آرشیف

2018-7-31

نثار احمد کوهین

قصه‌‌ی حامیه: ” دختر هفت ساله بادغیسی”

هیچ چیزی را نمی فهمیدم و هیچ تجربه ی نداشتم و حتا مفهوم و معنای تجربه را نمی فهمیدم و تازه نامم را فهمیده بودم که حامیه است. دندان هایم یکی پی دیگری می افتاد و از مادرم پرسیدم: مادر جان چرا دندان هایم می افتد؟

مادرم می گفت: دخترم هفساله شدی."

یعنی از سن و سالم خبر نبودم و اصلن سن و سال برایم معنای نداشت. سن و سال یعنی چی؟
سوال های زیادی در ذهنم خطور می کرداز پدر و مادر و وابسته گانم می پرسید، م و بیشتر وقت ها برایم  پاسخ  می دادند،اما هرگز قناعت بخش نبود. با اسرار بیش از حد برایم می گفتند: تو طفل هستی و کلان شدی خودت می فهمی و درک می کنی.
"
طفل" " کلان"  " می فهمی" ‌" درک می کنی و…" همه این واژه های نامانوس و نا شناختهی بودند و هرزگاهی یک پرسشی که از بزرگ تر ها می پرسیدم و در جملات و کلمات شان با صدها پرسش دیگر رو برو می شدم و تمام گفته های بزرگان، محیط وما حولم برایم پرسش بر انگیز و نا شناخته بود.‌ می خواستم همه این ها را بفهمم و خوب بشناسم. با پرسش های متکرر و ارایه پاسخ از طرف بزرگان بازم با همان  پاسخ همیشه گی رو برو بودم: دخترم کلان که شدی همه چیز را  خودت می فهمی!"
در آرزوی کلان شدن بودم. ارزو داشتم که قد بکشمو درک کنم و بفهمم‌. همه چیز را بدانم و دیگر نیازی با این همه پرسش های بی پاسخ نداشته باشم. شب ها در آغوش مادرم می خوابیدم و اگر شبی از مادرم دور تر می خوابیدم خوابم نمی آمد و تا ناوقت های شب به بهانه های مختلف مادرم را بیدار می ماندم. در اکثر موارد بهانه هایم به حد برایم مادرم سخت تمام می شد که مرا در آغوشش می گرفت تا خواببم ببرد
من با چنین رویاهای زندگی می کردم و هیچ کسی را  جز پدرم و مادرم بزرگ تر و بهتر نمی دیدم و نمی شناختم. مادرم برایم قوی ترین زن روی زمین و پدرم را شجاع ترین مرد تصور می کردم. راستش مفهوم زن و مرد را هم دقیق نمی دانیستم.‌‌‌..
با وجود که من فرزند یک پدر و مادر بودم، اما ازدواج، زن و شوهری، خانه و خانواده را اصلن تصور نمی کردم؛ چون هیچ گاهی با چنین پرسش های ذهنم در گیر نشده بود، ولی ناگاه ابری سیای در آسمان  زنده گی ام نمو دار گردید و تمام رویاهای کودکانه ام را نیست و نابود کرد
آری من در هفت ساله گی عروسی کردم و خانم شرعی و قانونی یک مردی شدم که هم سن و سال پدرم بود. فقط سن و سال، قد و قواره اش شبیه پدرم بود، دیگر هیچ شهباهتی با پدرم نداشت.
برای من پدرم، پدر مهربان، قوی و دوست داشتنی بود، وگرچند داستان من و پدرم داستان آن دختر عرب است:
"
آن مرد عرب که دخترش را می خواست زنده در گور کند،ولی هنگام گور نمودن دختر خاک ریشش را پاکمی کرد."
اری مادر و  پدرم مرا  عروس نکردند، بلکه زنده به گورم کردند. مرا آن پیر مرد که  در بدل ده لک افغانی همسر شرعی و قانونی اش شدم نکشت،بلکه مادر و پدرم کشتند. پدر و مادری که با رویاهای کودکانه هم رحم نکردند. نگذاشتند که کلان شوم و پاسخ پرسش هایم را در یابم. نگذاشتند معنی و مفهوم تجربه را در یابم. نگذاشتند که سن و سال را بفهمم. نگداشتندخیلی چیزهارا نگذاشتند
سر انجام همه دست به دست هم دادند و مرا با رویاهای کودکانه ام به خاک تیره سپردند. نه دولتی وجود داشت و نه قانونی نجاتم داد. شرعیت نیز در قبال مهر سکوت  به لب  هایش کوبید؛ چون من خانم شرعی و قانونی مردی بودم که هم سن و سال پدرم بود و شایدم بیشتر.
به هر حال مرا کشتند و هر گز هم سبب عبرتی برای دیگر پدر مادر ها، خانه و خانواده ها، دولت و دولت دار ها، قانون و قانون مندان و حتا قابل توجهی شرعیت و شرعیت مدار ها نشده و نمی شود

نویسنده: نثار احمد کوهین
دوشنبه ۸ اسد ۱۳۹۷ 
فیروزکوه_ غور.