آرشیف

2017-12-4

نثار احمد کوهین

خاطره ی از پارک نشینی هایم:

کلبه تنهای دلتنگی های خودش را دارد، آخه این دنیا عجیب است و موجودات عجیبی در آن زندگی می کنند و منم شاید یکی از عجیبه های این دنیا باشم.

 با اینکه از بودن با نبودن ها، و آنهایی که بودن شان در کنار ات تورا تهی می کنند و بیشتر اوقات از بودن شان بیزاری می جویی، ولی بازم گاهی مجبور می شوی بروی و با یکی ازین تهی کننده ها بنشینی، حرف بزنی و خودت را تا مرز نفهمیدن هایش پاین بکشی، و گاهی هم به آدم های سر می خوری که عسل معانی و نیشه بیان شان آنقدرها خوردنی و نوشیدنی است که با خودت دیوانه وار حرف می زنی و می گویی:" خدایا! من چی قدر گرسنه و تشنه بودم و خودم خبر نداشتم."  به هر حال گاهی ضرورت می شود که یکی را پیدا کنی و کمی از بکارت تنهای خود بکاهی.

 پنجشنبه ها و جمعه ها برای آدم که در کلبه تنهای شب روز اش را سپری می کند سخت ترین زمان گذر عمر گذران است.

 امروز پنجشنبه یکی از همین روزهای دشوار زمان، دلم از تنهای گرفت و رفتم روی نیم کت پارک نشستم، و نخی سیگاری  را داشتم می مکیدم، باخودم و رویاهایی بر باد رفته و تحقق نیافته ام می اندیشیدم.

 پیر مردی که موی سفید اش حکایت از زندگی سیاه اش می نمود با سلام و علیکم اش رشته اندیشیدن را از من ربود و بدون اینکه حرفی بزنم با نگاهی معنی داری برایم گفت:

می دانم جوان! می دانم.

به احترام اش به پا خواستم و سلام اش را علیک گفتم و با نهایت احترام برایش گفتم: کاکا جان چی را می دانی ؟

لب خندی ملیحه روی لبانش نقش بست و گفت: می دانم  می خواهی زندگی ات را با آتش سگرت بسوزانی و دودش را به هوا فوت کنی، اما چرا؟ 

طرف اش نگاه کردم.

غمی بزرگی را در چشمانش به روشنی می شد احساس کرد و با لحن نهایت احترام و عجز برایش گفتم : بابا جان! رویا های داشتم که هیچ یکی شان تحقق نیافته و هر روز که می گذرد احساس یاس و نا امیدی مرا در انزوا زندگی قرار می دهد و اینکه تصمیم دارم یا بمیرم و یاهم بروم؟

سخنم را دوباره تکرار کرد و برایم  گفت: خو خو "یا بمیری و یاهم بروی" آیا به نظر تو فرقی بین مردن و رفتن است ؟ یعنی رفتن مردن، و مردن رفتن نیست؟ 

کمی در فکر افتادم که پیر مرد جهان دیده چی می گوید و چی می خواهد برایم بگوید؟

گفتم : کاکا جان. راستش نمی دانم می شود برایم شرح دهی؟

من به تعبیر یک دوست:" پر از حسی غربتم، پر از حسی غربت نامعلوم، غربتی که دیگر خاطره های تلخ سر زمین سرهای بریده، جسم های به خاک خون کشیده، و عدالت خواهان به کام مرگ فرستاده را به یادم نیاورد.

پر از حسی غربتم، غربتی که دیگر هیچ کسی بنام مذهب، دین، خدا، و عهد وفا فریبم ندهد، غربتی که انسان اش انسان بودن، مسئولیت انسانی و رسالت انسانی اش را بهتر از عقیده هایش بداند و هیچ گاهی عقده هایش را بنام عقیده بر من تحمیل نکند. پر از حسی غربتم، غربتی غیبت شده ای که هیچ آدمی با احساسات پاکم بازی نکند، و انسان زیستن و انسان ماندن هیچ بهای نداشته باشد.

غربت، غربت، غربت واژه تلخی شبیه واژه مرگ، واژه فرار از سر بریده شدن، دربند شدن…!"

آهی سرد کشید و با لحن درد آمیز و آرام بخشی برایم گفت : پسرم! ریش سفید و قد خمیده من حکایت از همین درد جانکاه می کند، اما راه حل و چاره کار چیست؟" مکث کوتاهی نمود و ادامه داد : " پسرم! بسوز و بساز! بساز نه بسازی به معنی سازش؛ بلکه بسازی، به معنی ساختن، آبادی و آزادی. اگر تو در غربت بروی و اگر جوان دیگری که این درد را درک می کند به غربت پناه ببرد، پس راه حل و چاره چیست؟ پسرم! به همان جمله معروف " اگر نمی توانید چراغی روشن کنی حد اقل شمعی را بیفروز. اگر نمی توانید شاهراهی درست کنی حد اقل کوره راهی را جور کن.

آهی کشید و بدون خداحافظی از من دور شد.

بعد رفتن اش اشک در چشمانم حلقه زد.

آری! پیر جهاندیده خوب دیده بود و خوب اندیشیده بود.

از آن لحظه تا اکنون واژه های پیر مرد در ذهنم تکرار می شود.

 " پسرم! بسوز و بساز! بساز نه بسازی به معنی سازش؛ بلکه بسازی، به معنی ساختن، آبادی و آزادی. اگر تو در غربت بروی و اگر جوان دیگری که این درد را درک می کند به غربت پناه ببرد، پس راه حل و چاره چیست؟ پسرم! به همان جمله معروف " اگر نمی توانید چراغی روشن کنی حد اقل شمعی را بیفروز. اگر نمی توانید شاهراهی درست کنی حد اقل کوره راهی را جور کن."

نثار احمد کوهین
10/9/1396 فیروزکوه _ غور.