در مقام توصیف،  می خواهم عرض کنم که جناب فرخاری شعر می گوید تا یک سلسله اهداف و آرمانها یا جهت گیری های سیاسی- اجتماعی خویش را به مخاطب برساند. تفاوت اشعار ایشان با شعارهای چپ گرایان ما  در گذشته ، که شعر را در خدمت شعار های حزب قرار داده بودند ،  یکیش این است که مایه های از لحن و بیان عرفانی در آن راه یافته است و یک نوع معجون پارادوکسیکالِ  راست عرفانی با چپ کلاسیک به میان آمده است. واژهای مانند :  « ستمگر» ، «زمام قدرت » ، « تهی مغزان» ،  « جاودان» ، «  نظام کهنه»  و«  آهنگ ترقی»  به نوعی ،  یاد آور ادبیات چپ است و کلمات وعبارات همچون: « نمی ارزد»  «غم بیهودۀ گیتی» ،  « جهان فارغ از غوغا»  ، « کلام درویشی»  ، « سر منبر»  ،  « خرمن دونان»  ، « شیخ » ، « صوفی » و… از کلمات پربسامد  در ادبیات عرفانی به حساب می آیند.
 
شش :
 از شتاب عام ، در غزلهای آن مشاعره  که بگذریم ، این موضوع  در شعر جناب فرخاری نیز به صورت خاص،  قابل رؤیت است. به گونۀ مثال من نمی توانم از جملات و عبارات مانند : « غم بیهودۀ  گیتی به خشک و تر …  جهان فارغ از غوغا به استمگر…  و به دونان تر زبانی ها به سیم و زر نمی ارزد»  ، چیزی درک کنم. اگر حافظ می پرسد که : «  چه باشد این سر ِ ما  را  که خاک در نمی ارزد؟»   یا « که یک جو منت دونان ، دوصد من زر نمی ارزد»  منظورش خیلی ساده و رسا و راحت است.  اینجا می بینیم که « سر» با « خاک در»  و « دوصد من زر» در برابر « یک جو منت دونان » قرار گرفته است و تقابل  میان شان خیلی آشکار است ؛ اما در برخی از ابیات این  غزل  وهمین طور تمام آن مشاعره ، اصلن  معلوم نیست که چه به چه می ارزد و چه به چه نمی ارزد؟  مثلا گفته می شود که « یک پر کاه » به یک « خس و خاشاک » نمی ارزد. خوب ، این چه کشفی است و چه سخنی است؟  تا مخاطب،  ازان لذت ببرد که آسایش دوگیتی تفسیر این دوحرف است.  
 
هفت :
 ایجاد تصویر های بدیع  و رخ دادن کشف های جدید در زبان و بیان ، شاید از ویژگی های عمده ای شعر امروز فارسی به حساب آید؛  اما شاعران مشاعره،  متأسفانه یا از این ویژگی اصلا استفاده نمی کنند و یاهم تصاویر بسیار کلیشه ای وتکراری و مومیایی زده ای را قطارمی کنند که هیچ حظی به مخاطب  نو پسند ما ، نمی دهد. به طور نمونه : وقتی مثلا سهراب سیرت،  شاعر جوان بلخی می گوید : « سه هفته بود مسافر به یاد چشمانش/ پیاله های پر از درد مشترک زده بود»  ویا « لب تو شیرۀ انگور و گل تریاک است/ هر رگ ات منبع تغذیۀ صدها تاک است.»  و « سر تا به پا معادله ای،  قد بلندِ شهر! / وقتی که عقل ما  ندهد قد ، چه می شود؟»  واقعا تصاویر جدید و بیان امروزینی در برابر خواننده قرار می گیرد و مخاطب از تازگی  زبان وبیان لذت می برد ؛ اما شاعران بزرگوار ما  در جام ، برای یک لک و بیست  و پنج هزارمین بار، بازهم   در   ظلمات  به دنبال آب حیات قدم می زنند و می چسپند به یخن  کندۀ اسکندر مادر مرده ، که « همین بس است مرا صحبت صغیر و کبیر.»
 البته استفاده از نمادهای مانند:  چاه  یوسف ، جام کیخسرو ، آیینۀ سکندر ،  پاشنه آشیل ،  ذوالفقار علی وغیره ،  خیلی  نیک وپسندیده است به شرطی که با زبان  و شیوۀ بدیعی به کار رفته باشند.  به گونۀ نمونه به این بیت زیبای هادی میران توجه کنیم : « ورق گردان ، دوبلخ از نوبهار چشمهایت را / که یک زرتشت باور ، می گشاید بال وپر  در من . »  ویا این  اقتباس زیبای علیرضا بدیع از حدیث مشهور پیامبر بزرگوار اسلام که با وجود آن همه شهرت ، چه قدر به شکل تازه و بدیع به کار رفته است:  « نوشته اُطلبوا معشوقکم و لو باالسین / و دستِ اینهمه عاشق به چینِ دامن تست.»
 
