آرشیف

2019-11-1

نثار احمد کوهین

خاطره یک روز خزانی:

بیداری ام با بیداری روز، خوانش پرندگان مهاجر و قد کشیدن آفتاب آغاز شد. شب را با خیالات باطل و رویاهای تحقق نیافته گذراندم. گاه خواب و گاه بیداری! دلم تنگ بود، رنگم پریده و احساسم لبریز! به این فکر کردم که " چرا جوانان غوری از بٌعد علمی بعد از ختم تحصیل کم تر رشد می کنند؟!" پرسش خسته کن و تحقق نیافتنی! قصه ی که یکباره دیروز از قالب قصه ها با هم کارم وارد ذهنم شد.
موریانه های فراموشی ذهنم را می خراشید. بستر خواب اندیشه گاه من حیران زده بود که به تکرار می گفتم: " چرا جوانان غوری از بٌعد علمی بعد از ختم تحصیل کم تر رشد می کنند؟!"
تا از شر این معما رهایی یابم، بیرون شدم و به قول شاعر و این شعر تکراری: "هوا بس نا جوان مردانه سرد است." صبح خزان فیروزکوه ناجوان مردانه به میزان دلسردی سران مرکزی نسبت به غور سرد بود. همان سخن معروف:"ملک پکه و پوستین است." در گل صبح باید جمپر ذخیم زمستانی بپوشی و در چاشت (بعضی چاشت ها) باید جای مناسب و سرد پیدا کنی که گرمی ات نکند.
چای صبح را ناخورده، شاهد زنگ راننده برای رفتن به دفتر ام: می خواهد سر کوچه آماده باشم تا دفتر برویم. برای اینکه دریور را نا راحت نکنم، می گویم: ماما، شما بروید. موتر سایکل دارم و چند دقیقه بعد می یایم. راننده قبول می کند، سر دستر خوان نشسته، نان می خورم و باز هم این سوال فکر مرا در خود می کشد و می پرسم: "چرا جوانان غوری از بٌعد علمی بعد از ختم تحصیل کم تر رشد می کنند؟!"
هر بار که ذهنم به این سوال می پیچد، علت جدیدی پیدا می کند. دلایل متعدد می تواند عامل عقبه علمی نسل جوان و دلیل پس ماندگی ما بعد از ختم دوره تحصیلی شود.
بعد از تأملی در می یابم که فقر عاملی مهم و سد محکمی در رشد علمی ما باشد. پنج عاملی را دریافتم که می تواند آسیب گذار باشد. چای و نان هم مثل خواب چندان خوش آیند نیست. اسناد های را بیاد آوردم که باید چند روز پیش اسکن و ارسال می کردم ولی صد ها چالش مهم و نبود وسایل لازم مانع کار شد و باید امروز اسناد ها را به مرجع مربوطه ارسال نمایم.
از اتاق غذا بیرون می شوم و به اتاق خودم می روم. لباس هایم را با عجله می پوشم و روانه بازار می شوم. همین که به کاپی خانه می رسم، متوجه می شوم که هنوز برق شهر نیامده است. چند دقیقه انتظار می کشم. مراجعین کاپی خانه، با لباس ها و تیپ های متفاوتی می یایند و می روند. جوانان شور و نشاط بیشتر و بزرگان چهره های خسته و غمگینی دارند. با خود می گویم: هر روزی از سن و سال آدمی گذرد، خوشی ها و دلخوشی های آدم ها کم تر می شود!
باز هم سئوال جدیدی؟! از بس سوال ها زیاد شده، از خود خسته شده و با خود می گویم: اگر کسی در ذهن من جا می داشت و می دانست هر لحظه چه فکر می کنم و چه سوال در ذهنم خطور می کنند، مرا خط خطی می کرد و همیشه تنهام می گذاشت و می رفت. "همیشه تنها می گذاشت می رفت؟!"
متوجه می شوم افراد زیادی اطراف من نیست. دوستانی دارم که از ایشان بوی دوستی می آید. جمعی زیاد که به قول عام سلام علیک هستند تظاهر می کنند و یا به همان جمله معروف و عامیانه: "انسانیت خود را سر می برند."
