آرشیف

2016-5-19

نثار احمد کوهین

نامه ی به مناسبت یاد بود از سومین سال شهادت شهید شهریار شرق:

آتشی برجان ما افروختی
رفتی و مارا ز حسرت سوختی "؟"
رفیق هم هدف و هم آرمانم قرار ما این نبود که تو به این زودی مرا تنها بمانی! جور زمانه و ملت ما  در نا آگاهانه مرا به سنگ سیایی جفا های روزگار  کوبیده بودند،و تنها هدف مشترک را با موجودیت تو تحقق یافته می دیدم. هربار که بیش از حد مرا محرومیت های اجتماعی ، سیاسی ، اقتصادی وفکری غور وغوری های معاصرم رنج می داد، تنها برکه وساحل آرام بخشی که بین نسل پیر وجوان مرا آرامش روحی و روانی می بخشید تو بودی. من با تو بسیار راحت بودم و تنها تو بودی که سخنانم را با برده باری و حصوله مندی گوش می کردی و برای رسیدن به اهداف متعالی باور مند، و برایم روحیه می بخشیدی و قوت مبارزه را در وجودم تزریق می کردی.
تا تو بودی من راحت بودم و هیچ گاهی از مسئولیت گریزی و راحت طلبی هایم سر افگنده و خجل نمی شدم. هنجره وصدای تو هنجره وصدای مشترک بود ، گرچند مخالفت های نظری وعملی بین من و تو موجود بود؛اما هیچگاهی این تفاوت ها من و تورا از تفاهم ها دور نمی داشت وهمیشه باهم رو راست و صادق بودیم. بارها من وتو باهم گفتیم که مخالفت های محلی نباید مارا از هدف بزرگ و ملی مان جدا بسازد و بارها دو برادر از یک پدر و مادر را باهم مثال می دادیم و باهم می گفتیم:" دو برادر می شود، در مسایل خانواده باهم مخالف نظر باشند؛اما هرگز دخالت همسایه و زور و استبداد دیگری  را بر یک دیگر نمی پذیرند و بارها باهم گفتیم که هیچ فرزند با وجدانی به همسایه اجازه نمی دهد که کسی برادر و پدرش را توهین و تحقیر کند، هرچند این برادر و پدر بد و بیراه باشد…" 
آه برادر عزیز! تو رفتی خیلی زود رفتی، روزی که خواستی از شهر برآیی، بسیار تلاش کردم که تورا قناعت بدهم و از تصمیمت منصرف بسازم؛ اما نشد که نشد . 
گفتم:" جناب شهریار! قوم من و تو قومی  نیست که بشود سر شان اعتماد کرد. گفتم سطح آگاهی و درک مردم پاین است و تاهنوز این مردم نمی دانند که کی می خواهد فریب شان  دهد و کی می خواهد که بفهماندشان که فریب نخورید. 
گفتم:که شاید عاقلانه نیست همه ی یک قوم و تبار را بابی  مهری و فریب کاری متهم کنیم ؛ولی باید بپذیریم که حرف اول را آنانی می زنند که در فریب مردم تخصص دارند و هرگز به خاطر ارزشهای والای انسانی مبارزه نکردند و نمی کنند…" 
آه برادر! حرف هایم را نشنیدی و سخنانم را جدی نگرفتی و برایم دلیل آوردی و سر انجام بدون خدا حافظی از تو جدا شدم. جدا شدن از دوست با قهر و غضب دشوار است و دشوار بود؛اما من باور کاذب داشتم، و باورم  کاذب از آب در آمد . باور اینکه باز دو باره تورا می بینم اشتبا بود. اشتباهی محض. اشتباهی که دیگر هرگز تکرارش نخواهم کرد. اشتباهی که هر بار مرا تا دو قدمی مرگ نزدیک می کند. بسیار زود بدون خدا حافظی مرا برای همیش ترک گفتی و همیشه این جفا مرا رنج داده و رنج می دهد.
بلی برادر! تو مرا تنها گذاشتی و من به تنهای و با وجود محدودیت ها و محرومیت ها پرچم هدف ملی را به زمین نماندم. بازگشت دوباره به هویت و اصلیت، عمل و شعار من است. اهداف ملی ما همین "بازگشت دوباره به هویت و اصلیت غوری بودن و عدم و ابسته گی به بیرونی ها و حفظ منا فع ملی  دور از ابعاد قومی و گروهی…" بود.
عزیز برادر!با وجود که بر چسپ های بسیاری خورده و می خورم،نیش زبانهای تند، طعنه ها، تحقیر ها وتهدیدهای زیاد شده ومی شوم؛اما تاهنوز خداوند شاهد است که با هیچ گروه و باند و پارتی وابسته نشدم و نیستم و به اهداف ملی دور از وابسته گی های گروهی وقومی پا بندم .گر چند عده یی از قوم هایم سعی داشته و دارند که پایی مرا هم همچون تو بکشانند؛ اما رفتن تو برایم درسهای بسیاری داده است،اگر درگذ زمان فراموش نکنم . واقعن که زندگی معلم ظالمی است که اول امتحان می گیرد و بعد درس می دهد. به قول شاملو:هرگز از مرگ نهراسیدم… دوستانی بسیاری در اطرافم تظاهر باهم هدف بودن دارند؛اما به عده محدودی شان می شود باور کرد. گزر زمان باهمه راست و دروغ ،حق و ناحق و فریبکار و صداقت کار پاسخ خواهد گفت و من فعلن تا آنجایی که از توانم است سعی می کنم آن چیزی را که فهمیدم بفهمانم گرچند می دانم که نمی دانم.
جوانانی دیار، همان جوانان هستند. کدر از دانشگاه های کشور فارغ می شوند و خود را فارغ التحصيل فکر کرده و در پی فخر فروشی و تخریب یک دیگر کار می کنند. از درد های درونم هرچه بنویسم کم است، کتاب و کتابخوان در شهر فیروزکوه کم پیدا می شود. بعد از رفتن تو دربین اقوامت  چرخ گردون به نفع کسانی چرخیده که از خون بها و ارزش تو به خود دهکان باز نمودند. مدعا داران راه روان تو با دشمنان واقعی تو هم دل و همزبان هستند. با اینکه نمی دانم که زیر کاسه شان چی نیم کاسه است ؛ولی در باور من تاهنوز دشمن واقعی تورا نشناختند. 
درد های دلم بسیار است و بارفتن تو آنچه که سهم من شده دردهای اجتماعی و تنهایی دربین این همه انسان است.خدارا بازم شکر است که توان نسبی نوشتاری برایم اعطا فرموده که می توانم بنویسم،گرچند نبشته هایم کمتر تخصصی و پر خواننده است؛ولی می نویسم و بسیار ها شده که نبشتم؛ولی گاهی  به خاطر اینکه مطابق به درک مردم زمانه و زمان نبوده به آتش کشیدم. به امید هر چه زود تر رسیدنم درکنار دوستان جاویدان هستم  و من با این باور مند شدم که اجتماع ما زنده کشان مرده پرستی بیش نبوده و نیستند. سرانجام با این سرده بیدل تسلی خاطر می کنم :
دو روز باغم ورنج حوادث صبر کن بیدل
جهان آخر چو اشک از دیده ات یکبار می افتد.

برادرم ! شهادت مبارک و بر یاران واقعی و دوست داران تان تسلیت و دشمنان واقعی ات سر افگنده خجل باد.
کوهین.
29/2/1395 فیض آباد _ بدخشان .