هشت:
 سخن آخر اینکه به نظر من مولانا فرخاری(  جدا ازاینکه چه اندیشه و طرز تفکری دارد یا ندارد که به  من مربوط هم  نمی شود ) شاعر توانا و خوش قریحه و خوش ذوقی است. از دید من در جام غور به سختی می توان کسی یافت که کارهایش به پختگی و روانی اشعار جناب فرخاری برسد. خوب بود اگر این  استعداد فطری و طبع سرشار،  توجه و عنایت بیشتری  به ادبیات امروز فارسی می داشت تا پر کردن شتابمند صفحات کاغذ برای اشتراک در  فلان مسابقه و مبارزه. من فکر نمی کنم تفنگ شعر مولانا فرخاری،  تیر های تازه اش را تمام کرده باشد. او استعداد و ظرفیت  کشف های بدیع بسیاری در شعر خود دارد و به آسانی می تواند به سلیقۀ نسل بعد از 11 سپتامبر سخن بزند  به شرطی اینکه از « قلعۀ تروا» ی   شعر کهن فارسی بیرون آید و برای رسیدن به مسند مصر ، ماه  فرخاری  ما ،  آهسته آهسته  زندان را بدرود کند و به خیابان بریزد و با مردم « میدان تحریر» هم آواز شود. 
 
4/ 4/ 1391 – کابل

 
 
مولانا عبدالکبیر فرخاری
 

نظام کهنه

 
غم بیهوده ی گیتی به خشک و تر نمی ارزد
جهان فارغ از غوغا به استمگر نمی ارزد
 
زمام قدرتت نادان همی دایم به کف دارد
به پیشت مردم دانا چرا کشور نمی ارزد
 
تهی مغزان نمیشاید که گیرند قدرتت میهن
به دیهیم و کلاه افسری هر سر نمی ارزد
 
ندارد جنگ فرجامی, کشد دود از دماغ ما
جهانی را که میبینم به شور و شر نمی ارزد
 
سخن پهلو زند بالا چو پول وردرکفت باشد
کلام سست درویشی سر منبر نمی ارزد
 
نمیگیرم پر کاهی گهی از خرمن دونان
به دونان ترزبانیها به سیم وزر نمی ارزد
 
نداردسینه گرآهی که سوزد خیمه ی گردون
مشبک سازدش ماری به یک خنجر نمی ارزد
 
ممات من حیاتم را به دفتر جاودان سازد
زظلمت آب اگر خواهد به اسکندر نمی ارزد
 
ندارد توشه تا شیخم رود بر گوشه ی جنت
که صوفی در کتاب ما به اسپانسر نمی ارزد
 
سرم را کاسه میسازم که افتد چشم بد برتو
سپند اردود میخواهی به هر مجمر نمی ارزد
 
نظام کهنه آهنگ ترقی را نمیـــــــــــخواهد
لباس کهنه (فرخاری) بدین استر نمی ارزد
 
مولانا عبدالکبیر (فرخاری)
ونکوور کانادا