زندگی و چالش هایکه ما انسان ها در عالم خود و در دنیای فردی خویش داریم،نا چار تاب می آوریم و مقاومت می کنیم. اجداد و نسل اندر نسل انسان ها با چنین چالش های مستحکم بودند. همین است که بشر خود را لقب انسان خدا گونه می دهد.
برق شهر می آید. ورق ها سریع اسکن می شوند، با دست پاچگی روانه دفتر می شوم تا اسناد را به مرجع مربوطه ارسال کنم. پشت میز شعبه کاری خود و کمپیوتر لاپ تاپ می نشینم که بد بتخانه انترنتی وجود ندارد.
شعبه (آی تی) رفته، دلیل نبود انترنت را جویا می شوم. متأسفانه کارمندان آی تی با خونسردی تمام پاسخ می دهند: "فعلا نت کار نمی کند."
ساعت گرد به عجله می چرخد و به 12 می رسد. با دوستی برای صرف نان چاشت می روم و دوباره به دفتر بر می گردم تا اسناد لازمه را ارسال نمایم. ظهر پنج شنبه است. کمی از همکاران به دفتر حضور دارند. تلاش نمودم. اسناد ارسال شد.
لحضات زمان در محور ساعت چهار می خرچد، دفتر را به مقصد کتابخانه کانون کتاب (که بر اثر مشکلات روزگار چند روز می شود از ذهنم فراموش شده است) ترک می کنم. حین گام نهادن به سوی کتابخانه متوجه فقر می شوم و می بینم که فقر، نبود اقتصاد نیست بلکه فقر، گرد و خاکیست که بر روی کتاب های کتاب خانه می نشیند. همن که وارد کتابخانه شدم، دیدم که بیش از حد معمول گرد و خاک به روی فرش ها، چوکی ها، میز ها و مهم تر از همه بر روی کتاب ها نشسته است (فقر فرهنگی).
ذهنم در کاوش پاسخ این پرسش است: "چرا جوانان غوری بعد از ختم تحصیل از بٌعد علمی کم تر رشد می کنند؟!"
با خود در حرفم: "وقتی شهر ما یک کتابخانه غیر وابسته به دولت و احزاب سیاسی با این وضعیت باشد، مشخص است که بعد از تحصیل دیگر از بعدی علمی رشد نخواهیم کرد."
غبار و گرد نشسته روی کتاب ها، حالم را بر هم ریخت و ذهنم را خسته ساخت. دلم به نویسنده ها سوخت که آثار شان بی بهانه در بند ما و کتابخانه است. کلافه تر از قبل دروازه کتاب خانه را می بندم و با خود قول می دهم تا روز جمعه را برای تمیز کاری کتاب خانه اختصاص دهم.
عقربه ساعت 05:30 دقیقه ظهر را نشانه گرفته اند. با کوهی از اندوه و درد از وضع اسف بار کتاب خانه روانه ی خانه می شوم. "فامیلی ها"ی شهر فیروزکوه تاب قدم های خسته مرا ندارد احساس می کنم گام هایم را به خستگی تحمل می کند. چهره خسته ی مردم غریب کار به خستگی هایم اضافه می شوند. جوان های کاکه شهر را می بینم که با موتر های "ویشی" خود از کنار عابران پیاده با غرور رد می شوند. بعضی سگرت به لب دارد و دود غلیظ از شیشه های نیمه پائین شده موتر ها آسمان را می آزارد.
فکر فلسفه هستی به ذهنم خطور می کند. چرا نابرابری حاکم این هستی است؟! این تفکر با گرد و خاک که از طرف رنجر پولیس بالای منِ عابر می ریزد، استقبال می شود. رنجر چون باد و شایدم سریع تر از باد از کنارم می گذرد. قبل از همه متوجه خاک نشسته در لباس هایم می شوم، شباهتی بین خاک لباس ها و گرد کتاب های کتابخانه ی پر از گرد محسوس بود. دست هایم را به رویم می کشم و سعی می کنم غبار روی مو ها و لباس هایم را تمیز کنم.
چون دیوانه ها با خود حرف می زنم: "حقا که در خیابان های ما جمعی زیادی اند که خستگی می آفرینند و جمعی هم خسته هستند. کم نیستند افراد و اشخاصیکه خستگی تعارف می کنند.".

نثار احمد کوهین
2/8/1398
فیروزکوه_ غور

خاطره یک روز خزانی: